در اوج درگیری های سال 57 بوده است. از سر در پاسگاه هم بالا رفته است، وسط شلوغی به خودش آمده است و اسلحه به دست بوده است. استفاده نکرده است و بعد از 22بهمن تحویل داده است. همان روزها عاشق می شود و پدر عروس از ترس اینکه ممکن است دخترش به حجله نرفته، بیوه شود همه چیز را موکول میکند به بعد از این وقایع اما او خواستگاری می رود و 23 بهمن به دلیل زنده ماندن، جواب «بله» را می شنود.
خانه اش را با دستهای خودش میسازد. عمله گی میکند و خشت خشت روی هم می گذارد تا یک خانه کوچک صد متری با یک حیاط 20 متری ته جنوبی ترین خیابان تهران بسازد.
سال 76 پای صندوق رای بوده است. هم رای داده است و هم کمک به شمارش آرا.
بعد از آن دیگر رای نداده است، هیچ کس نتوانست راضی اش کند که رای بدهد.
سال 79 که شناسنامه اش گم شد و المثنی گرفت، با خنده گفت «اسناد خیانتم پاک شد. شناسنامه ام سفیده سفیده. دیگه نمیتونی همه چیزو بندازی تقصیر من.»
خرداد 88 آنقدر بحث کردیم و داد و بیداد و تهدید به دوست داشتن و نداشتن و … که میرود شناسنامه سفیدش را می آورد و جوهری میکند. فردای 22 خرداد هم به خون من تشنه است. میگوید: «تو! شناسنامه ام را سیاه کردی.»
بعد از آن روز انتخابات دیگر با هم در مورد انتخابات حرف نزدیم.
یک شب ناخودآگاه بحث امان بالا میگیرد که «بچه تو جوونی نمیفهمی. جون آدما مهمه. ما فکر میکردیم اگر جونی رو فدا کنیم، میتونیم به جایی برسیم. ما اشتباه میکردیم. شما جوونها میرید داد و بیداد خیابونی میکنید مثل ما وقتی که جوون بودیم. دل یه عده پدر و مادر داغدار میشه و شماها له. ما میرفتیم دم خونه ها برای کفن پارچه قرض میگرفتیم. پارچه نداشتیم همه رو کفن کنیم. تو بودی بهشت زهرای 22 بهمن 57 رو ببینی؟؟؟ من اونجا بودم، تا چند ماه خواب راحت نداشتم. بچه چرا حرف گوش نمیکنی؟ شما جوونها یه عالمه ادم رو نمیبینید. این آخوندها تو مردم نفوذ کردن. شماها به جای نفوذ کردن میرید داد میزنید علیه اینا. بچه تو جوونی نمیفهمی اینا همه اش دعوای سر قدرته و … بچه چرا نمیفهمی من دیگه توان دیدن یه بهشت زهرای 22 بهمن رو ندارم. بهارم گوش کن به حرفم.»
کلی برایم حرف میزند و بعد میگوید: «بهارم. بابایی جان من همه چیزو برای تو میخواستم. میخواستم وقتی انقلاب کردم، تو و من راحت باشیم. هم سن حالای تو بودم.»
چشمانش کمی خیس میشود: «فکر میکردم من دیگر پیر شده ام و نوبت بچه به دنیا نیامده ام هست. میخواستم تو راحت باشی. بهترینها را برای توی نیامده میخواستم. بابا جان چون تو رو دوست داشتم میخواستم که انقلاب کنم. منم میفهمم اشک آور چه دردی داره. دستگیری و شهادت رفیق یعنی چی؟ جنگ و دسته دسته رفیق شهید یعنی چی؟ بهار! بابایی اشتباه من رو نکن. بهار بابا جان کی رو میخوای جای کی بگذاری؟ میخوای چی کار کنی؟ مطمئنی این بهتر از اونه؟ من دهه شصت بابا بودم نه بچه. میفهمی خجالت نداشتن برای بچه یعنی چی؟؟ من رفتم داد زدم که این خجالت رو نکشم. تو میخواهی پشت این آدم باشی که حتی نگذاشت من بابای خوبی باشم؟ ما اگه رفتیم داد زدیم طالقانی اومد وسط خیایون نماز جماعت خوند. خمینی بچه اش شهید شد هیچی نگفت. اونوقت شما …؟؟؟ میدونی چرا اون روز 25 خرداد اینقدر زیاد بودید؟ چون موسوی و کروبی گفتند که میان. چندبار بعد از اون گفتند که میان؟ بهار بابایی …»
نمی تواند قانعم کند که تظاهرات اعتراضی درست نیست و … ناراحتم و چشمان من هم کمی خیس شده است. بغلم میکند و موهایم را نوازش میکند و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: «هرکار دوست داری بکن اما مواظب خودت باش.»
