بيشتر از صد سال پيش به هواي الماس آمده بودند و مانده بودند و زاد و ولد كرده بودند و زيادتر شده بودند و حالا خود را صاحب سرزميني ميدانستند كه متعلق به آنان نبود حتي رنگ پوستاشان هم نشان ميداد كه متعلق به اينجا و اين مكان نيستند. آنقدر خودشان را محق و مالك سرزمين الماس ميدانستند كه كم كم از دل اعتقاداشان، بزرگترين رهبر ضد آپارتايد را به جهان عرضه كردند.
اول به حكم خيانت زنداني شد.بيست سال پيش بعد از سي سال از زندان آزاد شد. پنج سال بعد لباس تيم راگبي سفيدپوستان را به تن كرد و كاپ قهرماني را به كاپيتان سفيدپوستان تقديم كرد و از تمام ساكنان واقعي و حقيقي سرزمينش خواست كه از آن تيم حمايت كنند. ورزشي كه منفور بود در بين جنوب نشينان قاره گرم و تا آن روز همه براي برد تيم مقابل تيم ملياشان هورا ميكشيدند. آنها فوتبال دوست داشتند و جويندگان الماس معتقد بودند كه از مسير راگبي همه به بهشت ميرسند.
امروز بعد از بيست سال، مردمان سرزمين الماس در خيابانها، شاد و خوشحال ورزش مورد علاقهاشان را تشويق ميكنند. بوقهايي ميفروشند كه صداياشان به فاصله چند قاره دورتر و از پس سيمها و كانالها و سلولهاي تصويري و صداي گزارشگر و گاهي سانسورهاي به جبر جغرافيايي، به گوش ميرسد. كمي گوش خراش است، ميدانم؛ حتي راگبي دوستان هم گفتهاند بهتر است تعدادش را كم كنيد؛ اما اين صدا در پس آن همه شادي و خوشحالي كه گاهي محروم ميشويم از شنيدن و ديدناشان هم به گوش ميرسد. حالا بعد از بيست سال تعقيب و گريز و حس تحقير و له شدن و عذاب و … در كشورشان مقابل ميليونها/ميلياردها چشم، حتي چشمهاي سفيد، تيمي را تشويق ميكنند كه متعلق به خودشان و باورهاياشان و دوست داشتناشان است. امروز كساني را تشويق ميكنند كه بيست سال پيش به دنيا آمدهاند، يادشان نيست تحقير و فشار و تهمت و زندان و … يعني چه؟ اگرچه بيست سال قبل بزرگترين رهبر ضد آپارتايد معاصر لباس تيم راگبي به تن كرد و از همه خواست كه از راگبي حمايت كنند.
شصت سال پيش ميخواستند مدل خودشان شاد باشند، ورزش خودشان را داشته باشند، بوق خودشان را داشته باشند و سرزمين خودشان را. ميخواستند از راه فوتبال به بهشت برسند نه از راه راگبي. ميخواستند با همه الماسهايي كه دارند، يك استاديوم بزرگ فوتبال بسازند و شاد باشند. سي سال زندان و تعقيب و فشار و شكنجه و … را تحمل و بيست سال بعد تمرين دموكراسي كردند و امروز با الماسها و بوقهاياشان شادي ميكنند مقابل چشم دنيا. امروز الماساشان همين شادي است و آن را به رخ همه كساني ميكشند كه روزي ميخواستند همهاشان را با راگبي الماس نشان تقلبي، وادار به شادي كنند. حالا ديگر صداي بوق الماساشان به گوش همه كساني كه شصت سال است به اين دنيا آمدهاند، ميرسد.
بيست سال پيش هيچ زنداني سرزمين الماس فكر نميكرد ميتواند برود روي زمين چمن سبز، با بوق خودش براي فوتبال خودش هورا بكشد.
ميدانم كه شايد بيست سال تمرين دموكراسياشان نمره بيست نيست. ميدانم شايد چند خيابان آن طرفتر مادري نگران سوء تغذيه فرزندش و داروي بيمارياش هست. اما شايد اين همه شادي بشود يك انرژي براي همدلي و همراهي بيشتر. شايد بشود تاوان روزهايي كه محروم بودند از شاد بودن و خوشحال.
