– قاتل!!! تو قاتلي. تو قاتلي!! ميفهمي؟ تو قاتلي. تو كشتياش. تو.
چشمهايم باز ميشوند، همه جا تاريك است. لامپ حياط همسايه كناري كه نورش هميشه از لابلاي تورهاي پرده روي ديوار روبرو ميافتاد، امشب خاموش است. همه جا مطلق سياه و تاريك است. نفسم بند آمده است. سقف تيره و سفيد و كمرنگ است. بدنم عرق كرده است. موهايم خيس است، پتو مچاله شده است و پاهايم بيرون از پتو يخ زده است. صداي نفسهاي بقيه را ميشنوم. تاريك است و هنوز داخل انباري كوچك تاريك و نمناك زيرزمين كودكي ميان چهارچوب در بالاي نردبان ايستادهام. سرم را به ديوار و در و چهارچوب ميكوبم و مرتب تكرار ميكنم: «تو قاتلي! تو قاتلي! قاتل….». دستم را بر روي پيشانيام ميگذارم، گرم است؛ نگاهش ميكنم، خوني نيست. چشمهايم اما كمي خيس است.
نفسهايم آرامتر و شمردهتر ميشوند. بدنم را جابجا ميكنم و كم كم يادم ميآيد: بيست سالي گذشته است و من روي تختم نشستهام و هوا تاريك است و ساعت سه صبح است و من بهار هستم، متولد و ساكن تهران و …، آن يكي بيست سال پيش جا مانده در انباري زيرزمين خانه كودكي بين چهارچوب در آهني زنگ زده كه هنوز رنگ نشده است.
هفت ساله بودم و مدرسه ميرفتم و پر از شوق يادگيري و نوشتن و … زير بمب باران و آژير سفيد/قرمز و بازي با سايهها روي ديوار و … يك روز عصر تقربيا سرد زمستاني بابا با دو عدد جاندار پر سر و صدا وارد خانه شد. دو جوجه زرد پر از سر و صدا كه فقط جيك جيك ميكردند.
به زودي حياط خانه براياشان تبديل به چراگاه و زيرزمين مرغداري شد. با هم زندگي مسالمت آميزي داشتيم. با برادر شش سالهام هر روز مراقب همه رفتارهاياشان بوديم و بزرگ شدناشان را تماشا ميكرديم. آنقدر بزرگ شده بودند كه روزها سوال من و برادرم اين بود كه كدام يكي خروس و كدام يكي مرغ است؟ از تمام بزرگترهاي فاميل هم سوال ميكرديم. رنگاشان از زردي به مجموعهاي از خاكستري و قهوهاي و سفيد و طوسي تبديل شده بود و آنقدر بزرگ شده بودند كه نميتوانستيم ديگر بغلاشان كنيم.
در نبود سوخت و انرژي و نفت و گاز و … بابا يك منبع بزرگ فلزي خريده بود كه در گوشه پناهگاهامان در زيرزمين، در آن نفت ذخيره ميكرد. شيرمنبع كه چكه كرد، بابا يك كاسه كوچك زيرش گذاشت تا نفتها در آن چكه كند، شايد استفاده از آچار گزينه سختتري بود.
شبها براي اينكه شكار گربه نشوند ميگذاشتيم اشان در زيرزمين و اگر آژير بود خودمان هم ميرفتيم آنجا كنار جوجهها و منبع نفت.
يكياشان كه تشنه بود، به هواي آب از نفت خورده بود و مريض بود. من و برادرم مريضياش را فهميديم و قبل از آنكه به كشف دامپروري و پزشك حيوانات نايل شويم، مرد (به ضم ميم) و ما خاكش كرديم در خرابه كنار خانهامان. مامان بعدها گفت كه: «ميدونستم ميميره اما چون نميخواستم اذيت شيد، نگفتم تا خودتون ببينيد.» چندباري هم سر قبرش رفتيم. از روي علامتهايي كه فقط خودمان ميفهميديم، دانستيم كه جوجه برادرم بود. پذيرفتيم كه ديگر نيست. حالا كار كمي سختتر هم شده بود. من بايد جوجهام را با برادرم تقسيم ميكردم. چون بزرگتر بودم هميشه هوايش را داشتم، اين بار هم سخاوتمندانه جوجه خودم را به او دادم. كم كم با هم تقسيمش كرديم.