چند روز بعد که چشمم به مانیتور خشک شده برای اینکه نگاه سرزنشگرم را نبیند، آرام می آید کنار گوشم زمزمه میکند:» توی تظاهرات با جمع باش. ترسو نباش و فرار نکن. تک بیفتی گیرت میارن بیچاره ات میکنن. عقب نباش. جلو بهتره. اگه خواستن حمله کنن جایی رو بگیرن حواست باشه تکی تکی نرین همه باهم حمله کنین. اشک آور زدن اروم برو یه کنار، بدویی نفست میگیره بدتره. اوراق شناسایی با خودت نبر. موبایل نبر. با دوستات برو. تنهایی نرو. جا خالی نده. شجاع بازی الکی در بیار که متفرق نشین. با هم باشین. دست به اسلحه نشو. اگه دیدی یکی رو دارند میزنن برو جلو کمک، بقیه هم شجاع میشن میان جلو کمک. وسیله دفاعی نبر و استفاده نکن بدتره. روی اونایی که سنگ میندازن، بیشتر تمرکز میکنن و پیداشون میکنن. شلیک کردن فرار کن و دوستات رو هم فراری بده. بی معرفت نباش رفقات رو ول نکن برو به امون خدا. این هم بگیر شاید به دردت خورد.»
قبل از اینکه من به خودم بیایم، دستی به موهایم میکشد و کنار پیشانی ام را میبوسد و می رود. یک مداد شمعی سبز نو روی میز تحریرم جا مانده است.
میدانم بین من و بابا فرق زیاد است. همانی که می گویند «اختلاف نسلها».
بابا کتابهای قدیمی غیر قانونی یواشکی چاپی دارد که من ندارم، نسخه کامپیوتری اش را دارم. بابا معنی دموکراسی و جمهوری را نمی دانست شاید فقط دنبال رفاه اقتصادی بود، اما من میدانم و آزادی سیاسی برایم مهم است. بابا فقط گاهی رادیو بی بی سی گوش میکرد و من ماهواره دارم و اینترنت. بابا شب نامه های چاپی استنسیلی داشت که نسخه هایش محدود بود و من وب سایت و وبلاگ. من تاریخ خوانده ام مخصوصا صد سال اخیر را اما بابا نخوانده است. من فلسفه و جامعه شناسی را دوست دارم اما بابا تا به حال دنبالش نرفته است. من در مورد مذهب مطالعه کردم ولی بابا نه. من در مورد کشورهای دیگر هم مطالعه کرده ام و جغرافیا و گاهی تاریخ و کمی از فرهنگ اشان را میدانم اما بابا مدام شنیده است که آنجا محل فسق و فجور است. من میدانم در عمل کجا دموکراسی مصداق دیکتاتوری میشود و بابا فقط میداند دیکتاتوری در عمل چگونه رفتار میکند؟ من بیشتر از بابا میدانم که چه نمیخواهم و چه میخواهم حتی، اما بابا فقط گاهی میداند که «چه نمیخواهد؟». من مصداقهای خواستنها و نخواستنهایم را میدانم اما بابا این مصداقها را ندارد، بلد نیست تعریف اشان کند. من نمیخواهم انقلابی بسازم که مکتبی را حاکم کند اما بابا میخواست «مکتب اسلام» را حکمفرما کند. پشت سر من انقلاب 57 است و من فرزند انقلاب و بابا ندیده نسل مشروطه چیان. من به انقلاب نزدیکتر از بابا به مشروطه هستم.
اما من و بابا وجه مشترک هم داریم. هر دو در همین سرزمین بزرگ شده ایم و خارج از این مرز را تجربه نکرده ایم. وقتی هر دویمان از آزادی و دموکراسی حرف میزنیم، من تعریفش را خوب میدانم و بابا شعار دادنش را خوب بلد است اما هیچ کدام درکی از آن نداریم. نمیدانیم دقیقا دموکراسی وقتی باید عملی شود، چه شکلی میشود؟ من و بابا هر دو آدمهای معمولی هستیم که با یک جریان نسبتا سیاسی همراه شدیم. اهل حزب و کارهای سیاسی مشخص نبوده ایم. هر دو در این میانه غوغا عاشق شده ایم و بلدیم که عاشق بمانیم. بلدیم که وسط هیاهو زندگی کنیم و امیدوار باشیم. هر دو امید را خوب بلدیم.
