[صحنه داخلي، دفتر آقاي كارفرما، يك روز گرم گرم گرم تابستاني]
كارفرما: خانم بهار ميشه اين پروژه را براي ما انجام بديد؟ با رييس اين بخش صحبت كردم كه شما اين كار رو انجام بديد.
بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ببخشيد آقاي كارفرما ولي اين در تخصص من نيست خيلي سخته تا حالا انجامش ندادم. شما كه ميدونيد من چه تيپ كارايي بلدم و تخصصم چيه كه؟
كارفرما: اشكالي نداره خوب همينجا پيش خودم تو دفتر من هم هستي. پيش من انجام ميدي. من هم كمكت ميكنم.
بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ولي اگه نوشتم و چرت و پرت شد چي؟؟ يعني همينطوري الكي بنويسم برم؟؟ من بلد نيستم اين رو. ممكنه چرند تحويل بدم آبروتون بره ها.
كارفرما: پاشو برو بيرون. تو اخراجي.
بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ببخشيد اشتباه كردم. حالا بديد انجام بدم اگه بد شد بندازيدش دور.
كارفرما [با چشماني پر خون و وحشتناك با معيار دراكولايي]: نه نميشه ديگه. ديگه نميشه. پاشو برو بيرون. تو اخراجي. زنگ ميزنم تاكسي بياد ببردت خونه اتون.
بهار [ با لبخندي بر لب]: معذرت ميخوام. ببخشيد ولي من اينجوري ادب نميشم.
كارفرما [با لبخندي روي لب و اخم]: كسي نميخواهد ادبت كنه. گفتم كه پاشو برو اخراجي.
بهار [ در حالي كه مي خند]: ببخشيد اشتباه كردم. ميشه بديد انجامش بدم؟؟؟ معذرت ميخوام. ببخشيد. غلط كردم. (اين جمله همراه با لبخند و خنده بهار بيست باري تكرار مي شود)
كارفرما: پاشو برو بيرون. تو اخراجي.
[بهار از دفتر خارج مي شود و راهي خانه مي شود. در خانه كمي الكي گريه مي كند و بعد آرام مي شود.]
از اين روز هفت ماه دقيقا مي گذرد و بنده يك عدد اخراجي هستم. اخراجي 2.
يك لحظه آنقدر صحنه خشني را تجربه كردم كه انگار زبانم لال جلوي ايشان سيگار كشيده ام. اصلا نگاهش بنده را له كرد به تمام معني. از دفتر كه خارج شدم يك عدد بهار له شده بودم. پرتقال و ليمو شيرين را ديده ايد كه وقتي ميخواهند دستي آب گيري كنند تفاله ها و پوستش چه مدلي ميشود بعد از چلاندن؟؟؟ بنده را همان مدلي تصور كنيد هنگام خروج از دفتر كار. به جان خودم از اين صحنه هاي سايه كمر بند به دست مردان فيلم فارسي كه زنها را به باد كتك مي گيرند هم خشن تر بود.
پارسال هم يك بار سر اين موضوع كه آقاي كارفرما مردسالار است و ايشان با زنان بد صحبت مي كنند و من سواد علمي ام از ايشان بيشتر است به مدت سه ماه اخراج شدم. البته اين آخري را واقعا واقعا خالي بستم. من روي هم ده تا كتاب هم در عمرم نخوانده ام اما آقاي كارفرما در همين تخصص من كه تازه رشته تخصصي و كاري اش نيست دو ميليون تا كتاب خوانده و اطلاعات دارد. سر سبز و زبان سرخ همين است ديگر، محض پررويي و اعتماد به نفس رفتم به ايشان گفتم «من از شما بيشتر بلدم.» دقيقا همين جمله و همين ادبيات را گفتم. از طرفي آقاي كارفرما خودشان فمنيست هستند و از من بيشتر رفقاي فمنيست دارند و با آنها دم خور هستند و كلي كتاب و متن ترجمه شده و نوشته شده در اين زمينه دارند. آن زني هم كه ايشان با وي بد صحبت كرده بود من نبودم، دوستم بود. ايشان هم گفتند كه اين كار را براي ادب كردنت كردم و اينكه «خوب آدم دلش ميگيره وقتي اينجوري حرف ميزني و …» باعث شد كه سه ماه ادب شوم. روز آشتي كنون تولد ايشان و همسرشان بود و من به سمت شواليه اي كه به وطن خود باز ميگردد نائل شده و از چرخه ادب، خارج و به جرگه همكار پيوستم. شايد هم تاثير آن نامه سه متري پر از احساسات فوران شده كه «من ميفهمم شما چقدر مهربونيد و …» بود كه باعث شد آشتي كنيم. هميشه به من مي گويد «كاش زبانت هم مثل قلمت بود.» و من هميشه فكر ميكنم نوك زبانم را بدهم اين خوشنويس ها بتراشند و بزنند توي ليقه پر از مركب يعني؟؟
اما اين بار اين ادب كردن هفت ماه است كه طول كشيده است و ظاهرا هنوز ادب نشده ام و مدت كافي نرسيده است.
