پيش نوشت: راستش من بابا رو خيلي دوست دارم لذا بعد از خواندن اين پست هرگونه نصيحتي مبني بر اينكه پدر و مادر تاج سر آدم هستند و لا تقل لهما اف و غيره به شدت خركي پذيرفته نيستند.
————————————————–
بابا وقتي راننده شد كه بيست سالش هم گذشته بود و چون سرباز فراري بود اينقدر صبر كرد تا از سربازي معاف شد و رفت گواهينامه گرفت اما گواهينامه اش را قبل از انقلاب (آيكون به نظرت وبلاگم فيلتر ميشود الان؟) گرفته بود و چون تاريخ انقضاء گواهينامه هنوز نرسيده بود، بابا جان شوماخر تصميم گرفتند كه تا همين هفت-هشت سال پيش با گواهينامه دوران طاغوتي رانندگي كنند (آيكون باور نميكني؟ ولي بارو كن). كلا فكر ميكردند كه نيازي به تعويض گواهينامه نيست (آيكون من همه چيز ميدانم تو فضولي نكن) بنابراين بابا جان شوماخر از عناصر باقي مانده ضد فرهنگ رانندگي در قبل از انقلاب مي باشند كه داستان بازگشت ايشان را به آغوش پر مهر فرهنگ رانندگي بعد از انقلاب در زير ميخوانيد:
گويا بابا جان شوماخر آن اوايل كه اقدام به ابتياع گواهينامه كرده بودند_ اشتباه نكنيد ابتياع! چون من بعيد ميدانم بابا جان شوماخر اقدام به اخذ كرده بودند! همون ابتياع بوده گمانم، اگر كمي تامل كنيد خواهيد فهميد چرا_ هنوز مامان جان را زيارت نكرده بودند كه يك دل نه صد دل عاشقشان بشوند، بنابراين خداوند هم به ايشان مرحمتي ننموده بودند و جيبشان را پر نكرده بودند از اسكنه قرمز (ايكون ميداني كه خدا به آنهايي كه سنت پيامبر را اجرا كردند پول ميدهد، مجردها كلا در نظر خدا نيستند، اين را معلم ديني دبستان امون گفته بود) كه اسكنه قرمز در آن زمان از اهم واجبات براي ابتياع يك عدد ماشين بوده است، بنابراين چون من و مامان جان در جريان نبوديم نميدانيم كه تا قبل از سنت حسنه ازدواج، بابا جان چقدر شوماخر بوده؟ اما بابا جان از همان كودكي كه با نخ و ماشين پلاستيكي براي امر خطير رانندگي تمرين مي كردند معتقد بودند كه اصولا تقصير جاده و دست اندركاران نظام است كه سنگ جلوي پاي ما مي اندازند تا نتوانيم خودروي ملي امان را برانيم و بابا جان هنوز بعد از سال ها تا آخر پاي اين عقيده اشان مانده اند.
اما بشنويد از داستان رانندگي بابا بعد از ازدواج:
بابا جان وقتي به خواستگاري مامان جان مي آيند يك عدد خودروي صفر وطني داشتند و همين شده است كه مامان جان در روزهاي اوج انقلاب و شعارهاي وطني، عاشقشان شده اند و بله را گفتند (ايكون بادا بادا مبارك بادا). خلاصه روز اولي كه اين دو زوج نوشكفته قرار بوده است بروند نامزد بازي با يك عدد ماشين خوشگل وطني، مامان جان يك جفت كفش پاشنه 25 سانتي و بلكه هم بيشتر پوشيده بودند (آيكون مامان و بابا تقريبا هم قد هستند) و قدم در خودروي ملي گذاشتند. هنگام عزيمت به سمت چلوكبابي جوان در بين راه بابا جان شوماخر و مامان جان متوجه مي شوند كه يك عدد اتوموبيل فرنگي به داخل چوب چپ كرده است، بابا جان شوماخر همچنان كه داشتند به اتوموبيل مذكور نگاه مي كردند، مي فرمايند كه:
– نگاه كن! يك ذره حواسش رو جمع نميكنه ببينه كجا داره ميره؟ خوب برادر من چرا حواست رو جمع نميكني كه نري تو جوب؟ آخه كي به تو گواهينامه داده؟ عجب ها … و …(آيكون صداي مهيب)
بله ديگر خودتان حدس بزنيد بقيه ماجرا را. بابا جان و مامان جان و خودروي وطني با هم وارد يك عدد جوب كوچك كنار خيابان مي شوند و كف خودروي وطني آفتاب مي بيند. بنابراين بابا جان و مامان جان با يك عدد پاشنه شكسته به آغوش پر مهرخانواده باز مي گردند.
