من آدم رابطه نیستم.
گمانم این را آنقدر برای خودم و دیگران تکرار کردهام که خودم هم عقام میگیرد.
نمیتوانم به یک نفر قول بدهم که: «هستم، میمانم و متعهدم تا وقتی که تو هستی». اگر با گلزار باشم و همزمان برد پیت از مقابلام عبور کند، یحتمل من را در بغل برد خواهید یافت با کلی توجیهاتی از قبیل مطلوبیت بیشتر و … همین است که متخصص رابطههای “One day, One Person” هستم.
معمولا از خواندن دست نوشتههایم یا مقالاتام یا گفتگوهای محل کار و … شروع میشود و بعد از کلی تام و جری بازی بچهگانه و مسخره به «من میخواهم یه چیزی بگم که امیدوارم ناراحت نشی. من میخواستم که ببینمات.» و خندههای تمام نشدنی من برای این حد از کودکی و شنیدن » تازه کلی با خودم کلنجار رفتم که این رو بگم.» تمام میشود.
یک عزیزی در فیس بوک مقابل درس بزرگ زندگی نوشته بود: یاد گرفتهام بازی کنم. من اما ناخودآگاه بازی میکردهام، از همان دوران نوزادی: تا نور ماه در آسمان بود، من هم بیدار.
بازی میکنم، مخصوصا وقتی مواجه میشوم با ذهنیتی که زن برایش مفهومی جز لذت شبانه ندارد: هر چقدر تحصیل کرده و فهمیده و آگاهتر، عطش برای خوابیدن با او، فتح کردناش و تسخیر کردناش بیشتر. مقطع تحصیلی بالاتر، عطش بالاتر. کتاب بیشتر، عطش بیشتر. فیلم بیشتر، عطش بیشترو …تعداد انسانهای روشنفکر این مدلی در تجربیات زندگیام آنقدر هست که هیچ اریبیای نداشته باشد. اینها را میشود از طریق واژههای به کار رفته در نوشتارشان بیشتر شناخت. در دنیای واقع معمولا سکوتاشان بیشتر است.
بازی میکنم، مخصوصا وقتی با انسانی از جنس سکوت و تحلیل روبرو شوم. فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند، … و تصمیم میگیرد. معمولا تصمیماتش باید به جایی ختم شود که او کنترل کننده و رهبر رابطه باشد. اولین واکنشام چیزی از جنس کلماتی مثل » سر رییسم را به طاق کوبیدم» است. در لغت نامه ذهن من کنترل وجود ندارد. این آدمها را دو-سه ساعتی بازی میدهم و بعد فقط میماند اس ام اس یا پست الکترونیکی که گهگداری دریافت میکنم. حرفهای خوب زیاد میزنند، شنونده خوبی هستند؛ نهایت سومین دیدار برایاشان به خوابیدن ختم میشود. هیچ گاه حق انتخاب و قدرت تصمیمگیری به فرد مقابل نمیدهند، در نهایت روشنفکری؛ انتخاب فرد باید از فرآیند منطق آنها عبور کند و به همان نتیجه آنها برسد. همین است که فکر میکنند، فکر میکنند، فکر میکنند و …
بازی میکنم، برای سرگرمی با آدمی که دوست دارد جای خلوتی پیدا کند که کسی صدای حرفش را نشنود و جان خودش و دیگری را به زحمت میاندازد تا احساساش را بگوید. این جور انسانها نهایت لذت من در بازی هستند، تمام مدت در حال سر به سر گذاشتن و مسخره کردن و خندیدن هستم تا بلکه زبان باز کند، غافل از اینکه در بازی خطرناکی گیر کردهاست که یحتمل شکست بدی خواهد خورد. بزنگاه موقعی است که میگوید: » من دوست داشتم برایم بیشتر اس ام اس بزنی.» اینجا دیگر انگیزه ادامه بازی از من گرفته میشود و میگویم: » ولی من برایم همین کافی است.» حالا هی میرود و میآید و هی خودش را به در و دیوار میکوبد که احساساش را بگوید از اینجا به بعد نظاره میکنم و میخندم. تفریح جذابی است.
بازی میکنم با رمانتیسیسم و شعر و عشق و … به غایت برایم مضحک است. @#$$%^%&^&^**&(*%^^$^#$^&(*)*()&%^$%%@$@% در نظر من این یعنی شعر عاشقانه. واکنشام در مقابل یک شعر یا نوشته عاشقانه از نوع نوی آن مانند: هر بیراهه راه نیست و هر راه بیراهه نیست*؛ یک دو نقطه خط عمودی تا هزاران سال است. بازی با این نوع سرگرمی ندارد چون معمولا در همان نگاه اول، زن را در رختخواب تصور میکنند. قدرت تخیلاشان در خوابیدن با زنان بسیار بالا است.
