Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘روزمره’

خيانت زن و مرد

مدت­ ها است كه خواندن اين جمله «مرد تنِ زن را می‌خواهد و زن قلبِ مرد را.» من را به فكر انداخته است كه يك چيزي در اين مورد بنويسم و اين نوشته هم مدت­ها است كه نصفه و نيمه است اما آن چيزي كه باعث شد كه من حتما ديگر تمامش كنم و بنويسمش  خواندن اين پست وبلاگ آقاي سي و پنج درجه و اين پست وبلاگ انار خانوم است (وبلاگ آقاي سي و پنج درجه را نزديك به چهار سال است كه بي حرفي و ردپايي مي­خوانم، اما وبلاگ انار را سه سالي است كه مي­خوانم و ردپايم در آنجا زياد است). پيشاپيش از طولاني بودن عذر خواهي مي­كنم.

از اول موضع خودم را بگويم كه من با افكار انار موافق هستم اما دلايل مخالفتم با آقاي سي و پنج درجه را هم مي­گويم؛ البته من مثل اين دو عزيز قلم توانايي ندارم كه بتوانم عقيده ام را در يك قالب زيبا بنويسم، بنابراين از نحوه گفتار و قلمم از قبل عذرخواهي ميكنم.

(بیشتر…)

Read Full Post »

من و شيمي

مدرسه كه مي­رفتيم، براساس اينكه مثلا هر كدام از معلم­ها چقدر ناز و دوست داشتني بودند؛ علاقه امان به درس مربوطه فوران مي­كرد و براي نشان دادن عشق امان به معلم مربوطه هي بيست مي­كاشتيم در كارنامه كه معلم امان مثلا ما را تحويل بگيرد و هزار آفرين و اينها به ما بدهد و … از گزينه اينكه من از بس كه دختر خوبي بودم كلا مورد عنايت هيچ معلمي نبودم كه بگذريم، يك درسي بود كه رسما روي اعصاب ما بود؛ آن درس تاريخي چيزي نبود جز: «شيمي».

معلم شيمي ما يك خانم بسيار نامحترم بداخلاق بود كه با لگد در كلاس را باز ميكردند و ميفرمودند (البته روم به ديوار و گلاب به روتون و …): «بتمرگيد» تازه به ماجرا اضافه كنيد صورت هشت كروموزومي چهار گوشش را و عينك در قابلمه اي اش را و … كه خواب از سر ما در عنفوان جواني ربوده بود. البته شايد چنين معلمي در دوران عهد شاه وزوزك كه ما مدرسه مي­رفتيم خيلي غير طبيعي نباشد اما حضور چنين معلمي در يكي از مدارس نمونه مردمي و ستاره دار دخترانه تهران كه دخترهاي ملوسش موهاي دمب گوشي داشتند و بستني ايراني به پوستشان سازگار نبود؛ يك چيزي در حد هيولا و برونكا* بود و البته بچه­هاي پاستوريزه آن مدرسه بلايي سرش آوردند كه فكر نكنم سر معلم ديگري در اين مملكت آمده باشد و بيچاره يكي-دو سال بعد از مدرسه ما رفت و خاطره بدش هميشه براي ما باقي ماند.

خلاصه اين رفتار سرشار از محبت معلم شيمي امان باعث شد كه من يك دل نه صد دل از شيمي و هر آن كس كه يك جورايي به شيمي مرتبط مي شود؛ متنفر شوم. از همه انواع و اقسام شيمي متنفر شدم: شيمي آلي، شيمي معدني، شيمي دريايي، شيمي خشكي، شيمي فضايي، شيمي زميني، شيمي محض، شيمي اصلي، شيمي فرعي، شيمي كاربردي، شيمي افقي، شيمي عمودي، شيمي مورب، شيمي چپي، شيمي راستي، مهندسي شيمي، پزشكي شيمي، شيمي و فيزيك، فيزيك و شيمي و …