با همه این اختلافها و این اشتراکها هر دو به یک روش رسیده ایم: درگیری خیابانی.
من میدانم که «مذهب» بزرگترین رنگ و هویت این کشور است. خوب میدانم که آدمهای بزرگ شده این شرایط درک درستی از دموکراسی ندارند (حتی غیر مذهبی ها و دیگرانی با عقاید متفاوت از مذهب) و بیشتر از آن میدانم اگر روزی این جنبش سبز پیروز شود احتمال اینکه آدمهایی که بر مسند می نشینند و از هم نسلان بابا هستند و از فیلتر سیاست و مذهب این کشور رد میشوند، در عمل رفتاری دیکتاتور منشانه داشته باشند؛ زیاد است. تمام تلاشم را میکنم که این سیاسیون هم نسل بابا را از خواسته هایم آگاه کنم.
من هر روز به این می اندیشم که قرار است به کجا بروم؟ هر روز به آینده می اندیشم، به اینکه تا به من نگویی قرار است فردای پیروزی چه کنیم؟ من همراه نمیشوم.
من هر روز خودم را نقد میکنم و انقلاب 57 را. هر بار که تظاهرات میروم و برمیگردم، فکر میکنم. بررسی میکنم و تحلیل میکنم. تمام تلاشم این است که گام هایم را قبل از بر زمین گذاشتن بسنجم، همانجایی نروم که بابا رفت. نمیدانم چقدر موفق هستم اما میدانم که بابا این تلاش را نکرده بود.
من مثل بابا فردای پیروزی همه چیز را نمی سپارم به دست آن رهبر سیاسی و بروم سراغ زندگی خودم. من خودم را مسئول همه کارهای آتی او خواهم دانست و همه کارهایش را تجزیه و تحلیل خواهم کرد و خواسته هایم را به یادش خواهم آورد و نقدش خواهم کرد. به دنبال یافتن خواسته هایم از او هستم.
همیشه به خودم یادآوری میکنم که اعتراض هایم قرار است روی زندگی آدمها تاثیر بگذارد. میخواهم همه این «آدم ها» را ببینم و شناسایی کنم، نمیخواهم هیچ کدام اشان حذف شوند و نادیده گرفته شوند. نمیخواهم اقلیت را فدای اکثریت کنم. حقوق اقلیت برایم مهمتر است. میخواهم همه را «انسان» ببینم، فارغ از جنس و نژاد و مذهب و … میدانم حقوق بشر بدیهی است باید باشد و برای «بدیهی بودنش» میجنگم.
من خوب میدانم که اعتراض های این روزهایم قرار است سرنوشت نسل بعدی را هم بسازد، حتی نسلی که ممکن است من زنده نمانم برای دیدنش. خیلی خوب میدانم که امروز، من فقط برای خودم و این لحظه خودم تصمیم نمیگیرم من برای فرزندانی تصمیم میگیرم که ممکن است پدر و مادرشان با من هزاران فرسخ فاصله اعتقای داشته باشند. به خوبی میدانم که من امروز با فریادهایم آینده نسلی را خواهم ساخت که فردا روزی من را برای امروزم محاکمه خواهند کرد؛ همان که من با بابا کردم. همه تلاشم این است که از این محاکمه پیروز بیرون بیایم. میخواهم اگر روزی فرزندم از من پرسید: «من کجای معادلات آن روزت بودم؟»، مصداقش را داشته باشم.
من همه تلاشم این است که آن چیزی را که فردا به فرزندم تحویل میدهم با نگاه سرزنشگرش همراه نباشد. مجبور نشوم در گوشش زمزمه کنم راههای تظاهرات خیابانی را. نمیخواهم نظامی را که خودم ساخته ام مثل بابا یک روزی تحریمش کنم. نمیخواهم پارچه کفن کم بیاورم برای انقلابی که میخواهم بکنم، اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم بنا بر مصلحت عقب نشینی میکنم هر چند پله که نیاز باشد و دوباره از اول شروع میکنم. این یعنی «امید». من نمیخواهم انقلابم را روی خون بنا کنم.
با همه اینها میدانم که سوپرمن نیستم. قرار نیست تغییرات بنیادی ایجاد کنم، نه توانش را دارم و نه ابزارش را. میخواهم کاری کنم که آینده ای که برای فرزندم میسازم کمی بهتر از آن چیزی باشد که بابا برای من ساخت و این برای من موفقیت است.
