به ساعتم نگاه ميكنم يك ساعت و نيم است كه گذشته و حدودا يك ساعت و نيم ديگر مانده است تا برسم. به شيشه اتوبوس كه نگاه ميكنم چشمان سياه براقش كه زل زده در چشمانم را ميبينم كه با حرارت تمام مي گويد:
«ميخوام پزشكي بخونم كه قوي و قدرتمند بشم كه ثروتمند بشم و براي خودم كسي بشم. ميخوام پزشك بشم كه بتونم براي زنهاي ديگه هم مفيد باشم و بهشون همه چيز رو ياد بدم. ميخوام يادشون بدم كه بايد درس بخوانن و كار پيدا كنن و زندگي كنن و بچه هاي باسواد تربيت كنن. ميخوام تغيير ايجاد كنم. ميخوام اينقدر بزرگ و قدرتمند بشم كه رييس همين مركز كودكان بشم. ميخوام احترام اجتماعي داشته باشم. ميخوام دكتر بشم كه بتونم به همه زنها كمك كنم. ميخوام زنها رو از اين بدبختي و سنت نجات بدم. ميخوام يادشون بدم كه شوهر كردن آخر دنيا نيس. ميخوام يادشون بدم كه اينقدر نگذارن مردها بهشون زور بگن.»
خانم صندلي كناري دارد يك مقاله پزشكي را در يك هفته نامه نمي دانم چي در مورد «مفيد بودن خردن خرما در كاهش قند خون» مي خواند. مغازه هاي پشت شيشه اتوبوس همگي وسايل قليان مي فروشند و نمي دانم چي. هنوز يك ساعتي تا ايستگاه مانده است. خودروهاي چند ده/صد ميليوني هم جلوي اشان پارك شده است. چند متر آن طرف تر هم خانه هايي است از جنس آجر و درخت مو و حياط و حوض آبي و در كلون دار و … خاطرات كودكي ام عجيب زنده شده است.
مي خندم و ميگويم:
«همين حالا هم قابل احترامي. همين حالا هم ميتوني تغيير ايجاد كني. همين الان از خيلي ها قوي تري، از خيلي ها. من به خاطر اين قوي بودنت به تو احترام ميگذارم. تو هر چي و هر كسي باشي قابل احترامي و دوست داشتني. تو براي من از صميمي ترين رفقايم قابل احترام تري. براي من مايه افتخاره كه با دختري آشنا بشم كه اين همه چيز ميدانه، كتاب ميخوانه و اولين دختر تحصيل كرده خانواده اشه. تو خوبي و دوست داشتني. من دوستت دارم. مثل يك دوست خوب.»
وقتي به معدل و رتبه هاي كنكور آزمايشي اش نگاه مي كنم، ميدانم كه محال است پزشكي قبول شود. محال:
«اميدوارم كه پزشكي قبول بشي اما اگه نشدي چي؟ ميخواي چي كار كني؟ هدفهاي ديگه اي هم داشته باش. رشته هاي ديگه رو هم دوست داشته باش. چه ايرادي داره مثلا زيست شناسي بخوني يا علوم آزمايشگاهي يا زمين شناسي يا …؟ همه دنيا كه تو پزشكي خلاصه نميشه. پزشكي خيلي سخته و خيلي همت و تلاش ميخواهد و …»
كمي ناراحت ميشود و مي گويد: «نه من نميتونم تحمل كنم بايد پزشك بشم. اصلا راه نداره.»
صداي موتور سيكلتي كه از كنار اتوبوس رد مي شود، نگاهم را به مرد ميانسال روبرويي گره ميزند. لبخندي رد و بدل مي شود و سرم را تكيه ميدهم به شيشه اتوبوس.
سعي ميكنم ادامه ندهم، نوجواني خودم و آرزوهاي بزرگم يادم مي آيد.
-» ميبيني؟ فكر ميكردم داره ميگه خرما مضره اما مثل اينكه مفيده.»
آب دهانم را قورت ميدهم و قبل از آنكه عكس العملي نشان بدهد، بر خلاف عقيده ام و اعتقاداتم و فعاليت هاي اجتماعي و فمنيست بازي هايم، نگاه منتظرش را با لبخندي جواب ميدهم كه:
» چه كسي گفته زنها بدبخت هستن؟؟ كي گفته سنت ما زنها رو آزار ميده؟ كي گفته مردها بد هستن و نبايد ازدواج كرد؟ كي گفته مردها به زنها زور ميگن؟»
خودم حالم از خودم بهم ميخورد. بر خلاف عقيده ام حرفي زده ام. ميدانم دارد حقايقي را بيان ميكند كه من هم قبول اشان دارم اما ميترسم از اينكه ذهن نوجوانش را تحت تاثير قرار بدهم. تمام سعي ام را ميكنم كه خودم را بي طرف نشان بدهم. اما انگاري آب دهان قورت داده ام و نگاه دزديده شده ام را فهميده است. لبخندي ميزند كه يعني «ميدونم داري دروغ ميگي اما بگو.»
-«اينجا چي كار داري؟ اهل اينجايي؟ چون بلد نيستي و آدرس پرسيدي اين رو ميگم ها.»