و آي­كيو و سوادمان در زمينه شيمي در همان سطح اكابري باقي ماند. داستان­هاي ما و اين معلم شيمي هم خيلي با مزه بود:

معلم شيمي: بهار درس خواندي؟ (البته سوال مسخره اي بود چون من هيچوقت درس نمي­خواندم)

بهار: بله خانوم! (آيكون خب چيه دلم ميخواست دروغ بگم، بهتر از جريمه شدن بود كه)

معلم شيمي: پس علامت اختصاري اين عنصرهايي رو كه ميگم بگو! سرب؟

بهار(با اعتماد به نفس كامل): Mn

معلم شيمي (آيكون موي سر كنون): قلععععععع؟؟

بهار: Cu

معلم شيمي: منگنززززز؟؟؟

بهار: Pb

معلم شيمي: تو آدم بشو نيستي! از روي جدول تناوبي 100 بار بنويس تا اين­ها رو ياد بگيري و …

البته من اين صد بار را نوشتم اما جريمه­هايم هم غلط داشت. علايم اختصاري را به انگليسي سر هم نوشته بودم چون خوشكل تر بود و به همين دليل نمره انضباطم 14 شد!

معلم شيمي: بهار! واكنش فلان رو پاي تخته بنويس ببينم.

] بهار مي­نويسد[

معلم شيمي: بهاررررررررررر!!!!!!! اين كه يه واكنش انفجار اتميه! اين واكنش بمب اتميه كه!

بهار: خب خانم اگه ميخواهيد حد انفجار كاهش پيدا كنه، از كاتاليزور استفاده كنيد!

معلم شيمي:‌ بهارررررررررررر!!!!!! كاتاليزور انرژي واكنش رو بيشتر ميكنه!

بهار: خب خانم كيفش به همينه ديگه!

…..

معلم شيمي: بهار؟! سديم و پتاسيم و كلسيم چي هستند و به چه درد مي­خورند و چه خواصي دارند؟

بهار: به درد استخوان درد و استحكام استخوان­ها! براي درد پاها و مفاصل هم خوب هستند!

……

معلم شيمي: بهار؟! تعداد اوربيتال­هاي اتم به چي بستگي داره؟

بهار: به هسته اتم!

……

معلم شيمي: بهار؟! چرا عدد اكتان بنزين رو كاهش ميدن؟

بهار: هيچي خانم كه گرونتر بفروشنش!

……

معلم شيمي: بهار؟! عناصر راديو اكتيو چي هستند و چه خواص و كاربردي دارند؟

بهار: براي عكس برداري از استخوون­ها استفاده ميشن!

……

البته يك بخش شيمي بود كه من خيلي دوستش داشتم: آزمايشگاه شيمي.

اولين بار كه آن آزمايش معروف كوه آتشفشان را ديدم، بابا جان را مجبور كردم كه يك كيلو بي كرومات آمونيوم نارنجي رنگ بخرد با اين توجيه كه عقده­هاي دوران نوجواني من مانع از پيشرفتم در بزرگسالي نشود. خلاصه ديگر ما همه چيز و همه جا را به شكل كوه آتشفشان ميديدم: كتابخانه، كوه لباس­هاي نشسته در حمام و كنار ماشين رختشويي، كوه مدارك و اسناد مالي بابا، صندوق عقب ماشين بابا، سبد ميوه و … و همه جا اين آزمايش را به كمك اخوي انجام مي­داديم تا نكند خدايي نكرده بزرگ شويم و پيشرفت نكنيم و بيسواد بمانيم. البته هنوز مقداري از اين ماده نارنجي خوش رنگ را دارم.

معلم شيمي: بهار؟! بالن و بورت و لوله آزمايشگاه و … چه كاربردهايي دارند؟

بهار: مثل ظرفهاي آشپزخونه هستند، واسه اينكه ما هي از اين يكي به اون يكي مواد بريزيم!

