براي تويي كه اولين خواننده ام شدي!
اولين باري بود كه متوجه شدم دنياي ديگري هم وجود دارد كه مي شود در آن حرف هايي از جنس زن زد بي آنكه تحريم شود، بي آنكه متهم شوي، بي آنكه طرد شوي. خيلي ساده، با يك اتصال به دنيايي كه آدرس ها همه به زبان ديگري است، ساخته ها، زبان ها و … اما مي شود لابلاي آن همه زبان غريبه، آن همه دكور و قالب خارجي، نوشته هايي ديد از جنس زبان مادري. نوشته هايي كه در آن ها بي هيچ ترسي، از «زن» هم ميشود گفت، از حقوقش، بودنش، خواستنش و … چيزهايي كه هميشه دغدغه ام بود و آنقدر سرگرم زن هاي اطرافم شده بودم كه نميدانستم «زن» هايي از جنس ديگر هم هستند، آن هايي كه دوست دارند و مي خواهند كه «زن» باشند و خودشان رو نمي فروشند به هزاران سكه طلا.
اولين روزهاي گرما و عطش بود، وقتي كليك كردم، يك صفحه بود پر از رنگ شكلات، يك رنگ موكايي براي اينكه بداني اينجا خانه خودت هست، براي اينكه بشود مثل وقت هايي كه يك فنجان داغ را كنار كنج تنهايي ات دست گرفتي و زل زدي به منظره روبرو كه پر از كوه است و انگار كه داري آن طرف كوه ها را هم مي بيني، براي اينكه شريك شوي بخشي از تنهايي يك «زن» ديگر را.
عنوان نوشته شايد تلخ بود، اما هر چه بود واقعيت بود.
بار اول نبود كه نظري مي نوشتم براي كسي از «جنس» خودم. اما هر چه گفتم همان بود كه سال ها تجربه كرده بودم كه نوشتم «من با پوست و گوشت و خونم تجربه كردم». نخواستم اثري از من بماند، كه هنوز آنقدر قوي نيستم كه پاي ردپايم بايستم.
دو سال است كه با رنگ شكلات، عشق ميكنم. هر جا كه مي روم ميوه هاي بلوط را جمع ميكنم كه يادگار برايم بماند. چند باري هم خوردم كه مزه اش يادم بماند.
صفحه موكايي رنگ شده است برايم يك تغذيه روزانه و شكلات هاي يواشكي، خاطره.
هنوز صداي هم را نشنيديم، خواستيم اما نشد. نمي دانم اينكه ميگويند تنها صداست كه مي ماند، راست است يا نه؟ كه شايد نوشته هاي بي قفل و كليد هم بمانند، شايد.
دست هاي هم را نگرفتيم كه قبول كنم هستي، عكسي رد و بدل شده كه اگر من نباشد اما همه من هم نيست. اما انگار سال ها است كه فقط به چشمانت زل ميزنم و برق مي زند. انگار حرف هاي نگفته ام را ميداني و نميخواني. همه من و تو شده است نوشته و واژه.
وقتي رنگ سبز كنار اسمت روشن مي شود قلبم به طپش مي افتد، ضربانش تا ته خيس شدن صورتم بالا ميرود و پايين نمي آيد تا دوباره.
فاصله دور است و دل من كوچك. كاش دلم بزرگ شود كه فاصله هيچ وقت كوتاه نمي شود. كاش ميشد كه من و دلم بزرگ شويم.
حس نابي است خوردن يك فنجان داغ شكلات در روزهايي كه حرام است خوردن و نوشيدن كه به بندت ميكشند اگر بخوري. اما لذتش زياد است گرچه تلخ باشد و هزار مانع بگذارند تا برسي. همين است كه «شكلات» شيرين مي شود.
مرسي كه نوشتي و چقدر خوبي كه هستي.
🙂
این ماله منه. این ماله منه! 🙂
میشود به این لینک کرد یا نه حالا؟ 🙂
تو خیلی خوبی بهار. خیلی خیلی خوب. رفاقتت از سر من هم زیاد است. مرسی که هستی. مرسی که بودی و خواهی بود.دوستت دارم دوست من.
بهار: خواهش ميكنم. شما هر كار كه دوست داشته باشيد مي توانيد انجام بدهيد 🙂
ما هم شما را خيلي خيلي دوست داريم