اسمش را هر چه بگذارند، من را نشاند در جغرافيايي كه صد سال قبلش ميرسد به مشروطه و جنگ و اعدام و … و هفتادش به شهريور بيست … چهلاش به 15 خرداد و … سي و چند اش به درگيري خياباني و انقلاب و …سياش به جنگ و تولد من و … و يكاش به خرداد 88 و …
من اينجا را كه پر از تاريخ جنگ و زندان و ديكتاتوري و شكنجه است، دوست دارم. ميخواستم مدل خودم شادي كنم و بوق خودم را داشته باشم و اين خواستنم تاريخ صد سالهاي را پشت سرم گذاشته است كه بخوانم و ياد بگيرم و اشتباه نكنم؛ كه يادم بماند كه كار سياسي ميكنم و اين يعني: امتياز دادن و گرفتن. حالا كه نميشود سر ميز مذاكره رفت، حالا كه طرف مقابل ميخواهد امتياز زيادي بگيرد و امتياز ندهد؛ من هم از هوشياريام استفاده ميكنم.
بگذار امتياز «ترسيديد و كم بوديد و همهاتون گمراهيد و همه ميرويد به درك و جهنم و همه شيطان مسلم هستيد و …» مال او باشد و چند روزي خوش باشد و امتياز «كمتر داغدار شدن خانوادهاي» مال من باشد. ميدانم بغضش ميماند ته گلويم و حسرتش تا ابد بر دلم، اما يادم نميرود كه بيست سال پيش وقتي معلم پرورشيامان به خاطر يك كلمه «عشق» كنار دفترم، دفترم را پاره كرد و تحقيرم كرد و بغض كينهواري را بر دلم گذاشت كه هنوز زخمش سرباز است؛ دو ده سال بعد از فروخوردن بغضم، عكس محبوباش را پاره كردند تا من را به اتهام مخالفت روانه زندان كنند. فرو بردن آن بغض ديروز، طوفان امروز را در دستانم گذاشته است. نميخواهم اين طوفان را به راحتي و هيچ از كف بدهم. بغضم را فرو ميدهم و طوفان بزرگتري به كف خواهم آورد.
بغض يك روز داد زدن را به هواي روزهاي رسمي ديگر فرو ميبرم. فروخوردن بغض امروزم، امتياز «غيرقابل پيش بيني بودن» من را زياد ميكند و هزينه «داغدار شدن» را كمتر ميكند. من امتياز «ترسو خطاب شدن» را ميدهم (امتيازي كه خطاب شدنش اگر از تريبون سيما باشد سالها است كه اگر من جدياش نگيرم، ديگري هم چندان جدياش نميگيرد. گاهي شك ميكنم كه هويتاش به جدي گرفتن از سوي من است يا واقعا مهم است و هويت دارد؟) و در عوض امتياز «تمرين تحمل و صبر و هوشياري» را به دست ميآورم.
ميخواهم فرزندم با پول الماس خودش يك روزي در اين خيابانها مدل خودش شادي كند و وارث روزهاي خونيني نباشد كه من برايش آفريدهام. ميخواهم همه گذشته او، پر از روزهاي خونين و جنگ و زندان و كشتار و … نباشد. ميخواهم همه مردم سرزمينم فرصت ديدن روزهاي شاد فرزنداناشان را داشته باشند. ميخواهم روزي كه من و فرزندم در خيابانها شادي ميكنيم، من وارث خاطرات تلخ باشم و او شيرين. ميخواهم او، الماس من را به رخ دنيا بكشد بي كه بداند و لمس كرده باشد كه به خاطرش هزاران بغض و فرياد را خفه كردم و هزاران اشك پنهاني ريختم. ميخواهم تكرار كننده بيهوده تاريخ صد سال گذشته سرزمينم نباشم و «طرحي نو» در اندازم: اميد و هوشياري.
