میخواهم اعتراف کنم: وقتی یکی چمدانش را میبندد که برود، یا رفتهاست یا اصلا رفته بودهاست که شناختماش یا خواندهام که رفتهاست یا … دلم پاره پاره میشود، خنده روی لبهایم میماسد، عقام میگیرد، حسودیام میشود، دلم برای خودم میسوزد، تا مدتها با خودم لج میکنم، با آدمهایم، با دستهایم، با نوشتههایم و با او. گاهی آرزو میکنم هواپیمایاش سقوط کند، همان لحظه به ایران حمله شود، فضایی ها به کره زمین حمله کنند. گاهی نقشه میکشم که شبانه بروم فرودگاه بمبگذاری کنم یا تمام آسفالتهای منتهی به فرودگاه را با بیلچه بکنم یا … یا … یا …
این همه که چی؟ که نرود. که بماند.
میدانی؟ مقایسه کردهای و رفتهای. وقتی میروی، میروی یک جایی که به جای «بغل»، تو را ‘HUG’ میکنند. چه فرقی میکند بغل با HUG ؟ «@#%^&$#&)%^$%#*&*» این هم شاید همان بشود. مهم این است که میروی و تجربه خواهی کرد، و دوست پیدا خواهی کرد، و به آرزوهایت خواهی رسید و … و … و …
اما میدانی؟ من میمانم و یک حفره خالی. حالا باید چیزی شبیه تویی که رفتی داشته باشم، تا وقتی 4 صبح نمیدانستم سرم را به کدام دیوار بکوبم، بدانم لااقل یکی هست که برای او هم 4 صبح است و … و … و … نه اینکه با انگشتانم حساب کنم که 4 صبح من میشود چند او؟ سر کار است؟ خانه است؟ دانشگاه است؟ سفر است؟ …؟ …؟ …؟ …؟
خراب میکنی و میروی که بسازی. من میمانم که خرابههایت را مرتب کنم، جمع و جورش کنم و سعی کنم وانمود کنم که قابل زندگی کردن است. و همانی که هم جایگزین تو میکنم، هر روز از انتظار شنیدن خبر رفتناش پیرتر شوم. تا حالا مریض کمایی داشتی؟ همان که هر روز که چشم باز میکنی منتظری تکلیف بودن یا نبودنش مشخص شود؟ وقتی میروی من هم به کما میروم. همه آدمهای دیگر هم که میآیند و میروند، کمایی هستند.
بخشیاش اجبار بود. یحتمل ما بقیاش را هم خودم یک مدلی ساختهام که الکی به خودم دروغ بگویم که اجباری است که اگر روزی کسی پرسید چرا؟ محکم بکوبم توی پیشانیاش که «اجبار». ولی خودم میدانم دروغ محض است و من دروغگوی قهاری. ماندم چون جرات رفتن نداشتم.
میدانی وقتی برمیگردی برای دو هفته که وقت نداری و میخواهی دوستانت را ببینی و … و … چه میشود؟ دلم باز هم می-گیرد. حالا من مقایسه میکنم: چه احساسی دارد نسبت به منی که اینترنت پر سرعت ندارم؟ که شهر پر ترافیک دارم؟ که فنآوری نیمه سیب ندارم؟ که هر روز عزیزی در زندان دارم؟ که هوای آلوده تنفس میکنم و شانس بیاورم تا 45 به مرگ طبیعی بمیرم؟ که تنها زن این کره خاکی هستم که بالاجبار مجبورم در کافه کنارش بنشینم و روسری سر کنم؟ که شهرها و مکانهایی که او رفتهاست، من نرفتهام؟ آدمهایی که او تجربه کردهاست، من نکردهام؟ که …؟ که …؟ که ….؟ که …؟
میدانی دیگر نمیتوانم یک فنجان قهوه را هم با تو در یکی از همین کافههایی که مذبوهانه تلاش شدهاست تا شبیه آنهایی باشد در آنجایی که تو را “HUG” میکنند، تمام کنم. سیب گلویم را با قهوه تلخ سینگل قورت میدهم (سینگل زودتر تمام میشود) و نگاهت میکنم. منتظرم تمام شود و بروی و عکسهایمان را بچسبانی روی وال فیس بوکات و من لایک بزنم و …
میدانی؟ اینکه دیگر اینجا را وطن خودت نمیدانی و فکر میکنی که اینجا یک کشور جهان سومی است که آدمهایش گناه دارند، در چشمانات، حرکت بدنات و نینی چشمانت و …و… و حرفهایت هویدا است. گاهی دلم میخواهد تا تمام شدن قهوه صبر نکنم و خداحافظی کنم و بروم.
دلم گرفتهاست به شدت. عید است و هجوم دوستان رفته به وطن. هر دو-سه روز یک بار همه این مراحل را طی میکنم. قلبم تکه تکه میشود و یک جسد نیمه افسرده را تا خانه میکشم، تا صبح پای عکسها و فکرها و … به آخرین فاز افسردگی هم میرسم.
دلم گرفتهاست. پسرک تازه رفتهاست و تازه به جمع دوستان اضافه. تلاش واضحی دارد که ثابت کند، دیگر احساسی به ایران ندارد. در جواب تبریک نوروزی میگوید که دلتنگ نیست. در جواب نگرانی من برای جنگ، میگوید:» امیدوارم که تجربه نکنی». میدانی فرق این ضمیر «ی» با «یم» خیلی زیاد است. خیلی. بلا شک آنقدر در زمان ماندن و تلاش برای رفتن دردسر داشتهاست که به وضوح به همه اعلام میکند که «من رفتهام». در مرحله انکار است.
آنقدر فهمیدهام که رفتن، همان پنج مرحله معروف ماتم است و در مرحله آخر باید که برگردی به وطن برای چند روز، و دوستانت را وجهالمصالحه مرحله «قبول کردن» بکنی.
آقای سی و پنج درجه یک نوشتهای داشت از اینکه دور که میشوی رابطه دیگر رابطه نیست؛ همان (لینکش را پیدا نکردم).
درسته فرق زیادی هست بین ی و یم. ی یعنی دوری، یعنی فراموشی، یعنی بیگانه با همه، یعنی فرافکنی.