البته اطلاعات ديگري در اين زمينه تا زمان احداث اينجانب و تولدم در دست نيست.
بابا جان شوماخر در عنفوان ازدواج فكر ميكردند كه خودروهاي وطني هم مانند اجنبي هاي استعمارگر ستون پنجم دارند و اين بوده است كه با اين خودروي وطني اشان گاه مي شده است كه دنده پنج هم مي رفتند (ايكون اشتباه نكن اون چهار تا دنده براي تزيين بوده و بابا جان شوماخر گول نمي خوردند كلا) و خلاصه ايشان مثلا يك بار در يكي از جاده هاي وطني تصادفي به غايت كوچك كردند كه عشق اين دو نوگل جوان را وارد مرحله جديدي كرد: مامان جان در اثر شدت ضربه براي مدت 24 ساعت هيچ كس را الا بابا جان شوماخر نمي شناختند كه البته اين هم از فنون بابا جان شوماخر است كه ميخواسته بدين وسيله عشق مامان جان را تخمين بزند و صد البته كلا تقصير جاده بوده است كه هنگامي كه بابا نپيچيده است او پيچيده است.
البته بابا جان شوماخر كلا هر سال يك عدد خودروي وطني صفر از كمپاني تحويل ميگرفتند و در آخر سال هنگام نو شدن سال خودروي مزبور را به قبرستان ماشين ها مي فرستادند و براي سال نو يك خودروي نو از دوباره ابتياع ميكردند.
بعد ها بابا جان يك عدد خودروي اجنبي ابتياع فرمودند تا خانواده كوچك ما را از اسباب و لوازم مدرنيته محروم نسازند. اما داستان به اينجا ختم نميشود اين خودروي اجنبي دو ايراد داشت: دست دوم بود، و يك عدد تاير يدك صاف مثل آينه داشت كه ما خودمان را در آن مي ديديم. بنابراين در اولين اقدام ما براي بهره برداري از آن در سفر پيش رو، بعد از تحويل آن از اصغر مكانيك به سمت مقصد در جاده قرار گرفتيم اما مدتي بعد …. بله! حدستان درست بود: خودروي ما ياتاقان سوزاند (آيكون همان موتور سوزاندن) البته بابا جان هنوز هم معتقد بود كه تقصير جاده طولاني است و الا ما قبل از سوختن خودرو به مقصد ميرسيديم و خانواده كوچك امان همراه با خانواده كوچك عمويمان در گرماي 45 درجه جاده قم- بهشت زهرا نمي سوختند. بار بعد ما در گردنه هراز بوديم كه فهميديم پنچريم، خوب اشكالي ندارد از تاير يدك استفاده ميكنيم اما بعد از 5 كيلومتر، تاير يدك كه در باران بهاري جاده هاي شمالي مست شده بود، قاط زد و پنچر شد.
بابا جان شوماخر خيلي زود فهميد كه از اين اجنبي ها آبي گرم نمي شود و چون معتقد بود نبايد آب (همان پول) را به آسياب دشمن بريزيم بدون اينكه تاير جديدي براي اين خودروي اجنبي ابتياع كند، آن را فروخت.