من روزهاي زيادي در پيش دارم كه بايد مديريتاشان كنم و از گذشتهام درس بگيرم.
من اميدوارم.
پي نوشت: هرچه ميكنيد براي روزهاي بهتر و بزرگتر هم برنامه داشته باشيد. راهي كه ناگزيرش خون باشد، هميشه به مقصود نميرسد.
حرف دل این روزهای ما رو زدین ، با این که سخته ولی تحمل می کنیم برای فردا (:
اميدوارم كه با تحمل اتفاقهاي خوبي بيافته. گاهي ميافته و گاهي نميافته. اميدوارم كه بيافته. اما بايد از يك جايي ياد بگيريم كه كار سي ا سي و تغيير ايجاد كردن يعني چي و چطوري؟ ما هنوز هم داريم الگوهاي دست كم صد سال پيش رو اجرا ميكنيم بايد كم كم ياد بگيريم راه درست رو و راه درست يعني راهي كه تويش صبر هم داشته باشيم.
That is why I love you Bahar 🙂
مي تو
«ميخواهم فرزندم با پول الماس خودش يك روزي در اين خيابانها مدل خودش شادي كند…. »
very nice
ممنون مرسي شعله جان!
شما درست ميگوييد من هم قبول دارم همه آرزو هاي خوب ما از طريق خشونت به هدف نمي رسد و نمونه چنين حركت هايي را هم البته در قرن بيستم شاهد آن هستيم ولي خوب خلاف آنرا هم در برخي كشور هايي كه بيش از نيم قرن است كه در حكومت هايي بدتر از آپارتايد بسر مي برند هم شاهد هستيم كه چگونه هر حركت مسالمت جويا نه اي سركوب مي شود . ولي من هم اميدوارم كه فرزندان من ديگر رنگ خشونت و خون را نبينند . ولي … ولي سخت نااميدم . خودتان مي دانيد چرا . من يك پسر دارم و يك دختر . به پسرم كه اكنون دانشجو است گفته ام كارشناسي اش را بگيرد و براي ادامه تحصيل به خارج از كشور بره . من تنها يك پسر دارم ولي چرا حاضر شده ام براي مدت زيادي و يا شايد براي هميشه او را از خودم دور كنم مگر من چند فرزند دارم . ولي ميدانم و مي دانيد كه در وضعيت فعلي كشور ما كه طمع به ادامه حكومت كردن به هر بهايي براي مردم ما دارد تمام مي شود چشم انداز روشني وجود ندارد . آينده را بسيار تيره و تار مي بينم براي همين دوري فرزندم را به آينده بهتر او ترجيح مي دهم كه البته اميدوارم بهتر باشد .
نمي خواهم فرزندم الماس خود را به بهايي بسيار گزاف بدست آورد . الماسي كه من در سال 57 بدست آوردم ولي به هيچ از دستم گرفتند .
علي اي حال اميدوارم همانطور كه گفتيد شاهد اين تمرين هوشياري باشيم .
من خودم ، شما و ديگران را به يك هيزم شكن تشبيه مي كنم كه نگران سرما هستند . اگر هیزم شکن هر از گاهی به اجاق خاموش درون خانه نظری بیافکند و سرمای جانسوز که دارد جان را از قالب ساکنین خانه تهی می کند را احساس کند نه از افزونی هیزم ها باکی خواهد داشت و نه از کندی تبر بلکه حتی اگر از تبر نیز نومید گردید ، چوب تبر را برای شکستن هیزم ها بکار خواهد بست .
بله همانطور که گفتی تمرين تحمل و صبر و هوشياري و نيز باور ها و اعتقادات ما ، سنگ زیر بنای استقامت و پایداری در برابر هرگونه ناملایمات و مصائب و مشكلات بوجود آمده در كشور ما است .
ميدانم كه هیزم مصائب را تبر «باور ها» می شکند .
با سپاس از شما .
سلام بر بهارررر :ی
کلمه ی «همیشه» در پی نوشت خوب بود!
اوهوم. هميشه رو بايد ميگذاشتم چون صد ساله كه اين هميشه رو يادمون ميره.