از 22 خرداد تا حالا تمام تلاشم این است که اشتباه های بابا را تکرار نکنم و امیدوارم موفق باشم. آینده معلوم میکند که من چقدر موفق بوده ام و چقدر از ابزارهایی که داشتم به درستی استفاده کردم. امیدوارم پیش روی آینده سیاه روی نباشم.
پی نوشت: مکالمات من و بابا در تابستان بوده است.
خیلی زیبا نوشتی بهار بانو. منهم امیدوارم همه اینها که گفتی عملی بشود. یعنی امید نداشته باشم چه بکنم.بهار؛ باور می کنی که تو و امثال تو دارین تاریخ این مملکت رو می نویسین! افتخار آفرینه.
بهار: لوبيا جانم مرسي از محبتت. من خوب خيلي هم اهل داد و هوار و هياهو خب نيستم بيشتر روشم نفوذه تا هياهو اما خوب نميتوانم ديگه سيب زميني بي رگ هم باشم.
چقدر هردوتون رو خوب درک می کنم… میان دو نسل بودن هم گاهی بد نیست… نه اونقدر امیدوار و نه انقدر ناامید …
واقعا نمی شه تجربه رو منتقل کرد، می شه قصه گفت، غصه خورد و نگران بود، اما هرکه باید خودش سر خودش را به سنگ بزنه یا سرش رو از شکستن نجات بده تا بفهمه موضوع چیه …
مواظب خودت باش 🙂
بهار: چشم مواظب خودم هستم. البته من فرهنگ مبارزاتي ام نفوذ است نه صرفا هياهو. راستش من شغلي دارم كه خودم هم بين دو نسل مي افتم و … دوستش دارم گاهي اين بينا بيني را. ميشود يه عالمه تجربه رو لمس كرد ولي تجربه نكرد.
داستان «مزرعه حیوانات» را خوانده اید؟ می دانید چرا کلیشه ی همه ی انقلاب های دنیا در قالب این داستان می گنجند؟ چون انسان فریفته ی»قدرت خانم» می شود.
این «قدرت خانم» لامصب آن قدر فریبنده خودش را آرایش می کند که دل از هر عارف سالک طریقتی می برد.
این «قدرت خانم» به محض اینکه لبخندی به هر شیخ عابد و زاهدی بزند، او را مبدل به بازیچه ی کودکان کوی و خوک بان داستان شیخ صنعان می کند.
داستان شیخ صنعان نوشته ی آن مرد سیرجانی را خوانده اید؟
بهار: بهار الان خجل است چون مرزعه حيوانات را 17 سالگي اولين بار خواند و الان دقيقا يادش نمي ايد. :(((((
داستان شيخ صنعان را بابابزرگ هم برايم تعريف كرده است و دقيق يادم نمي آيد.
در مورد قدرت خانم هم موافقم تا حدودي. اما راستش من «شخصا» قدرت نميخواهم. بيشتر آرامش ميخواهم و رفاه و آسايش «اقتصادي».
باقي قضايا مثل حقوق بشر و زنان و … در هر جامعه اي شكل خودش را دارد و هنوز هم كساني هستند كه در كشورهاي مهد دموكراسي كه براي آنها مي جنگند و تلاش مي كنند. بنابراين شخصا هدف اصلي ام «اقتصاد» است اما نه آن مدلي كه بابا مي خواست. مدل ديگر. مدل نفوذ. مدلي كه همه جامعه از حق و حقوق اشان آگاه شوند.
ضمنا بابت نجات من از فشار به یاد نیاوردن مکان آن نوشته ی سوره ی «ناس» از شما سپاسگزارم. یادم آمد.
بهار: خواهش ميكنم. اما آنقدر ها هم مهم نبود كاش اين همه خودتان را آزار نمي داديد.