من و آقاي كارفرما دوست هستيم آنقدر كه من او را دايي صدا مي زنم و او هم. دو بار در زندگي من را از مرگ حتمي و واقعي نجات داده است (مرگ واقعي و فيزيكي ها نه مرگ روحي. مرگ فيزيكي). طول دوستي امان دو سال و نيم است اما عمقش سي ساله. البته در اين دو سال و نيم نزديك به يك سالش با هم قهر بوديم. يك بار هم كار به تهديد فيزيكي رسيد، پشت تلفن فرمودند كه «اگر اينجا بودي ميزدم توي گوشت.» يك بار هم كه فهميدند من وبلاگ دارم با من قهر كردند البته دليلش را نفهميدم. كلا يا كارمان به تهديد كلامي ختم مي شود يا فيزيكي. يك همچين آدم خلي هستم من.
كار با من را از پله اول شروع كرده است و حالا به جايي رسيده ايم كه از من توقع كاري را دارد كه در تخصصم نيست و براي اولين بار بود كه از من درخواست ميكرد چنين كاري انجام بدهم در حاليكه مي دانست تخصص من در آن نيست و اين پروژه خراب خواهد شد. دورادور شنيده ام كه ايشان از آبرو و اعتبار اشان بابت اين پروژه مايه گذاشته بودند و بنده مرحمت فرموده محض خوش ذوقي و خوش قريحگي، لگد زده و سطل آبروي ايشان را جلوي رييس اشان پهن زمين كرده ام و آبدارچي هم نتوانسته با طي اين همه آب روي زمين ريخته را جمع كند. البته ايشان به من نگفتند كه از آبروي اشان مايه گذاشته اند فقط از روي تخت بارگاه ملكوتي اشان به بنده دستور فرمودند اين كار را انجام بدهم.
بدبختي اينجا است كه در حال حاضر تار عنكبوت جيبم را فتح كرده است و فقط براي دو روز زنده ماندن پول كافي دارم. سال ها پيش هنگام شعارهاي استقلال مالي و در راستاي كوبيدن سر بابا و مذكران اطراف به طاق، با بابا به اين شرط رسيديم كه اگر بميرم هم از بابا يا مذكران اطرافم اعم از برادر و عمو و دايي و … در هيچ شرايطي پولي قرض نميگيرم و حتي قرض هم ميدهم (البته بماند كه قرض دادم و هنوز كه هنوزه پس نگرفتم). بنابراين سناريوي دختر لوس بابا و خواهر بيچاره برادر و خواهر/برادر زاده ملوس و … اينها اصلا جواب كه نمي دهد، هيچ؛ بلكه كل دودمان و هيكل امان را به باد مي دهد؛ بنابراين كلا اين گزينه رد مي شود.
