انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ بشم، هيچ وقت.
كم كم با هم آشنا شديم. اولش به خاطر اينكه تو ليست اسامي اسم هايمان نزديك به هم بود و موقع حضور و غياب معمولا پشت سر هم بوديم. كم كم به خاطر اينكه خانه هايمان و عقايد پدر و مادرهايمان كمي به هم نزديك بود، دوست تر شديم. هر دو جزء بچه هاي تقربيا تنبل كلاس محسوب مي شديم. خب البته در يكي از بهترين مدارس تهران باشي و معدلت بين 18 تا 19 باشد، بچه تنبل محسوب مي شوي! اينكه دانش آموز دوران راهنمايي باشي ولي هنوز اسم تمام كارتون ها و برنامه هاي كودك را حفظ باشي و ساعت پخششان را هم بداني كه ديگه بيشتر باعث مي شد همه بچه ها و معلم ها شما را جزء درس نخوان ها و تنبل ها حساب كنند. البته چون رياضي را بهتر از معلم رياضي امون هم بلد بوديم، باعث مي شد گاهي جزء آدم ها هم محسوب بشويم و … يكي ديگه هم بود كه شاگرد اول كلاس امون بود (و جزء تيزهوشان بود) و تو ليست اسامي كلاس نزديك به اسم ما دو نفر بود و … سه تفنگدار نبوديم اما همديگر را خوب پيدا كرده بوديم. چيزهايي بود كه در موردش بتوانيم با هم، هم صحبت بشيم و …
آن روزهايي كه نميدانستيم بالاخره بزرگ شديم يا نه؟ سوادمون در زمينه بلوغ به همون نيم ساعت مشاوره مربي بهداشتمون محدود ميشد، صداي خنده ها و داد و بيداد هامون تو راه پله ها سر به فلك گذاشته بود و زنگ هاي تفريح لج مي كرديم و تو كلاس مي مونديم و ناظم اسممان را در دفتر انضباطي مي نوشت و ماهواره هم نداشتيم و كارتون ميتي كمون رو هم حفظ شده بوديم از بس كه روزهاي عزا داري زياد بود اون موقع ها و همون روزهايي كه هنوز قوز كردن را ياد نگرفته بوديم، همون روزهايي كه هنوز موهامون اندكي باد مي خورد و … آقاي مجري يك برنامه اي تو جعبه جادويي داشت كه توش دو تا عروسك داشت: ژولي پولي و گلابي. ژولي پولي حرف نميزد فقط سق ميزد و آقاي مجري حرف هاش رو ترجمه مي كرد. گلابي هم دو تا لپ سرخ داشت و … اينقدر جذب اين برنامه شده بوديم كه نفهميديم كي كلاه قرمزي و پسرخاله هم وارد ماجرا شدند، شايد همان روزهايي كه اولين حس هاي بلوغ را تجربه مي كردم. باورمون نمي شد، انگار ما را جادو كرده بودند. درس نمي خوانديم اما آقاي مجري فراموش نمي شد، بايد مي ديديم تا انرژي بگيريم و مشق هاي زوري امون رو بنويسيم و …هر كداممون با يكي هم ذات پنداري ميكرديم، من با ژولي پولي. و اون دو نفر ديگر با پسر خاله و كلاه قرمزي. نفهميديم كي شد كه ديگه «عاشق» شديم، شايد اولين تجربه هاي بلوغ بود كه عاشقمون كرده بود، اولين عشق دوران بلوغ چيزي است شبيه «عشق» هاي اهورايي. تجربه اش مي كرديم آرام و آهسته. مي توانستي عاشق باشي و داد بزني، و كسي به جرم عاشقي مجازاتت نمي كرد، مي توانستي عكسش را داشته باشي، حتي يه نمونه كوچكش را تو اتاقت نگه داري، هر چند بار كه دلت خواست فيلمش را ببيني، هر چقدر كه دلت خواست اسمش را روي در و ديوار مدرسه و كتاب هايت بنويسي و نمره انضباطت كم نشه، مامان و بابا نيان مدرسه امضاء بدهند كه ديگه دختر خوبي بشي. هر چقدر كه دوست داشتي مي توانستي عاشق بموني، هر چه قدر. دلم مي خواهد باز هم تجربه مزه مزه كردن اين عشق را بچشم.