– » براي ديدن دوستم ميرم. هميشه با ماشين بابا ميومدم اين بار خودم تنهايي.» دروغ ميگويم. هميشه با خودش مي آمدم و اين بار تنهايي. بابا اصلا به مخيله اش هم خطور نمي كند من سر از اينجاها در بياورم.
اعصابش خرد مي شود، مدلي كه انگار دوستم نداشته باشد مي گويد:
» شما مثل اينكه تو اين مملكت زن نيستي نه؟ اصلا هم نميدوني چه فشارهايي روي زنها هست؟ميخواهي انكار كني خودت ميدوني اما يه روزي ميرسه مثل من حقيقت رو ميفهمي. متاسفم كه اين چيزها رو نميخواهي ببيني. خيلي بده آدم خودش رو به نفهمي بزنه و چشمش رو روي حقايق ببنده. يعني تا حالا نديدي كه مردها دخترهاشون رو براي مواد ميفروشن يا سرشون قمار ميكنن؟؟ اگه تو نديدي، من ديدم. خانم بهار بفهم اين چيزها رو اينقدر مثل آدمهاي الكي خوش نباش.»
بلند بلند ميخندم و مثل هميشه دلقك ميشوم و مي گويم: «نه بابا چي فكر كردي؟ من مردم. تو خبر نداري.»
ياد آن روزي مي افتم كه برايم تعريف مي كرد كه: » پدرم اجازه نميده ما تو خونه شلوار بپوشيم چون برادرم جوونه و برجستگيهاي بدن امون معلوم ميشه. ما هميشه دامن ميپوشيم. خوش به حالت كه ميتوني شلوار بپوشي تو خونه.» برادرش هميشه سر كار است و شب ها به خانه مي آيد.
-«خونه اتون كجاس؟» ميدانم مي خواهد من را در يك طبقه اجتماعي خاص قرار بدهد و بعد تحليلم كند و طبقه بندي. حالم از طبقه بندي بهم ميخورد. ميخواهم استفراغ كنم روي هر كسي كه طبقه بندي ميكند حتي اين خانم صندلي كناري.
به نوشته هاي نستعليق روي ديوارنگاه مي كنم:
– آرمان هاي بزرگ همت هاي بلند مي طلبد.
– انسان دانا به اعمالش اعتماد مي كند و انسان نادان به آرزويش.
– اراده تنها حقيقتي است كه قلب همه چيز است.
– فردا روزي است كه تنبل ها كار خواهند كرد.
پولهايش را چند ماهي روي هم گذاشته است تا بتواند اين ها را به دوستي خوشنويس بدهد كه برايش بنويسد.
سه ماه هم پول خوراكي هاي مدرسه خودش و خواهر ديگرش را پس انداز كرده بود كه خواهر كوچكترش را بفرستد يك ترم كلاس زبان انگليسي.
– «نزديك قلهك.» دروغ مي گويم. نمي دانم چرا قلهك به نظرم رسيد. انگار در طبقه بندي ذهن آلوده ام، آنجا طبقه متوسط است. شايد چون مثلا وسط نقشه تهران است. حوصله بررسي ميزان قيمت هر متر مربع ملك در آنجا و مقايسه آن را با درآمد ماهيانه ام ندارم. چون معلم فيزيك امان آنجا زندگي ميكرد، گفتم قلهك.
كمي سر به سرش ميگذارم و ميگويم: «تو كه همه زنهاي دور و برت اهل درس خواندن نيستن؛ اين چيزها رو از كجا ياد گرفتي؟ چرا فكر كردي بايد درس بخواني و دكتر بشي؟»
با كمي مكث و صداي شكننده كوتاه و لرزشي مدلي كه من بفهمم و نفهمم، مي گويد: «وقتي كه آدامس ميفروختم و مدرسه نميرفتم اون موقع كه هفت سالم نبود، از راننده هاي ماشيناي مدل بالا كه وايميسادن ازم آدامس بخرن ياد گرفتم. اونا رو ديدم فهميدم بايد دكتر بشم كه قوي و ثروتمند بشم.» من ميخندم و ميگويم: «چه درسهاي خوبي ياد گرفتي؟»
– «ازدواج كردي؟» حلقه دست چپم را مي بيند. نميداند همينطوري و بي هدف در دست چپم است. حتي نميدانم چرا؟
-»نه!»
– «سي ساله اي؟» موهاي سياهم را لابلاي موهاي سفيد به وضوح مي بيند. ارث پدري است. من و بابا هر دو كله شق هستيم.
– «نه! خيلي پيرم كرديد.»
يك روز به شوخي ازش پرسيدم: «تولدت كي هست بياييم شيريني بخوريم؟» كمي مكث ميكند و ميگويد: «نميدونم. وقتي هفت تا بچه به دنيا ميارن كه نميفهمن كي به كيه كه؟ ولي تو شناسنامه خورده 1/1/1372.»
-«بعد از من دو تا ايستگاه ديگه پياده شو.»