سلام، لازم نمی دانم از زیبا نوشتنت بگویم، اشک به چشمم آوردی؛ اشک شوق. باباها آن وقت به دلایل مختلف به میدان آمدند. بیشترشان بخاطر اعتماد به روحانیت و اعتقادات مذهبی، گروهی برای گسترش امکانات کشور به تمام نقاط محروم که شاید 4/5 کشور می شد، و عده ای برای ایده ئولژی های طرفدار مستضعفین!. اما همه به اعتقادات مذهبی باختند + جنگی که عراق آغاز کرد. این جنگ وسیله ای شد برای حاکمیت تا هرصدایی را به عنوان شرایط اضطراری خاموش کند. آیت اله خمینی در آغاز جنگ گفت: جنگ برای ما رحمت است، و درست گفت. اگر جنگ نبود و مردم قانع به استدلال حاکمیت بخاطر جنگ نمی شدند، این روزها بسیار زودتر می آمد. از شوخی های جدی روزگار است که کسانی انقلاب اسلامی را یاری کردند که بزرگ شده ی نظامی دیگر بودند، و امروز کسانی پیشتاز مبارزه با این حکومتند که در دامن این حکومت بزرگ شده اند و از کودکی همه ی بازی های این حکومت را با گوشت و تن حس کرده اند و به این دلیل است که خواست مشخص دارند و می دانند چه می خواهند. خوش بحالتان و ما بابا ها هم بدنبال شما هستیم.
بهار: مرسي از كامنت زيبايتان و لطف اتان به من. حرفي ندارم كه پاي اين نوشته بگذارم. اگر خدمت نميرسم از بي حوصلگي من در كامنت گذاشتن است ولي ميخوانم دست نوشته هايتان را.
من هم مانند بابای شما در سنین جوانی در همه تظاهرات خیابانی شرکت داشتم . خیابانها را بر روی خودروهای ارتشی سد می کردیم . لاستیک می سوزاندیم و شبها در معابر نگهبانی می دادیم . با دستان خود و بدون هیچ پوششی آهن آلات گداخته شده در آتشی را که برافروخته بودیم را برمی داشتم و برای سد معبر جابجا می کردم بدون آنکه داغی آنها را احساس کنم ولی شب تاول آنرا می دیدم . بطرف من دو بار مستقیماً شلیک کردند که از بناگوشم گذشتند و سفیر گلوله ها گوشهایم را نوازش کردند . در همه تظاهرات با حرارت شعار می دادم و شاه را مستحق هر گونه مجازات می دانستم . ولی می خواهید بدانید چه اندازه از این اقدامات من از روی آگاهی بود ؟ هیچ .
هر چه بود از روی احساسات بود . من و امثال من از صدای رگبار مسلسل ها نه تنها واهمه ای نداشتیم بلکه لذت هم می بردیم . همه چیز برای ما تازگی داشت . چرا تازگی داشت ؟ برای اینکه در حکومت سابق همه در ها و فکر ها را بر روی ما بسته بودند و تک صدایی وجود داشت و بنابراین از دیدگاههای مختلف سیاسی هیچ اطلاعی نداشتیم و خوب و بد را از هم تشخیص نمی دادیم و به همین خاطر درب خانه را به روی اولین کسی که حرف تازه ای داشت گشودیم و آن شد که نباید می شد . و اکنون نادم و پشیمان . البته خود من شخصاً از ابتدای سال 59 از همه چیز بریدم و راه خود را از حکومت جدا کردم و به آن آگاهی در آن سال رسیدم که اصلاح طلبان امروز مطرح می کنند . قصد تعریف از خود ندارم فقط می خواهم بگویم بین 57 تا 59 تنها دو سال گذشت ولی به اندازه نسلی ما به آگاهی رسیدیم و این را متوجه شدیم که در سال 57 به انقلاب نیاز نداشتیم بلکه یک رفرم چاره ساز جامعه بود . ولی امروز با قاطعیت می گویم امروز به یک انقلاب نیاز داریم و نسخه دوای درد مردم توسط نهادهای فعلی حکومت پیچیده نمی شود . آنان کوچکترین صدای اصلاح طلبی و دموکراسی را بر نمی تابند زیرا در یک فضای آزاد و دموکراتیک جایی برای آنان وجود نخواهد داشت . اگر دیروز ما حق انقلاب نداشتیم ولی امروز شما دارید .
وقتی به دخترم می گویم ما نسل سوخته ایم می گوید نه ما نسل سوخته ایم چون شما مسبب آن بوده اید و دنیایی را که می توانست برای ما خوب باشد خراب کردید . در پاسخش فقط می توانم بگویم خب اکنون تو هم مانند من شورش کن و طغیان . در جواب من بدون تامل می گوید : یک شبه خراب نمودی به چند عمر باید آباد کنم .
بهار:
در جواب من بدون تامل می گوید : یک شبه خراب نمودی به چند عمر باید آباد کنم .
اين بهترين حرفي است كه مي شود در اين مورد زد.