بازی میکنم، یک قل- دو قل با آنهایی که اسماشان را گذاشتهام «ماست». اینها گاهی ماهها هستند به یک روز ختم نمیشوند، چون دوست دارم مرتب کند و کاو کنم ته این آیسبرگ زیر آب را. اصلا یک لذتی هست در این بازی که در خوردن یخمک نیست.
بازی میکنم، در شکستن خط قرمزهایی که زن را در کاشیهای کف راهرو جستجو میکند. اینکه خودت و وجودت و همه هویتت و … و … و همه چیزت خط قرمز یک نفر باشی کلی هیجان دارد. هر روز یک دلیل برای بازی داری. خیلی خیلی خیلی جذاب است. لذت میبرم از این بازیها.
یک آدمهایی هم هستند از نوع “One person, One Seat”. اینها همانهایی هستند که با هم سوار یک واگن قطار میشویم و قرار است ایستگاه بعدی پیاده شویم. بازیای در کار نیست، از کلیشه روزنامه به دست در قطع خبرهای مزخرف اقتصادی و سیاسی و … و کله کناردستی در عمق روزنامه من، خوشم نمیآید. لاجرم از اتفاقات جذابی که آن روز افتاده با انرژی تمام حرف می زنم. گاهی حتی به صورت و چشمهایش نگاه هم نمیکنم و غرق حرف زدن میشوم.
یکی از این آدمهای “One person, One Seat” که از نوع بازی با رمانس است، نرسیده به نزدیک ایستگاه چند روزی است که حرف نامربوطی زده است؛ من هم گفتم: » خدا شفات بده.» از آن روز تا به حال دیگر هیچ شعری ننوشتهاست و من عذاب وجدان گرفتهام و حس بدی دارم. مدام فکر میکنم تمام مدتی که داشتم حرف میزدم، در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب بودهام.
در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.
در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.
در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.
* شعر از خودم است.
* یعنی میشود یک روزی رابطه ای را تجربه کنم که در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب نباشم؟
خوشحالم که باز هم شما را می بینم.
نمی دونم چی بگم، ولی این را می دانم که تا حدود زیادی حق با توست. بله مشکل میتونی رابطه ای را تجربه کنی که مطلوب توست آنهم در این وانفسای مردمی که اکثراً نقاب بر چهره دارند. اما یک چیز را هم خوب میدونم و آن اینکه اگر زن و یا مردی دارای دیدگاه خاصی باشند که آنان را از دیگران متمایز بکنه، در یافتن فرد مورد نظرشان نباید مشکل خاصی داشته باشند. این افراد با رفتار و گفتارشان معمولاً سیگنال هایی می فرستند و نیز دریافت می کنند که همیشه انتظارش را داشته اند. دیر و یا زود گرفتن این سیگنال ها هم برایشان مهم نیست چون رابطه را از جنس ِدیگری می خواهند. اینان به دلیل رفتار خاصی که از خود نشان می دهند هر فردی جذب آنان نمیشه مگر آنکه چهره ای دیگر و غیر واقعی را از خود نشان دهند که در اینصورت افراد را بازی می دهند. اما خانم بهار از نوشته های شما پیداست که شما هم یکی از آن آدمهای خاص هستی ولی اگرداری آنان را بازی میدهی فکر نمیکنی شاید خودتان هم دارید با خودتان بازی می کنید، چون کسانی را جذب خود می کنید که از جنسِ روح و روانِ شما نیستند و با تغییر چهره ای که از خود نشان میدهی به واقع داری خودت را هم به بازی می گیری. با سپاس و با عرض پوزش از صراحت کلام ولی میدونم که سعه صدر داری برای شنیدنِ هر کلامی.
نه من مشکلی ندارم که صریح باشید و دوست دارم این حرفها را بشنوم چون به خودشناسی بیشتر کمک میکند.
منتها من منظورم از بازی دادن این است که خستهام میکنند بعضیها. زود تمام میشوند. خیلی ساده و کودکانه هستند و منظورم از بازی این است که فقط سعی میکنم به جای اینکه بروم توی شکماشان با مدارا و محبت بیشتری با آنها برخورد کنم که از نظر خودم درست نیست البته.