بچه جنگ كه باشي خيلي چيزها را ياد ميگيري و معناي دقيق كمبود و نداشتن و نبودن را ميفهمي. خلاقيت در همه چيز شكوفا مي شود، از خلق انواع بازي هاي ساده با كمترين وسيله مورد نياز مثل لي له و هفت سنگ و فوتبال و … تا روشهاي گذران وقت به وقت بي برقي و آژير قرمز. اين خلاقيتي كه همه اش به خودت، دستت، ذهنت، پايت، بدنت و … بستگي دارد، شيريني اي مي آورد كه هرگز طعمش فراموش نمي شود. چون خودت هستي كه مي آفريني و اين آفرينش لذت بخش است. آفرينشي كه فقط خودت و بدنت و دستانت در آن سهيم هستند مثل لذت تولد يك بچه. شايد همين است كه هنوز هم در دنياي ديجيتال و كامپيوتر و اتم و ماهواره و … وقتي نقشه يك لي له نيمه كاره دختركي را در خيابان مي بينم، مي ايستم و كاملش ميكنم و يك دست با خودم بازي مي كنم. لذت بازي با سايه دست ها را كه از مامان وقت خاموشي ياد گرفتم، شب هاي بي خوابي با هيچ چيز ديگري عوض نمي كنم.
كاغذ در مواقع جنگ و بحران و كمبود، كم نمي آيد؛ شايد براي نوشتن، براي نقشه كشيدن در جنگ، براي نوشتن دستورات و قتل عام و كشت و كشتار و … . براي اعلاميه و شب نامه و … هم كاربرد دارد.
اما اگر كودكي باشي كه در بي هنگام ترين زمان و مكان ممكن به دنيا آمده باشي، وسط جنگ و آتش، كاغذ مي شود يك اسباب بازي (به كسر ب دوم)؛ مي شود با چوب هاي حصير پاره شده كنار حياط و يك سوزن و چند برگ كاغذ يك فرفره ساخت و روزهاي كودكي را به دورش چرخيد؛ مي شود بادبادك ساخت و روي بلندترين بام دنياي كودكي؛ بام خانه؛ ايستاد، به هوا فرستادش و نخش را بريد و لذت آزد كردن اش را چشيد، مي شود تمام خانه هاي دودكش دار كنار جنگل و رود و خورشيد زرد و پرنده هاي مشكي كوچك را رويش كشيد و به هوا فرستاد، مي شود موشكش كرد و پروازش داد، مي شود با كاغذ نمكدان ساخت و روزهاي كودكي را شيرين تر.
از همان روزي كه مي پرسيدند «بزرگ شي ميخواهي چي كاره شي؟» و جوابم بايد «مادر باشم و به جامعه خدمت كنم» مي بود؛ لج كردم و گفتم «مكانيك«؛ آنقدر مي خواستم كه كيف مدرسه ام پر بود از ابزار و كتاب هاي بي ربط. رفيقي هم داشتم كه قرار بود در مكانيكي آينده امان شراكتي كار كنيم. بارها مامان را مشاور مدرسه احضار كرده بود براي كلمه «مكانيك» و نگران از سرنوشت تباه بي مادري من.
دلم مي خواست از دست هايم استفاده كنم و در عطش خواستنش سوخت كه با دستان روغني بروم خانه. مي خواستم با دستانم بسازم و خراب كنم و تعمير كنم. نشد كه بشود. كار با دست لذتي دارد كه وصف ناشدني است. شايد همين است كه انسان مدرن امروزي، ناراضي تر است. دلش كار با دست مي خواهد اما همه چيز را ربات ها برايش مي سازند.
حسرت دستان پينه بسته ماند ته دلم. روياهايم با بادبادك هاي دوران كودكي رها شدند و رفتند و من ماندم و حسرت داشتن يك مغازه مكانيكي و كار با ابراز و دستانم كه ماند بر روي دلم.
سر پر باد و هوس نابجا و ويار بوي بنزين و رسالت انيشتن شدن، پايم را باز كرد به تخصصي كه هيچ نمي خواهد جز زبان براي حرف زدن.
نخ بادبادك حسرت دروان كودكي، دستانم را گره زده به كاري دستي. دستانم جوانه زده اند. چشمانم پر از رنگ است و شادي.
هديه عيدي مي سازم. چشمانم برق مي زند از نمكدان دوران كودكي ام محصول دستان خودم. ماهي قرمز هفت سين را هم مي سازم كه روز طبيعت، سهم استخر شهرداري نشود.
مي خواهم دوباره از دستانم استفاده كنم. مثل روزهاي كودكي. خلاق و شاد. مي خواهم رنگ آسمان زندگي و روياهايم از جنس طعم دوباره لذت هاي ساده دنياي كودكي باشد. مي خواهم حسرت استفاده از دستانم را بسپارم به بادبادك هايم و رهايشان كنم. مي خواهم قبل از آنكه مردن بميرم، دستانم را به كار بياندازم. مي خواهم با دستانم طرحي نو در اندازم. با دستانم.
واقعن لذت بردم
مرسی
راستی یادم رفت بگم که اولین باره که میام اینجا وعلاقه مند شدم…… نه به خاطر نوشته هات فقط به خاطر اینکه حس میکنم انسانی
بهار: ممنون شما لطف داريد. اميدوارم كه از خواندن نوشته هاي اينجا پشيمون نشيد.
بچه های دهه شصت این چیزا رو خوب می فهمند. اینجا وقتی دیدم نوشتی «بازی با سایه ها وقت خاموشی» دلم فرو ریخت از یادآوریِ همه اون چیزایی که دوران بچگی ما بود…
بهار: اوهوم دهه شصت و خاطران جنگ و … اون روزها فكر نميكردم يك روزي بازي لي له با دختر همسايه امون بشه خاطره خوشي كه نميشه دوباره به دستش آورد و …
دستانت را در باغچه عشق بکار و از چشمه معرفت و آگاهی سیراب شان ساز تا شاخ و برگ و ساقه ای را نمایان سازند بغایت نیکوو تنومند از مهر و محبت به مردم . آنگاه است که نظاره گر به بار نشستن میوه آن خواهی بود. میوه ای بنام انسان ، تا دیگران سبد سبد از آن برچینند تاخود نیز سبز شوند از انسانیت .
با سپاس از شما در انتخاب موضوع وپروراندن آن به زیبایی و ثلابت .
بهار: از گره زدن دستان كوچكم به كاغذها است كه ميرسم به كوچه عاشقي. تا دستي نباشد، ذهني عاشق نمي شود.
یاد فرفره های رنگی افتادم
یاد کاغذ رنگی های نارنجی با چسب آبکی ( اون موقع هنوز اسمش چسب مایع نبود ! ) افتادم که باهاش ماهی می ساختیم
یاد دیواری که نقاشی هامو روش می چسبوندم
یاد بالا بلندی
یاد توپ پلاستیکی
یاد دفتر 40 برگ با جلد صورتی
یاد آتاری
یاد شب نشینی هایی که با چایی و تخمه سر میومد
یاد دل خوش شدن با تخم مرغ رنگی
یاد خنده های از ته دل
یاد گریه های الکی
یاد آدامس خرسی
یاد پٌلوکپی !
.
.
.
————————————-
پستتون بد جور چسبید
بد
مممنون
بهار: آخ آتاري. آخ آتاري.
كامنت شما هم بدجور چسبيد.