ساعت دي وي دي يك است به وقت نيمه شب ولي دو و ده دقيقه است. هشت ماه است كه عقب مانده و حوصله ندارم كه بگذارمش سر جاي خودش، به هر حال سه هفته ديگر خود به خود سر جاي خودش خواهد بود. پنج ماه تلاش كرد و يك ساعت عقب بود حالا شايد مثل آدمها يك جايي يك مدلي بفهمد كه بايستد و نجنگد و سر جاي خودش باشد، ژست روشنفكري گرفتهام كه «من نبايد دخالت كنم و بگذارم خودش انتخاب كند و بالاخره يك روزي خودش ميفهمد كجا و چطوري بايستد كه سر جاي خودش باشد و خوش باشد و …». به هر حال هر دويمان به همزيستي مسالمت آميز كنار هم رسيدهايم.
چند سال پيش يك نفر ميخواست از فرط محبت من را بگذارد سر جاي خودم، بيست و چهار به علاوه يك عقب بودم. بيست و چهارش ايرادي نداشت، يعني هيچ كس نميفهميد اما يكاش تابلو بود. بعد هر دو له شديم و من زجر كشيدم و ….
صداي زني ميآيد كه: ورود ممنوع اومدي و بايد صبر كني پليس بياد جريمه شي تا بدوني كه به قانون عمل نكردي.
كوچههاي اينجا تنگ و تاريك و پيچ در پيچ است، سربالايي و سر پاييني است پر از درختهاي بلند كه در تاريكي شب مانند غولهاي سياهي هستند كه ترس آور است گاهي حتي براي يك قدم جلوتر رفتن. يك لامپ كم نور خياباني تير چراغ برقِ ته بن بست گاهي روشن است و گاهي خاموش، به هر حال سر جاي خودش نيست و كوچه يك طرفه و بن بست است.
خوشحال ميشوم. بالاخره يك نفر سر جايش ايستاد و به خيل عظيم رانندگان متخلف بن بست يك طرفه اعتراض كرد. اما دو و ده دقيقه نيمه شب. كافي است يك متر دنده عقب برود و خلاص.
ناگهان صداي موسيقي بلندي ميآيد.
شايد مرد متخلف مس…ت است و از ماشين پياده شده است و قفل فرمان را گرفته در دستش كه برود به دخترك حالي كند كه به قانون عمل كرده است. شايد راننده يك آژانس است. شايد پسر همين ساختمان كناري است كه از شب گردي شبانه برگشته است و حالش را ندارد كه برود از كوچه بالايي، سرپاييني بيايد پايين. شايد تازه از رختخواب ممنوعه آمده است و در راه برگشت است. شايد …
كمي صداي گاز و كلاج ميآيد.
دخترك شايد از دست مرد زندگياش فرار كرده است، دعوا كرده است و كتك خورده و حالا دارد اشك ميريزد و ميخواهد برگردد سر جاي اولش. شايد بعد از ديدن يك فيلم در خانه مجردياش دل تنگ شده است و ميخواهد كه برود يك جايي در تاريكي بنشيند روي يكي از مبلمانهاي شهري و گريه كند. شايد وسط دعواي اينكه » تو چت شده و چرا ناراحتي و … چرا اينجا توي تاريكي نشستي و … چرا يهويي ول كردي و رفتي و …؟» داد زده كه » ببخشيد … راحتم بگذار و …» بعد خواسته برود، كه ناگهاني دستش را كشيده و بغلش كرده و دخترك وقتي گريه ميكرده، مي//بوسدش و … و بعد ميگويد: «ببخشيد كه ب//وسيدمت» و ميشنود كه «ولي من خوشحالم.» و حالا پايش روي گاز است و ميخواهد منتظر پليس بماند تا قانون اعمال بشود. شايد عزيزي را قرار است براي آخرين بار ببيند و ميخواهد قانون را اعمال كند تا راننده متخلف بداند كه چقدر كارش ضد انساني است و ممكن است او را براي هميشه از ديدن عزيزش محروم كند؛ شايد ميخواهد همه دادش را سر او بزند با اعمال قانون. شايد ميرود فرودگاه بدرقه عزيزي براي رفتن كه باز هم قلبش پاره پاره شود و گوشهاي از دنيا گم شود؛ ميخواهد قانون را اعمال كند تا به خودش ثابت كند هنوز هم اينجا نيمه شب قانون اعمال ميشود و يك شب بيشتر خودش را قانع كند براي ماندن و عذر بياورد براي لحظه خداحافظي كه مچش باز نشود كه » چه همه ميخواسته كاري كند كه او نرود و بماند و ته دلش دوست دارد كه همه چيز برگردد عقب و او بماند و … » كه «چه همه فرياد زده و باتوم و اشك آور خورده كه شايد او منصرف شود و نرود و بماند و …» كه » چه همه دلش ميخواهد فرودگاه منفجر شود و او بماند و نرود.» كه » ….» شايد …
وقتي ميرسم كنار پنجره، نور كمرنگ چراغهاي ماشيني را از لابلاي برگهاي درخت توت ميبينم كه در جهت ورود ممنوع، سربالايي ميرود. آن يكي قبلا رفته است.