ميگويم:» شرمنده كه دير رسيدم توي ترافيك گير كردم.» كمي سر به سرش ميگذارم و حال و احوالش را ميپرسم.
اتوبوس به ايستگاه رسيده است. دير كرده ام. نيم ساعت. يك ربعي هم بايد پياده بروم. كمي ميدوم.
ميگويد: «ميشه معني اين جمله رو برام بگي؟»
نمي دانم دست تقدير است يا اتفاقي است يا چي كه معني جمله اين مي شود: » خاطرات خوب در حافظه انسان ها ماندگار تر از خاطرات بد هستند. خاطرات بد در حافظه كوتاه مدت مي مانند و سريع تر از ذهن انسان پاك مي شوند.»
من را نگاه مي كند و مي گويد: «ولي من قبول ندارم.» من را ياد خودم مي اندازد. هر چه را كه مي شنيدم و ميخواندم سريع نقد مي كردم و سوال ميكردم و بحث ميكردم و … مثل دوستان همكلاسي ام نبودم كه بپذيرم و حفظ كنم و نمره بياورم. حتي يك بار نمره انضباطم 14 شده بود و مورد انضباطي ثبت شده «بحث كردن سر كلاس با معلم» بود.
مي گويد: «ولي خاطره هاي بد در ذهن انسان ماندگارتره. هيچ وقت از ياد آدم نميره. هميشه ميمونه.»
خواهر كوچك ترش هم كنار من نشسته است. سعي ميكنم اوضاع را به دست بگيرم و بگويم: » نه ببين. مثل اينكه وقتي دستت رو با چايي ميسوزوني از يادت ميره اما هيچ وقت خاطره خوش شب عروسي از يادت نميره. اون مدلي ديگه.»
مي گويد: «آره. ولي من قبول ندارم يه چيزايي خيلي بدتر از چاييه. يادش تو ذهن آدم ميمونه.» خواهر كوچكترش با جديت گوش ميكند.
بدترين سوال دنيا از دهانم خارج شد: «مثلا؟»
– «مثل تحقير. هيچ وقت از ذهن انسان پاك نميشه. تو هيچوقت طعم تحقير رو نچشيدي كه بفهمي من چي ميگم؟»
چشمانم شيشه هاي اتوبوس را محو مي بيند. مدام در سرم صدا مي كند:»تحقير.» خفه ام كرده است اين واژه. اين «تو نميفهمي تحقير يعني چه؟» داغونم كرده است. دلم را پاره پاره كرده است. انگشتانم يخ زده است. يك چيزي ته گلويم گير كرده است بالا نمي آيد، نفسم را بريده است. ريه هايم هوا ندارند. ميگرن دارد بيچاره ام ميكند.
سرم را كرده ام در كاسه توالت و همه گذشته و حال و آينده ام را استفراغ مي كنم. مدام يادم مي آيد: تحقير و نوشته هاي نستعليق روي ديوار و پزشكي.
ساعت يازده شب كه به خانه ميرسم صداي استفراغ و چشمان قرمز متورمم، مامان را به اين فكر مي اندازد كه شايد «شكست عشقي خورده ام.» و بابا فقط نگاهم مي كند مثل مبهوت ها.
هر پنج شنبه كه مي روم و مي آيم صدايش مدام در گوشم زنگ مي زند: «تحقير».
«پزشكي» و خواستن براي «پزشك شدن».
پي نوشت مهم: اين دخترك حقيقي است. همينجا در همين شهر درندشت ده/چهارده ميليوني است. متعلق به پاييز 1388. همينجا معني تحقير را فهميده. اين را ننوشتم كه آه و ناله و دلسوزي و آخي و آخي و … بخرم يا بشنوم : «تو جووني و يادت باشه اين از سر پر رمز و راز جوونهاس كه ميخواهند دنيا رو نجات بدهند و …» ميخواهم يادمان باشد روز عاشورا وقتي داد زديم و ماشين از روي ما رد شد و تير خورديم و … يك عده چند كيلومتر پايين تر بهتر و بيشتر از من و شما معني «تحقير انسان» را درك ميكنند و ميفهمند اما سكوت كرده اند. بهتر از من و شما ميدانند له شدن يك انسان يعني چي ؟ بهتر از من و شما ميدانند از دست دادن نزديكان براي نداشتن ساده ترين و ابتدايي ترين محصولات پزشكي يعني چي؟ درد عزيز از دست دادن را و له شدنش را در راهروهاي بيمارستان و دادگستري و دادگاه و قوه قض..اييه اي كه قصابي ميكند به جاي قضايي و … را خوب ميفهمند و بهتر از من و شما هم ميدانند. بهتر از من و شما معني تحقير را مي فهمند وقتي از خيابان هاي اين شهر رد مي شوند. آنها را از يادمان نبريم و سكوت معني دارشان را. نگذاريم اين سكوت معني دارشان فردا روزي دست انتقام شود روي فرزندان ما كه فقط شايد چند صد هزار تومان درآمد ماهانه امان بيشتر است. همراه اشان كنيم يا به دردشان برسيم. سكوت معني دارشان و فهم اشان از «تحقير» را انكار نكنيم.