خواب میبینم با یک عده غریبه و آشنا …
سالهای زیادی از پشت سر هم گذشتهاند که من نوروز را واقعا نو روز کردهام و لذت بردهام. لابد سرخوشی و تنپروری و … باعث و بانیاش بوده اما هر چه بود نوروزهایم خوب بود.
امسال اما تا 24 ساعت قبل از لحظههای حالی که باید احسن میشد، کار کردم و چهار ساعت بعدش هم دوباره.
یادم میآید یک روزی یک نفر به من میگفت وقتی برسی به 35 و سرازیری زندگی دیگر نمیتوانی اندازه یک دهه قبلش کار کنی. خودش آن موقع گمانم همین حدودها بود و من افسوس خوردم برای مردمان سرزمینی که 35 میشود سرازیری زندگانیاشان.
نمیدانم 35 من چه شکلی است؟ قطعا یک زن کارمند کارت بزن ساعت 8 صبح و دوان دوان رسیدن به زندگی و بچه و شوهر در 16 بعد از ظهر نخواهد بود. سالها از این کلیشه فرار کردهام و عجیب که دوام آوردهام.
مدتها است از صدای دالبی و هیاهو و دیالوگهای عاشقانه هالیوودی و کینگکنگ بر فراز برج خسته شدهام. قبول ندارم که زندگی واقعی همین است که روی پرده میرود.
تصمیم برای گذراندن اوقات کاری روزهای نوروز، من را همسفر آدمهایی کرد که 35 میشود سراشیبی زندگانیاشان. یک سره فیلمهای ایرانی دیدم تا رسیدم به …
اولین مواجهه من با هامون برمیگردد به زمانی که سنم یک رقمی بود و تک صحنههای فیلم که گاهی از مقابل چشمانم میگذرند. شاید هفت-هشت سال پیش بود (قبل از 88 گمانم. به وضوح زندگیام به قبل و بعد از دو عدد هشت کنار هم تقسیم شده است) که دوباره دیدمش. نمیدانم اینکه نسل جنگ بودم اما جوان نبودم یا اینکه فقط شنیدم که «این زن مال منه. حق منه و …»؛ تکلیفم را برای همیشه با آن روشن کرد یا نه؟ اما دوستش نداشتم. نه به واسطه اینکه فیلم زمان خودش است. نه به واسطه چپ درون فیلمساز و نه حتی به واسطه هامون به دنبال اسماعیل. برای اینکه انسانها نیامدهاند که حماسه بسازند که اگر نشد بشوند آدم بی حماسه، آدم خواب زده.
تا رسیدم به نارنجی پوش. سه ورز وقت صرف دیدنش کردم، هر روز یک تکه 20 تا 30 دقیقهای.
گمانم فیلمساز هم فهمیده است آدمها حماسه ندارند.
تعجب کردم از فیلمسازی که این سالها صیقل نخورده است. آنقدر میدانم که هامون بعد از سراشیبی زندگیاش پردهبرداری شد. شاید آن یک نفر راست میگفت: 35 سراشیبی زندگی است!