دلم ميخواهد آن يكي راننده حتما مرد باشد.
رفتن پر سوز و افسوسه. موندن اینجا یه کابوسه.
اوهوم.
مثل همیشه خوب نوشتید خانم بهار . که خب البته انتظار دیگری هم نداشتیم .
بله کاش همه سر جای خودمان بودیم قبل از اینکه ما را سر جایمان بنشانند . بمانیم وقتی که ما را می خواهند و برویم قبل از اینکه رفتن ما را بخواهند . درست مثل همان ساعتی هستیم و یا باید باشیم که به آن اشاره کردی .
ساعت را کوک می کنی تا برود و نه ایستد ولی در انتها خود می ایستد قبل از اینکه تو بخواهی .
با سپاس .
ممنون از لطفي كه داريد.
وبلاگ جديد مبارك باشد. اضافه ميكنم به گوگل ريدر و ميخوانم.
احتمالا كامنتكي هم خواهم گذاشت.
پیکر تراش
به محض ورود سردبیر ، به تحریریه ؛ همگی ناخودآگاه خودشان را جمع و جور کردند . از همان در شیشه ای که با غیض ، بازش کرد و به طرف اتاق خودش از میان راهرویی که در انبوه میزها و پارتیشن های کوتاه شیشه ای به زور ایجاد شده بود ، شلنگ انداخت ؛ معلوم بود که اصلا سر کیف نیست !
“دعوتید به خوانش …”
من اولين باريه كه به وبت رو ديدم …خيلي خوب مي نويسي بهت تبريك ميگم….
بيا و درباره اين بيماري هرچه ميدوني بنويس … شايد بشه جان ابوالفضل كوچولو رو نجات داد شايد….
ممنون از اين همه محبت.
راستش من چيز خاصي در مورد اين بيماري نميدانم اما اميدوارم ابوالفضل كوچولو زودتر خوب شود.
سلام. وبلاگ جالبی داری فقط قالبتون یک کم زیادی سبکه … یک قالب دیگه یا حداقل لوگوی بهتری… اگر تمایل داشته باشید خوشحال می شم با هم تبادل لینک داشته باشیم. فعلا…
موفق باشید.
ممنون از محبتي كه به من داريد.
در مورد قالب چون من اينترنت پر سرعت ندارم ترجيح ميدهم يك قالب سبك انتخاب كنم.
در مورد تبادل لينك هم كه چون قبلا گذاشته بودم ولي باز به خاطر همون اينترنت نتوانستم درستش كنم برش داشتم اما هر وقت گذاشتم چشم در موردش فكر ميكنم.
غیبتتان خیلی طولانی شده خانم بهار . دوستداران شما به یک جمله هم قانع اند . امیدوارم هر کجا که هستید اول از همه تندرست باشید .
راستش اينترنت ندارم ولي كلي نوشته دارم كه دلم ميخواهد منتشرشون كنم. ووردپرس فيلتره و براي انتشار يك متن دست كم يك ساعت معطل ميشوم و … واسه همين از خيرش ميگذرم. همين. اما چشم مينويسم. مرسي كه به يادم هستيد و اينجا سر ميزنيد.