يك روز كه زودتر از هميشه از مدرسه به خانه آمدم، يك مرد نسبتا قد بلند چاق و خشني را ديدم كه از در خانهامان بيرون رفت. جوجهام نبود. هرچه گشتم نبود.
مامان لبخندي زد و گفت: «مريض بود. دادم قصاب بكشدش. خطرناك شده بود. بزرگ شده بود و نك ميزد. ممكن بود گوشت دستت رو بكنه.»
نفهميدم چه شد كه بالاي نردبان متصل به انباري داخل زيرزمين بودم، جايي كه هميشه ميترسيدم بروم و آن روز اولين بارم بود كه از آن نردبان بالا ميرفتم، در چهارچوب در آهني ضد زنگ ايستاده بودم و داد ميزدم و گريه ميكردم و سرم را به در ميكوبيدم و ميگفتم: «قاتل! تو قاتلي!!! تو قاتلي!!! و …» فكر ميكردم هر چه بيشتر داد بزنم و گريه كنم، جوجهام برميگردد و يا اتفاق خوبي ميافتد.
بعد از آن روز حسرت داشتن حيوان خانگي را هميشه يدك كشيدم. مامان معتقد بود نگهداري حيوان در خانه يعني ظلم و گرفتن آزادي اش و شاهد ادعايش هم غم چشم حيوانها بود.
بيست سال ميگذرد و من روي تختم نشستهام و آن روز را و حسرتم را و زجرم را مرور ميكنم.
مامان هم هنوز بعد از بيست سال به جاي اينكه به من فرصت بدهد خودم با حقيقت آشنا شوم، من را از آن دور ميكند به بهانه اينكه نتوانم تحمل كنم. كاش آن روز ميگذاشت خودم تجربه كنم مردن جوجهام را.
ميدانم مامان من را دوست دارد كه نميخواهد بگذارد من با حقيقت روبرو شوم و يا شايد من هيچ وقت ظرفيت روبرو شدنش را در خودم نشان ندادهام. اما كاش مامان بداند اين پروسه براي بزرگ شدن آدمها لازم است. كاش من را كمتر دوست داشته باشد و بگذارد بزرگتر شوم، بالغ شوم و از شر اين كابوس شبانه خلاص شوم. كاش بداند كه بالا رفتن من از آن نردبان كوچكي كه در كودكي از آن ميترسيدم، نشانه بزرگ شدنام نبود. من رفتم آن بالا كه تنها باشم و تنها گريه كنم چون هيچ كس من را درك نميكرد و مامان شده بود قاتل تنها موجود زندهاي كه من حس بزرگتري و مراقبت را با آن تجربه ميكردم. من بالا رفتم كه تنها باشم، نه اينكه چون بزرگ شده بودم و ديگر نميترسيدم. من به تاريكي پناه برده بودم. كاش مامان اين را ميدانست و مرتب به گوشه گيريهاي شبانهام اعتراض نميكرد.
كاش بفهمد و بداند و كابوسهايم را تمام كند
Very interesting post, thanks for sharing
However, at some point you have to pass this stage and not think of parents as the «source» of problems … I completely agree with you that everyone has to experience his/her life as it is, but you can do it with or without your parents now
راست ميگي موافقم باهات. من راستش شايد خودم هم خيلي بد برخورد ميكنم و واسه همينه كه مامان نميگذاره گاهي من با حقيقت روبرو شم. هر وقت هم كه اعتراض ميكنم ميگه واسه خودت اين كار رو كردم و … بعد من بايد يه جور ديگه تاوان اشتباهش رو پس بدهم. مثلا نميدونم فلاني، فلان كار رو كرده يا يك كار نادرستي كرده، بعد ميرم يك عكس العملي نشون ميدم بعد ميفهمن كه طرف قبلا چي كار كرده و … بعد كه اعتراض ميكنم چرا به من نگفتيد، مامان ميگه آخه نميخواستم ناراحت بشي و … نميفهمه كه من اگه بعضي چيزها رو ندونم نميتوانم درست تصميم بگيرم و زندگي كنم. كاش اين رو يه روزي بفهمه.كاش.