دو عدد سناريو در پيش رو دارم:
يكي اينكه بروم بهزيستي و از آنها بخواهم كه به من كمك كنند. البته وضع و اوضاع لباسم هم مناسب است. من كلا در عمرم دو جفت كفش دارم: كفش كار و كفش مهماني. كفش كارم دو سه روزي است پاره شده همان را به اضافه آن يكي مانتوي مشكي كه پنج سال پيش خريدم و هنوز مي پوشم (يك عدد نو هم تابستان خريدم. همين دو تا را دارم ديگر) با آن روسري مشكي كه هديه گرفته ام، ميپوشم و مي روم يكي از اين كانون ها و خانه ها خودم را معرفي ميكنم. آرايشگاه هم پنج ماهي است كه روي من را نديده است بنابراين گزينه مناسبي مي باشم.
دوم اينكه بروم يك عدد از اين پلاكاردهاي روز سانديس خورون را بردارم روش بنويسم «آقاي كارفرما غلط خوردم. ببخشيد كه به شما گفتم نه. من الان اخراجي هستم و به پول نياز مند» و بعد يك كاسه مسي سوراخ سوراخ دستم بگيرم در ميدان تجريش كنار شيريني فروشي كاسكو، روي زمين بنشينم و يك چادر بندازم روي سرم و موهاي سفيدم را بگذارم كمي از چادر بيرون بيايد و از همه درخواست كنم كه «به من از كار اخراجي بيچاره كمك كنيد. كمك.» البته اول از همه يادم باشد اين ناخن هاي بلند را كوتاه كنم كه كسي شك نكند.
تا فردا شب كه پول كافي براي يك روز بيشتر زنده ماندن دارم به سناريوهاي فوق فكر مي كنم و يكي را انتخاب ميكنم بنابراين يا تيتر روزنامه هاي صبح چهارشنبه اين خواهد بود كه دختري اخراجي خودش را به بهزيستي معرفي كرد. يا اينكه مي توانيد براي ديدن بهار يك دختر اخراجي بد بخت بي كار بي پول بيچاره تحقير شده خاك بر سر شده به ميدان تجريش مراجعه كنيد. البته اين كه من كدام گزينه را انتخاب خواهم كرد در تخصص آقاي كارفرما است.
هم اكنون نيازمند ياري سبزتان هستم.
پي نوشت: حالا هي بگوييد چرا از دست مردها دلت خونه و …؟؟
آخ آخ سخن از دل ما می گویید.لطف کرده هر کدام از دو راه فوق را که انتخاب کردید نتیجه اش را به ماهم بگویید که به شما ملحق شویم. گرچه هنوز هم معتقدم کنار خیابان نشستن بهتر از بهزیستی رفتن باشد. خدا آخر عاقبت همه مان را ختم به خیر کند.
ضمنا گزینه ی دلجویی از کارفرما را آزمودیه ایم(غلط کردم را). هزار خفت و خواری را هم کشیده ایم. کاملا بی نتیجه است فراموشش کنید.
این موضوع هم البته ربطی به مرد یا زن بودن کارفرما ندارد. بی دلیل دل تان را نسبت به مردان بد گمان نکنید و همه را به یک چوب نرانید. شاید در آینده ای نه چندان دور شما نیز (خدای ناکرده) به این نتیجه برسید که موی رنگ شده و هیکل زیبا با مانتوی مد روز برای به دست آوردن دل مردی که همه ی بار اقتصادی زندگی شما را تا پایان عمر به دوش بکشد، گزینه ی بهتری باشد. بسیاری زنان (که اتفاقا اکثرشان داعیه ی فمنیسم هم دارند) این راه را انتخاب کرده اند.
مطالب بالا را به عنوان یک دوستدار فمنیست هاعرض کردم نه به عنوان دشمن شان! باشد کمی به خودشان بیایند.
به قول فرانچسکا، اگر مردان عقل داشتند باید حزبی ایسمی چیزی برای احقاق حقوق خودشان تشکیل می دادند.
بهار: چهار گزينه را تركيب كرديم. هر كدام را كه انتخاب كردم به شما خبر مي دهم چون در تخصص آقاي كارفرما است بايد از ايشان بپرسم كه كدام گزينه را بايد انتخاب كرد. آن گزينه غلط كردم هم خيلي امتحان كردم دور از چشم شما ولي جواب نداد خدايي. مثل اينكه هم درديم. خوشحالم يه همدرد پيدا كردم.