بابا جان شوماخر بعد ها يك عدد خودروي وطني خريد كه از پشتش به جاي صندوق عقب مي شد به عنوان مكان استفاده كرد. بنابراين خانواده كوچك ما هميشه در همه مهماني ها و عروسي ها همراه با دو خانواده هشت نفره و هفت نفره عمو جون اينها اوقات را به خوشي ميگذارند. از آن زمان خاطره زيادي در دسترس نيست جز بعضي از توهمات سياه رنگ من در زير دست و پاي دختر عموها و پسر عموها.
….. (آيكون اين سه نقطه يعني مدتي بابا جان خودرو نداشتند)
بعد از مدتي باباجان باز هم خودرو ابيتاع فرمود. اما اين بار با هميشه فرق داشت. بابا جان شوماخر با سرعت يك ده هزارم نانو بر يك ميليونيوم متر رانندگي مي فرمود و من بعدها فهميدم كه چرا هر روز صبح دير به مدرسه ميرسيدم؟ البته ايشان با اين خودرو كلي ماجراهاي عشقي و ليلي و مجنوني دارد. مثلا يك بار بدون اينكه ماشين حتي يك قطره روغن ترمز داشته باشد از سربالايي ترين خيابان تهران به سمت پايين، دنده خلاص تا پمپ بنزين رانندگي فرمودند تا ما را به مدرسه برسانند (آيكون اشتباه نكن ما در بين راه مدير مدرسه امان را هم سوار كرديم كه به مدرسه برسانيم بنابراين زنده مانديم). با همين سرعت ايشان در بزرگراه ها به صورتي كه نيمي از ماشين دقيقا در روي لاين منتها اليه سمت چپ و نيمي ديگر در روي لاين راست كناري بود رانندگي ميكردند و معتقد بودند: «بچه آدم بايد ميانه رو باشه و بتواند ماشين را كنترل كنه. همه چيز كه سرعت نيست كه.» البته ايشان معتقد بودند كه بهتر است رانندگان خودروهاي الكانس و ب ام و سري شونصد پشت سر يك خوردوي وطني در اتوبان رانندگي كنند و بدانند كه نبايد از خودروي وطني جلو بزنند و بهتر است كمي هم طعم محروميت را بچشند.
البته من يك بار حساب كردم بعضي مسيرها را من پياده زودتر از بابا و ماشينش طي ميكنم.
اصولا بابا جان فكر ميكرد كه اين جريان ستون پنجمي ها مال دوران جنگ است و توهمي بيش نيست و الان خودروها همه اصلاح شده اند و از اين حرف ها. بنابراين فقط از دنده يك در مواقع لزوم استفاده مي كرد و در بقيه مواقع ما خلاص ميرفتيم. از دنده عقب هم در بزرگراه ها براي رفتن به داخل فرعي ها استفاده ميكرد. بنابراين روزي كه ميخواست به من رانندگي ياد بدهد، گفت:
– ببين بايد پاتو بذاري رو پدال سمت چپي و ترمز دستي و دنده را خلاص كني و استارت بزني و وقتي يه كم رفتي جلو بزني دنده يك!
من: آن وقت آن علامت هاي ديگر روي اون گوشكوبه چيه؟
بابا:هيچي! وقتي ميخواهي بري عقب به عنوان نقشه ازش استفاده ميكني.
البته بابا جان نحوه پارك كردن در دنده و دنده خلاص را هم به خوبي با جزييات تفاوت هايشان به من ياد داد. چون خودش در اين امر بسيار بسيار ماهر هست مخصوصا در پارك كردن ماشين با دنده خلاص. كلا به نظر بابا بهترين دنده براي خودرو سواري خلاص است.