يادم هست ما سه نفر بوديم كه كلاه قرمزي را به بچه هاي پاستوريزه مدرسه امون معرفي كرديم، با اين لغت: آهاين.
سال هاي خاكستري زيادي از اون روزها مي گذرد، هر كدوم پرت شديم يك ور دنيا. باهوش ترين امون دانشگاه شريف قبول شد و همون سال اول دانشگاه شنيدم كه ازدواج كرد. اون يكي هم الان رفته مالزي براي ادامه تحصيل با شوهرش. يادم نمي رود وقتي كه خبر فوت پدرش را شنيدم چقدر اشك ريختم.
هيچ فكر نمي كردم يك روزي برسد كه فيلم كلاه قرمزي را با اشك و لبخند نگاه كنم.
هر بار كه كلاه قرمزي همون روز اول از مدرسه اخراج مي شود و پرونده اش رو از الاغ ده قايم ميكند، اشك امان تنهايي ام را مي برد و اگر كسي باشد خنده هاي بي امانم سكوت را مي شكند.
هر بار كه آقاي مجري از پشت تلويزيون مغازه، به كلاه قرمزي ميگه: چشمات چقدر خوشگله؛ ناخوداگاه به آينه نگاه ميكنم.
هر بار كه كلاه قرمزي به خاطر اينكه آقاي مجري به سمتش گل پرت كرده، تب ميكند؛ من هم تب ميكنم. نفسم بالا نمي آيد، يه بغض بي بهانه گير ميكنه توي گلوم و شكسته نمي شود. يه بغضي از جنس روزهاي بلوغ، از جنس تجربه هاي نو.
هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم، بي اختيار اشك و خنده با هم مي آيند، مثل همون روزهايي كه نمي دانستم براي بيشتر زن شدنم غمگين باشم يا خندان. مثل طعم گس بلوغ.
هر بار كه كلاه قرمزي ميگه: آقاي رارنده يالا بزن تو دنده، برو به سمت تهرون … نفسم حبس ميشه.
هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم تصميم ميگيرم كه كودك بمانم.
آقاي ايرج طهماسب، آقاي حميد جبلي؛ چيزي ندارم جز تشكر.
گاهي دلم مي سوزد براي بچه هاي امروزي كه لااقل يك عروسك وطني ندارند كه وقتي بزرگ شدند براي بچه هايشان به عنوان نماد كودكي برايش بگويند، براي بچه هايي كه گير كرده اند بين اين همه هجوم شخصيت ها و كارتون هاي سوپرمني و اسپايدر مني و … مي توانند براي بچه هايشان از يك عروسكي كه فارسي زبان است حرف بزنند؟ يك عروسكي كه هم بزرگ است و هم كودك؛ مثل همه آدم بزرگ ها.
انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ شم. هيچ وقت.
آقاي رارنده، آقاي رارنده
يالا بزن تو دنده
برو به سمت تهرون
ميخوام برم تلويزيون
برو به سمت تهرون
ميخوام برم تلويزيون
من ميشم همكار مجري
همدم و همراه مجري
ميگيم و ميخنديم و شاديم و سرخوش
واسه بچه ها داريم برنامه خوش
ميگيم و ميخنديم و شاديم و سر خوش
ديگه تهنا نيستيم
گل ميديم به دست هم با دل هاي خوش
سلام بهار جون
چه قلم زیبائی داری
و چقدر خوب توصیف کردی
🙂
من با این قسمت که کسی برای عشقتان شما را اذیت نمی کرد خیلی حال کردم.
موفق باشی دوست جون
بهار: ممنون عزيز جان! مرسي و لطف داري.
سلام
دمتون گرم
تحت تاثیر قرار گرفتم
بهار همیشه سبزه
مثل بچگی
دوست دارم با نوشته های شما بیشتر آشنا بشم
اگه میشه یه comment واسم بزار
بهار: خوشحالم كه از اين نوشته خوشتان اومده اين نوشته رو خود من هم خيلي دوست دارم. من در كل وبلاگ نويس خيلي فعالي نيستم اما همه چيزهايي كه مينويسم در همين وبلاگ هست ديگه. ميتوانيد اگر وقت داريد بخوانيد.