با سپاس از توجه تان
یادم آمد بگویم گزینه ی کمک خواستن از نزدیکان، شاید بهتر از گزنیه ی تجریش و بهزیستی باشد. اگر بتوان باز منت شان را بر دوش کشید. ما که این کار را هم آزمودیه ایم اما هنوز کمرمان راست نشده است(هم چنین گردن مان)!.
سربلند باشید
بهار: راستش مشكل اينه كه من يه عدد آدم قد يه دنده لجباز هستم كه عمرا به نزديكان رو بندازم حتي رفتم يه جا تو آشپزخونه كار كنم ولي طرف متوجه سطح تحصيلاتم شد و … خلاصه كه به قول بابا من يه عدد اسكروچ هستم كه خودم رو بي پول نميگذارم ولي اين دفعه خيلي خيلي جيبم خالي شده و من ترسيده ام. راستش يكي از بزرگترين ترسهاي زندگي ام همين مساله مالي است. به هر حال دعا بفرماييد بنده را.
با این اوصاف گمون نکنم دیگه بشه کاری برات کرد … بهتره با ماشین از روت رد شم … ها ؟
اون کارفرما / دایی جانت هم اگه آبرو داشت، کار رو نمی داد به کسی که هنوز تجربه ی اون کار رو نداره ! پس با ماشین از روی او هم رد خواهم شد !
بهار: به به يعني شما اينقدر خشونت داشتيد بابا ما فكر ميكرديم فلاني خشنه ميرفتيم اختشاش كه خشونتش رو كم كنيم نگو بغل دست امون يه خشن بالذات وجود داره. بيچاره آقاي همسر. چي ميكشه از دست شما.
تازه آقاي كارفرما/دايي همين امروز در وبلاگش به دنبال يك نفر با مشخصات تخصصي من براي استخدام ميگردد. فكر كنم خيلي كار از كار گذشته نه؟؟؟
حالا از روي من با ماشين رد بشي فوقش مامان و بابا يه كم دست مريزاد بهت ميگن بابت رهايي از دست من. اخوي هم كه شما رو ماچ مالي خواهد كرد. معشوق پعشوق هم نداريم كه براي امان گريه كند كه. ولي آقاي دايي/كارفرما يه عدد انسان متاهل هستند و يك بانو مثل شير بالا سرشون وايساده و همون طور كه خبر داريد جنگ بين زنان از جنگهاي صليبي هم خشن تره. پس مرحمت فرموده همون گزينه يك رو انتخاب كنيد.
البته ما «ماشين از رو رد شده خدايي» هستيم.
سلام. من اولین بار مه وبلاگتو می بینم. امیدوارم مشکلتو حل کنی که آخرین بارم نباشه.
بهار: مرسي. واقعا برايم دعا كنيد. چون خيلي خيلي هر دو با هم دعوا كرديم.
سلام، نشستن دور میدان تجریش یا هر جای خیابان هم سرقفلی دارد. همچین ارزون هم نیست، نسیه کاری و چک هم قبول نمی کنند؛ نقد فی المجلس. اگر هم کله شقی بکنی، همچی دو بامبی تو مغزت می کوبند که برق از چشمت بپره. چندسال پیش یک خانمی روي پله های یک ساختمان قديمی نزدیک میدان ونک سیگارفروشی زده بود، فقط 10 روز دوام آورد. نمی دانم چه بلایی سرش آمد. پس این یکی را هم بی خیال. در این کشور اگه می خوای نون بخوری، باید دستمال یزدی یادت نره. هر چی بزرگتر و نرمتر، نون بیشتر. خصوصی و دولتی اش فرقی نمی کنه. امیدوارم آق دایی کسی را پیدا نکنه و بهت زنگ بزنه. یا می تونی دوباره بر اساس آگهی ایشان فرم تقاضا را بفرستی.
