همه اشان مرده اند، همه اشان. كنار درياچه. كنار آب از بي آبي مردند. درياچه بزرگترين درياچه است، وسط كوير. وسط داغي و عطش و گرما، وسط سراب، وسط همه خيالهاي آب؛ يك درياچه واقعي است پر از آب.
برف كه مي بارد انگار تازه داغي اش، يخ ميشود و مهمان ميكند مهاجرانش را به نسيم بهاري كه هم آغوش شوند بهار زمستاني را. لوندي ميكند وسط گرما كه ديده شود، كه مهاجرانش به هواي لذت سرابش كوچ كنند. انگار خودش هم ميداند غنيمت است وسط بيابان. زمين را مست كرده به هواي تنش، لبش ترك خورده از حسرت نرسيدن. هرچه داغ تر، لوندتر و مست تر، ترك ها بيشتر. وسط بيابان وقتي كه سوز سرما دستها را كبود ميكند، تنهايي مي رقصد، انگار ساخته شده براي كم نياوردن. همين است كه مهاجرانش هر سال كوچ مي كنند به هواي رقص هر ساله. بالماسكه راه انداخته يك تنه وسط كوير. مي سوزد و مي سوزاند از حسرت نرسيدن. داغي تابستان كه مي رسد، مي ماند و مست ميكند و ميخزد عقب؛ زمين آمده به هواي پيچيدن به تنش؛ مي ترسد از تجاوزش. مهاجرانش توان ديدن دردش را ندارند، مي روند. محل زمستان گذراني و زاد و ولد است.
همه اشان آمده بودند كه بختشان را آزمايش كنند، مهاجر بودند يا گاهي بومي. كنار بختگان سرماي زمستان را پناه آورده اند. گردن بلند و بدن رنگ به رنگ سرخ و سياه. پاهاي بلند و كشيده.
بالاخره كم آورد. لوندي كار دستش داده است. شهوت زمين زورش بيشتر بود. خشكيده است. بختش را باخته است، هم آغوشي بي موقع بود. بلورهاي نمك پسماندهاي هم آغوشي اش با زمين هستند. مهاجرانش غافلگير شدند. مهاجرت كرده بودند به هواي زندگي به وقت و به جا.
جوجه هاي فلامينگو گرسنه اند و مادر و پدر رفته اند كه غذا بياورند. سراب راهي اشان ميكند؛ سرگردان ميشوند در نمك زار و تلف. پدر و مادر مهاجر هم مي مانند، جوجه ها را نمي شود تنها گذاشت. بالهاي رنگ به رنگ اشان كه از قرمز به صورتي مي زند آنجا كه به بدن نزديك است و سياهي انتهاي بالها، پر از بلور نمك شده اند، نمك گير شده اند و نميتوانند پرواز كنند و بروند. مانده اند در مرداب نمك. تلف مي شوند از اين همه اتقاق بي موقع. نميدانند مهاجرت يعني ماندن و نباختن.
انجيرزارهاي اطراف قرار است كه بخشكند، و نميدانم آيا انجير هم نمك گير اين بيابان مي شود؟
دو تا از سدهاي بالادستي تبرئه شده اند.
اين هم عكس هاي مهاجران بختگان است، انگار بختهايشان را بدجوري باخته اند؛ مهاجرت كرده بودند؛ اما نميدانستند كه اين مرز جغرافيايي سنگدل ترين است به مهاجران. شايد آمده بودند كه بومي هاي منطقه را بعد از مدت ها ببينند، همانهايي كه سالها پيش ازشان دل كردند و رفتند؛ اما پا گير و نمك گير شدند. اتفاق بي موقعي بود، همه با هم سوختند؛ مهاجران و بومي ها.
كاش اين مرزهاي جغرافيايي اينقدر بي رحم نبودند.
ما هم یه مدل دیگه تلف شدیم، اما تلف شدن مان جوری نیست که در عکس مشخص شه و اگه مشخص بشه، جوری نیست که بشه منتشر شه …
بهار: هي هي روزنامه جان ما كه كارمون از تلف شدن گذشته، نابود شديم و محو شديم و رفتيم و تموم شد … راستش بيشتر اين رو نوشتم كه يه كنايه اي باشه به شرايط كشورمون كه ديگه حتي حيوونها هم توش امنيت ندارند، انسانها كه ديگه جاي خود. انگاري تو اين مملكت قانون تلف كردن و سوزوندن هر موجودي كه نفس ميكشه و يه طوري زنده است، شده يه روال عادي زندگي و …. هي هي هي
چقدر قشنگ توصيف كرديد، حال و روز اين پرندگان زيبا را. ولي حيف كه گوش شنوا براي اين جور حرف ها توي مملكت ما وجود نداره.
حال و روز ما هم كه دست كمي از اين پرندگان بيچاره نداره . ولي تا جايي كه بتونم سعي مي كنم آگاهيهاي خودمو و بعد ديگران رو نسبت به اوضاع و احوال بيشتر كنم ، بلكه از اين طريق در آينده نزديك اتفاق خاصي بيفته و بهبودي حاصل گردد.
خوشحالم از اين كه دوباره مي نويسيد.
🙂
موضوع خشکسالی و تلف شدن موجودات در بسیاری از کشورها اتفاق می افتد . نهنگهایی که به ساحل کشانده می شوند و بر اساس نظر ما بنوعی خودکشی می کنند، موجودات ضعیفی که در سوز سرما برای لقمه ای نان ! به ما انسانها پناه می آورند و در بیشتر موارد با بی اعتنایی ما مواجه می شوند از جمله این موارد هستند . ولی در کشورهای پیشرفته شاهد بسیج نیروها برای کمک رسانی به جانوران هستیم و اطلاع رسانی به موقع صورت می گیرد . آیا در دریاچه بختگان با درخواست کمک از همنوعان امکان نجات آنها میسر نبود ؟
چرا در رسانه ها باید تنها شاهد مرگ آنها باشیم ؟