می دونی بهار. چیزی که می گم اصلا همدردانه نیست. ولی اگر می خوای با حقیقت رو در رو شی و کسی برای حمایت ازت تو رو ازش دور نکنه برای اولین قدم با این حقیقت روبرو شو که مادر ها هیچ وقت تغییر نخواهند کرد و خیلی از ضربه هایی رو که از روی محبت به بچه هاشون زدند رو درک نخواهند کرد و این «کاش» تو هم هیچوقت محقق نخواهد شد. اگر فکر می کنی چیزی هست که باید جبران بشه یا کابوسی هست که باید تموم بشه نمی تونی به امید درک مادرت یا کس دیگری باشی. خیلی چیزها هم هرگز جبران نمی شه. باید یکبار با واقعیت روبرو شد و گذشت و بخشید. و بازهم برای اینکه از واقعیت دور نشی… این سخت ترین کار دنیاست. ولی آدم رو خیلی بزرگ می کنه. من به شخصه مدتهاست به این نتیجه رسیدم که نباید از کسی انتظار داشته باشم ولی هنوز که هنوزه درگیر هستم. تئوریش رو خوب بلدم. ولی در عمل هنوز عصبانیم. می دونی انگار توی یک پوسته محصور باشی. هی بخوای قد بکشی و هی نتونی و برگردی سر جای اولت. سخته بهار. ولی چاره دیگه ای نداره.
:). الان کامنت بالایی رو خوندم دیدم اونم همین رو گفته. ببخشید که تکراری شد. خوب این رو هم اضافه کنم که یه چیزی هم من کفته باشم. بهار. فکر نکن که تو این قضیه تنهایی. همه ما. همه ما کم و بیش تجربه های مشابهی داریم. اینکه بدونی تنها نیستی یک جورایی ته دل آدم رو قرص می کنه و به آدم شهامت گذشتن رو می ده. لااقل برای من تا حدی اینطور بوده.
مرسي لوبيا جانم. راست ميگي. همينه كه ميگي. بايد خودم رو تغيير بدهم و ظرفيتم رو بالا ببرم و با واقعيت روبرو بشم. راست ميگي. نميشه كاري اش كرد. حق با توئه. شايد با اينكه اين رو ميدونم گاهي لج ميكنم و ميخواهم چيزي رو كه نميشه تغيير داد، تغيير بدهم.
گاهی وقتی نمیتونیم دیگران رو تغییر بدیم، خوبه که سعی کنیم رفتارهای خودمون رو تغییر بدیم… این باعث میشه که آنها هم عکسالعملهاشون تغییر کنه و یاد بگیرن که به چشم دیگهای ما رو ببینن و شاید به این ترتیب باورهای جدید جای باورهای قدیمی رو بگیره…
آره شعله جان راست ميگي. من واقعا بايد روي خودم كار كنم. گاهي خيلي زود عصباني ميشوم و اين باعث ميشه كه مادرم عكس العمل اين مدلي داشته باشه. بهتره روي خودم كار كنم. البته خيلي از مواقع من سعي ميكنم رفتار درستي داشته باشم اما آدمم ديگه اشتباه ميكنم. ولي راست ميگي اگه من تغيير كنم ديگران هم عكس العمل هاشون متفاوت ميشه. ممنون بابت محبتي كه داري و نظري كه دادي.
سلام
مطالبت رو خوندم. به نظر من یه جورایی همه ما توی زندگی از یه طریقی ولی با رنگ و لعابهای متفاوتی با این مورد روبرو هستیم .این ما و رفتار و طرز فکر ماست که می تونه این رنگها و لعابها رو عوض کنه.به هر حال اگر دقت کنید همیشه مادرها و پدرها از ما بزرگترند و مطمئنا از ما تجربه بیشتری دارند و همین امر باعث می شه فکر کنند که تمام کارهایشان به نفع ماست ودرست است ولی ما هم می توانیم نظرات خودمون رو بهشون بگیم .دردها و خواسته هایمان را و اطمینان دارم که این کار تاثیر زیادی داره.باهاشون دوست بشیم .حتما یک دوست بیشتر از پدر و مادر ما را درک می کنند.