بهار: شما فكر كرديد من اين كار رو نكردم؟؟ زودتر از ايني كه شما بگوييد من رفتم تقاضا دادم ولي باز هم جواب نداده. من كلا پرروتر از اوني هستم كه تصور ميشه. تا دلتون بخواهد اس ام اس غلط كردم فرستادم و … همين فرم تقاضانامه رو هم پر كردم اما كو گوش شنوا آخه؟؟ يعني الان خيلي بدبختم ديگه راهي نداره؟ شما كه مرد هستيد بگوييد ببينم چي كار كنم آشتي كنيم؟؟ يعني راهي هست يا اميدي؟؟؟
در ضمنش من هيچوقت كار غير شرافتمندانه نميكنم. يعني چي كه برم سيگار بدهم دست بچه مردم.
سلام
سناريوي سوم به نظر من جا افتاده و اون هم اينه كه يه روزنامه همشهري بخري بري تو قسمت نيازمنديها و با توجه به تخصصت يه كار پيدا كني. ممكن هم هست كه يه مدت طول بكشه پس مي توني سناريوي سوم رو در حين انجام سناريوي دوم انجام بدي يعني وقتي دور ميدون تجريش نشستي زير چادر آگهي هاي استخدام رو بخوني. اگه تو لباسات كه ليست كردي يه چادر مشكي بود يا اگه بتوني از يكي بگيري سناريو خيلي كامل ميشه و تقريبا ميشه از روش يه فيلم درست كرد
بهار: مرسي خيلي بامزه بود. در مورد اون فيلم و … شايد رفتم اين پست رو به اسم فيلم نامه فروختم پولدار شدم. البته يادتان رفت كه گفتم در سناريوي دوم حتما چادر خواهم داشت. اما سناريوي سوم راستش براي يك مهندس يا رشته فني يا بچه هاي رشته پزشكي خوب باشد اما براي من فكر نكنم كارساز باشد اما پيشنهاد خوبي است امتحانش ميكنم.
انشاالله فيلم اخراجي هاي دو هم تموم مي شه. کار که قحط نيست، برو سراغ يه دايي ديگه!
بهار: يعني يه دايي ديگه كه من خل و چل رو تحمل كنه اين همه پيدا ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آه خدااااااااااااااااااااااااا.
سلام . من البته ظاهراً کمی دیر به این نوشته شما مراجعه می کنم و از حال و روز شما پس از این مدت خبر ندارم و امیدوارم مشکلاتت رفع شده باشد هر چند که می دانم هفت ماه برای از دست دادن کامل کار زمان کافی است . بنظرم هر دوی شما یعنی هم شما و هم دایی ( چه اسم بی مسمایی برای کارفرما ) عملکردتان اشتباه بوده . وقتی به شما پروژه ای می دهند باید به شکلی بپذیری هر چند چندان در تخصص شما نباشد چون در هر حال مسئولیت آن بر عهده واگذار کننده پروژه است مخصوصاً که پس از رد اولیه آن توسط شما وی بر انجام آن توسط شما اصرار نموده . برخورد کارفرما با شما هم که معلوم است از ابتدا اشتباه بوده هر چند حق این کار را داشته باشد . زمان فعلی زمان همکاری و استقبال از مخاطرات و فرصت ها است . همه کاری برای پیشرفت خود بکن الا چاپلوسی ، شرکت در مراسمی که با روحیه تو سازگار نیست و در نهایت زیر پا گذاشتن عقاید خود به هر قیمتی . زیرا مشکلات مالی در نهایت حل خواهد شد ولی آنچه که هیچگاه ترمیم نمی شود روح انسان است که برخی ها برای لقمه ای نان به رایگان واگذارش می کنند .
چندی است برایتان ایمیلی فرستاده ولی پاسخی نگرفته ام .
بهار: راستش من هر مردي را كه دوستش داشته باشم و بزرگتر باشد «دايي» صدا ميكنم. كلا عادتي است از دوران بچگي.
در مورد كارفرما بعدها شنيدم كه آن رو گويا از جاي ديگر هم توپش پر بوده است و عصباني و دم دست ترين آدم هم من بوده ام آن روز. به آن ميگويند خوش شانسي البته.
ايميل اتان را خواندم اما جواب ميدهم. من در جواب به ايميل خيلي كند هستم. شرمنده.