هفت- هشت سال پيش وسط دوران عزم بابا براي اصلاحات اخلاق رانندگي، بابا جان شوماخر يك بار در نيمه هاي شب وقتي از چراغ قرمزي در خيابان سهروردي رد شد، با آقاي پليس مخفي در پشت درختان روبرو شد و آقاي پليس از ايشان گواهينامه خواست و بابا جان شوماخر با كمال خونسردي گواهينامه شير و خورشيدش را به آقاي پليس نشان داد و ما كلي آقاي پليس را احياي قلبي نموديم آن شب و ايشان گواهينامه بابا را ضبط نمودند. البته قرار شد بابا جان يك سري كلاس هاي توجيهي بروند تا دوباره بهشان گواهينامه بدهند. اينگونه شد كه بابا جان دوباره به آغوش پر مهر فرهنگ رانندگي بعد از انقلاب پيوست. در اثر همين كلاس ها بود كه بابا جان بعدها فهميد كه اصولا آينه يك عدد وسيله قرطي بازي نسوان است بنابراين دو عدد آينه بغل را داد به مامان جان براي استفاده و خودش از يك عدد آينه كوچك كن كه روي شيشه جلوي ماشين نصب بود گاهي براي چك كردن موهايش استفاده مي كرد. بابا جان اصولا معتقد بودند و هستند كه هر كاري را مي شود يك تنه و يك دست انجام داد مثل: رانندگي.
البته بابا جان از همان روز تولدشان معتقد بودند كه كمربند ايمني كلا براي اين است كه بياندازند فقط روي لباس كه جريمه نشوند البته من هيچوقت نديدم كه خودروهاي بابا كلا كمربند ايمني داشته باشند، فقط يك تكه نوار پهني است كه از كنار در سمت راننده آويزان است (آيكون آدمي كه پهلوي راننده است كمربند نميخواهد كه، فقط بايد حواسش به چاله ها و پيچ ها باشد) بنابراين من هنوز طعم شيرين استفاده از كمربند ايمني را نچشيده ام.
بابا جان هوش فوق العاده اي در جهت يابي دارند، كلا يادم هست ما يك بار مي خواستيم برويم خونه خاله جان تاج السلطنه، اما دوباره برگشتيم خونه خودمون. يعني ميخواستيم بريم ها! بابا هم حركت كرد اما آخر مسير ما به خونه خودمون رسيديم.
بابا جان اين خودرو را خيلي دوست داشت طوريكه سه بار لباسش را عوض كرد و از نو كاملا رنگش كرد. بار سوم كه ماشين را از اكبر رنگ رز تحويل گرفته بود، يك ساعت بعد در هنگام عجله براي رسيدن به قطاري كه تا بيست دقيقه ديگر حركت ميكرد و ما با آن يك ساعت فاصله داشتيم ماشينشان را كمي زخمي فرمودند (آيكون ما هيچي امون نشد فقط ماشين بغلي رنگي شد).
بابا دو ماه است كه اين ماشينش را فروخته. خيلي دوستش داشت. حالا يك دوست نو پيدا كرده. البته هنوز هم معتقد است كه تقصير جاده است و من و بقيه سرنشينان خودرو كه گاهي چاله ها و پيچ ها را ميبينم اما به او تذكر نميدهيم.
——————————————-
پي نوشت: اسم خودروي وطني را نمي گويم كه ريا نشود.
پي نوشت بعدي: عمرا اگر بگويم كه بابا جان يك عدد موتور هم داشتند و ترمز هم نداشت و من را هم همه جا مي برد. ايشان با پا ترمز مي كردند كلا.
پي نوشت بعدي بعدي: به برادرم مي گم من بايد يك سايت بزنم در مورد رانندگي هاي بابا، ميگه اونوقت بايد با فيل*تر شكن بازش كني.
خيلي خيلي جالب بود، تا دلت بخواد خنديدم ، الان هم كه دارم اين جمله رو مي نويسم ، خندم قطع نميشه ، خيلي بامزه بود، دستت درد نكنه .
هميشه شاد باشي.
بهار: خواهش ميكنم. شما هم شاد باشي.
سلام
خیلی بامزه نوشته بودی بهار جون
کلی خندیدم :))
در مورد محل معتقد شدم 🙂
بهار: خودم هم خيلي خيلي خنديدم موقع نوشتنش ولي باور كن همه اش واقعي واقعي هست.