خوشحال می شم به وبلاگ من هم سری بزنی
آره قبول دارم بايد گاهي توضيح داد. به هر حال همين كه بايد توضيح بدهي را بايد با تجربه كسب كني كه كجا توضيح بدهي و كجا توضيح ندهي. اما گاهي واقعا خودم هم نميدانم چي كار كنم؟
خوشحال ميشوم وبلاگت رو بخوانم اما من خيلي اهل كامنت گذاشتن نيستم. ولي باشه وبلاگت رو ميخوانم. موفق باشي.
سلام بهار
آدرس وبلاگت را از سایت انار پیدا کردم. از سر کنجکاوی کلیک کردم …
مقداری را خواندم از وبلاگت
عمومی مینویسی … از همه چیز … از تجربه هایت…
این طور وبلاگ ها از آنهایی نیستند که bookmark شان کنم و مدام سر بزنم.
عموما وبلاگ های تخصصی سر میزنم. (در حوزه سیاست اقتصاد فلسفه – یا ترکیبی ! )
البته یادم هست خیلی هم برای مریم نصر اصفهانی در وبلاگش (critic ) مینوشتم.(فی//لتر شد !! )
اما فکر نکنم اینجا خیلی بنویسم.
اما جنس نوشتنت یک جوری هست. میپرسی از کدام جور ؟!
از اونجور که اگه یه جا رو در رو با شما هم کلام بشوم احتمالا شونصد ساعت با شما حرف میزنم!
البته در حال قدم زدن – این عادتم است !
خلاصه ….
حالا برای چی اینها رو نوشتم ؟!!
همین جوری. حرف دلم بود خواستم بزنم. یعنی جدیدا احساس میکنم باید حرف ها را زد !
موفق باشی…
ممنون از اينكه نوشته هاي من رو خواندي و وقت گذاشتي براي خواندن.
من هم آدمي هستم كه معمولا موقع راه رفتن زياد حرف ميزنم اما ظاهرا آدمهاي كمي هستند كه حين راه رفتن از حرف زدن خوششون مياد.
از اينكه حرف دلت رو زدي ممنونم.
اگر دوست داشتي باز هم نوشتههايم رو بخواني خوشحال ميشوم حتي اگر خواننده خاموش باشي.
من خودم هم اهل كامنت گذاشتن نيستم خيلي زياد. خودم هم خيلي جاها خواننده خاموش هستم.
اميدوارم تو هم موفق باشي.
چرا هنوز پس از بيست سال بر روي تخت نشسته اي و داري حسرت آن روز را مي خوري . روز هايي كه بسيار از آن سپري شده و بازگشتي برايش متصور نيست . براي اينكه نخواستي يا نتوانستي و يا نخواستند و يا نتوانستند تغييري را در بيرون زندگي ات ايجاد كنند و ديدگاه «مادر» را نيز به همچنين . اگر زمينه اين تغيير از همان ابتدا بوجود آمده بو د حال حسرت آن ايام جايي در قلب و روح تو نداشت . ولي بايد تغيير كرد و ديگران را نيز به اين تغيير وادار نمود . دنيا محل تغيير است . چه خوب و چه بد . همه چيز در حال دگرگون شدن است همانند طبيعت كه هر لحظه به رنگي در مي آيد . نابود مي شود و دگر باره خودش را مي سازد . از پا نمي نشيند . اره را پاي خود مي بيند و افتادن خود را به عيان نظاره مي كند ولي در همان حال دانه هاي خود را نيز به اطراف مي افشاند . چه به دست خود و چه به طنز به دست همان كسي كه قصد انداختن اش را دارد .
بايد آنقدرگفت تا به هدف رسيد . چه پدر و مادر باشد ، چه دوست ، چه فاميل ، همكار ، همسايه ، رهگذر و … و از همه مهمتر چه خودمان . تغيير چه كلمه شگرفي است .
