– تو رو نمیخوام. مامانمو میخوام. تو مامانم نیستی.
میدانی اینها را وقتی گفتم که تازه یازده ماهگی و چهار روزگی را رد کرده بودم؟
مو کشیدم. جیغ زدم. داد زدم.
تو بغل مامان دیدمت که داری شیر میخوری.
چهار روز و سه شب اعتصاب غذا کردم وسط گرما و عطش با یازده ماه سن.
آنقدر زود یادم رفت که شدی رفیق فابم. آنقدر هوای هم را داشتیم؛ آنقدر برای هم میمردیم؛ آنقدر هر جا بودم بودی و هر جا بودی بودم؛ که یادمان رفت رقیبیم در داشتن مامان و بابا.
ممنون برای همه کامیونهای پلاستیکی رنگی همشکل و همرنگ که همیشه دستور میدادی «باید دو تا باشه. یکی هم برای خواهرم.»
ممنون برای آن روزهایی که من مدرسه میرفتم و گریه کردی و تو هم رفتی مهد کودک و باز هم با هم بودیم.
ممنون برای دوچرخهسواری که یادم دادی که بزرگتر بودم اما میترسیدم و کمکم کردی که نترسم.
ممنون برای همه مدادرنگیهای زردی که از جعبه مدادرنگیهایت به من میدادی. ممنون که میدانستی رنگ مورد علاقه ام زرد است.
ممنون بابت همه عروسکهای شکسته و خرابی که پنهانشان میکردی که من نفهمم و من پیدایشان میکردم.
ممنون برای همه دعواهای نوجوانی و بلوغ که چند ثانیه بعد آشتی میکردیم و یادمان میرفت همه دادها بابت یک پاک کن دو رنگ بوده است.
ممنون بابت همه شطرنجهایی که میگذاشتی من شاهت را بزنم و برنده شوم. ممنون که من همیشه سفید بودم.
ممنون بابت آن آتاری که با عیدیهایت خریدی و عیدیهای من را دادی به خودم و گفتی: «باشه پیش خودت لازمت میشه.» ممنون بابت هویهکاری که یادم دادی و گذاشتی روی آتاریات امتحان کنم.
ممنون بابت آن گوشوارهای که از گوشم کشیدی و سوراخ گوشی که همیشه باز ماند. آن یکی را بارها سوراخ کردم اما بسته شد.
ممنون بابت آن میزتحریری که با اولین حقوقت برایم خریدی. ممنون بابت این جعبه چوبی قهوهای و عروسک خرگوش پشمالو سفید و صورتی و کلاغ قرمز و مشکی و عروسک سبز شرک روی میز که روز تولدم خریدی. یادم هست میگفتی: » کلی زحمت کشیدم که این رنگها رو با هم ست کنم.» ممنون که از همه رنگهای دنیا فقط 12 تا را بلدی.
ممنون بابت درلکاری و موکتکاری که به من یاد دادی و ممنون بابت همه خندههای آن روز.
ممنون بابت اینکه چت کردن را یادم دادی.
ممنون بابت همه کف ریشهایی که میخریدی و نمیفهمیدی که چطوری تمام میشوند؟ ممنون که هر بار که کف ریش میخری یکی هم برای من میخری.
ممنون بابت آن شبی که برایم قهوه آوردی و من سرم در مانیتور بود و جواب ندادم؛ با صدای بلند هورت کشیدی و آنقدر خندیدیم که به گریه رسیدیم.
ممنون بابت آن شبی که با حالتی جدی پرسیدی: » این همه تاریخ میخونی ، توش ننوشته آدمخورها فمینیستها رو نمیخوردند؟»
ممنون بابت اینکه برای قلی نگران بودی که میخواهد با من ازدواج کند.
ممنون بابت همه بستنی قیفیهای تابستانی. ممنون بابت همه آلاسکاها، چیبسها و بادوم زمینیها.
ممنون بابت همه 5 هزارتومانیهایی که دستمزد اتو کردن لباسهایت بود.
ممنون بابت آن روزی که به پهنای صورت اشک میریختم و داد میزدم و خودم را به در و دیوار میکوبیدم ؛ دستانم را گرفتی و اولین بار با هم گریه کردیم و داد زدی: » نکن با خودت این کار رو.» ممنون بابت اینکه فردایش دستانم را بوسیدی و پرسیدی: «درد گرفته بود؟»
ممنون برای همه آن لحظههای از ته دل خندیدن با هم.
ممنون برای همه این روزهایی که آنقدر بودی که من یادم نبود بودنت را.
ببخشید که هربار با مامان و بابا بحث میکردم؛ تو را شاهد میآوردم: » که اگر منو میخواستید پس چرا اینو به این زودی آوردید؟» ببخشید که همیشه فکر میکردم تو را بیشتر دوست دارند: » من ده ماه شیر مامان رو خوردم و تو دو سال». ببخشید که هیچ وقت به تو نگفتم که عاشق دوستت و همبازی دوران دبستانات شدم. ببخشید که همیشه در حال رقابت و حسادت با تو برای داشتن مامان و بابا بودم. ببخشید که بعضی روزهای زندگیات را تلخ کردم. ببخشید که هیچوقت خواهر بزرگه نبودم. ببخشید که هیچ وقت مثل خواهرهای بزرگتر نتوانستم ادعا کنم که حامیات بودم. میدانی آخر ما با هم راه رفتن را یاد گرفتیم.
تولدت مبارک خان داداشی که هر بار یادت میاندازم که «من بزرگترم» تا نگویم «خان داداش» بی خیال نمیشوی.
ممنون که به دنیا آمدی.
چرا دیگه نمی نویسی؟ من عاشق نوشتنت بودم…مریم
مریم جانم
ممنون که این همه به من محبت داری و مرسی از این همه محبت.
راستش در محلی زندگی میکردم که اینترنت پرسرعت نداشتم و نوشتن برایم سخت شده بود و اینجا هم که فیل//تر بود. حالا خوشبختانه مدت کوتاهی است که اینترنت پرسرعت دارم. شاید کم کم بنویسم.