كلمات ما را بازي مي دهند . خودشان نمی دانند که چه معنایی در پشت ظاهر آنها نهفته است . کلمات دست ما را می گیرد و می برد تا جایی که دیگر به آنها نیازی نداريم و ما را رها می کنند . دنیایی که آنها خلق می کنند ثمره کار آنان است . ثمره کلماتی خوب که از کلمات بد و نگران کننده و مایوس و ناامید پیشی می گیرند و ما را امیدوار به ادامه زندگی . و راه را به ما به درستی نشان می دهند و نیز انتهای آنرا . و … و اینکه به ما میگویند در آغاز کلمه بود و سپس آفرینش جهان و بعد آفرینش انسان که آن جهان را از آن خود کند . انسانی که ابتدا فرشته بود و قدر ندانست و بهشت را به بهایی اندک فروخت و رهسپار زمینی شد سنگلاخ و دهشتناک . و اینک ما همین انسانی هستیم که تغییر یافته گذشت زمان هستیم و همه مسیر ها را به خون دل رفته ایم تا به این مکان و به این مقام رسیده ایم . که خود را به درستی بشناسیم و هدف خود از زندگی را نیز . تا به دانجا که به گفته مولوی انسانم آرزوست .
آغاز زندگی دست خداست ولی ادامه و پایان آن دست خودمان . چون خدا به ما اختیار داده که جهان را تغییر دهیم چون جانشین او در روی زمین هستیم . پس چگونه است که قادر به تغییر خود نیستیم . ذره ای هستیم در مقابل بیکران خدا و قدرتی بس عظیم در مقابل بیکران طبیعت و زمین خاکی . زمینی که از آن ماست و ما را به ماندن و ساختن آن همواره دعوت می کند .
روح و روان يك كودك بسيار آسيب پذير است و چه وظيفه سنگيني در هدايت اين روح در رسيدن به سر منزل مقصود داريم . چرا بايد تسليم ديدگاه كساني باشيم كه بزرگ مي پنداريمشان .
مادر من به شدت از تنها شدن بچه ها و اخيراً نوه هايش هراس دارد . تاخير 5 دقيقه اي برايش به اندازه ساعت ها نگران كننده است . در هر ساعت از شبانه روز بايستي قفل درها كنترل شود . با شنيدن كوچكترين صدايي از حياط منزل همه بايد به حالت آماده باش درآيند . به هيچ وجه اجازه نمي دهد براي ساعتي دخترمان را در منزل تنها بگذاريم و اگر بداني چه اندازه اين ترس را به درون ضمير دخترانش و اكنون دختر من كه نوه اوست دارد منتقل مي كند خدا مي داند .كار من هم شده مقابله با ايجاد اين ترس . ولي من وظيفه تغيير در اين ديدگاه والدينم را دارم و سعي خودم را به تمامي دارم انجام مي دهم حتي اگر چندان به موفقيت آن اطمينان نداشته باشم و حتي اگر برخوردي صورت گيرد . نبايد كاري كنم كه دخترم در بزرگسالي ، ترس در ضمير او نهادينه شود . بله من هم مثل شما گاهي مي خواستم مادرم كمتر دختران و نوه هايش را دوست مي داشت و مي گذاشت مراحل بزرگ شدن آنان به خواسته خودشان صورت مي گرفت .
شما البته در آن سالها در سني نبوديد كه بتوانيد مادر خود را به تغيير در ديدگاهش ترغيب كنيد ولي كساني ديگر كه شاهد آن بوده اند اين وظيفه را بر عهده داشتند . با نظر يكي از خوانندگان وبلاگ شما موافق نيستم كه گفتند بايد تسليم واقعيت شد ( البته نوشتند حقيقت ) كه مادران هيچگاه تغيير نمي كنند .
ميگويند اگر مي خواهي كودكي در بزرگسالي انسانها را دوست بدارد ، حيواني خانگي را در دوران كودكي مونس او كنيد . جوجه تو در كودكي خودش و كودكي تو مرد ولي هنوز پس از سالها با حقيقت مردن او و مردن گذشته ات بزرگ نشده اي . چون هنوز تغيير را باور نداري .