حالا با اين سواد اكابري من از شيمي و هر آنچه كه به شيمي مربوط مي شود؛ يك نفر با جستجوي عبارت  «سي عدد وسيله آزمايشگاه شيمي» به اينجا رسيده است!!!!! اين بي ناموسي ترين توهيني بوده است كه در طول اين چند سال عمر به درد نخورم به من شده است.

حالا يكي، دو تا، چه خبرته بابا سي تا؟ نابغه آخه راكتور و نيروگاه اتمي ندارم كه سي­ي­ي­ي تااااا وسيله آزمايشگاهي داشته باشم كه. اصلا تو سي تا وسيله آزمايشگاه شيمي رو ميخواهي چي كار؟ به چه دردت ميخوره؟ ميخواهي نيروگاه هسته اي راه بندازي؟ به جاي اين كارها برو دكتر شو به درد جامعه ات هم بخوري؟ ميخواهي بري مثل رازي الكل كشف كني، مردم رو از اين دنيا و اون دنيا بندازي كه چي بشه؟ خب نكن ديگه! برو مثل يه دختر يا پسر خوب همون مهندس بشو، واسه جامعه هم مفيده؛ تازه جامعه ما بالاخره به يك مهندس خوب احتياج داره، فقط مهندس شيمي نشو، خوب؟

آخه برادر من! خواهر من! من همين الانش هم كه ميگن انرژي هسته اي حق مسلم ماست؛ من فرق بين هسته و اتم رو نميدونم؛ آخه من چطوري سي تا وسيله آزمايشگاهي، اون هم از نوع شيمي اش رو بهت بدهم؟

*برونكا همونيه كه چوبين باهاش مي­جنگيد كه سياره اش رو نجات بده، سرش كچل بود و دماغش گنده و يه شنل سياه داشت كه دو تا بال شنلش كه نوكهاي تيزي داشتند، به سمت بالا رفته بودند. اصولا به نظر من هر كسي شيمي خوانده شكل برونكا است (اگه شيمي نخوندي حتي كچل و دماغ گنده هم كه باشي، برونكا نميشي. اگه شيمي خوندي و كچل و دماغ گنده باشي، تازه برونكا ميشي. البته هر دو شرط با هم لازمه: كچلي و دماغ گندگي. يك شنل هم ميتونه شرط كافي باشه؛ حالا شنل زورويي هم بود رنگش سبز لجني هم بود قبوله. هر چند عينك هم كه باشه نور علي نور ميشه البته از نوع قابلمه اي اش. بنابراين خودت تصميم بگير كه برونكايي يا نه؟ به من چه! والا).

Read Full Post »

دايي من: ببين بهار من ميخواهم باز هم به همين رييس جمهور راي بدهم.

بهار: چرا؟ براي چي؟ مگه خل شدي؟

دايي:‌ نه بهار جونم! براي اينكه بره باز هم از اين حرفا بزنه و بگه كه اسراييل نابود بايد گردد و … آمريكا هم بياد ايران بزنه كن فيكون كنه و بره و نسل همه اينها رو از بين ببره و ما راحت شيم.

بهار: دايي آخه چرا اينقدر ساده لوحي؟ ميداني جنگ بشه چقدر بدبخت ميشيم؟ مگه تو سابقه جنگ قبلي يادت نمياد؟

دايي من: چرا! اما يه نسل نابود ميشه، راحت ميشيم ديگه.

بهار: كدوم نسل؟ نسل من؟ نسل تو؟ يا نسل بچه ات؟ تازه همه ما هنوز داريم تاوان اون قبلي رو پس ميديم.

[ دايي كمي سكوت ميكند]

دايي: باشه اشكالي نداره بالاخره اينا هم نابود ميشن ما راحت ميشيم.

بهار: آخه دايي مگه جنگ قبلي اينا رو نابود كرد كه حالا بكنه. تازه اگه همه با هم نابود بشيم كه ديگه تو هم نيستي كه خوشحال بشي كه. بعدش هم به نظر من تا آدمايي مثل تو (البته تو دلم گفتم غضنفرهايي مثل تو) در اين مملكت داريم، نيازي به آمريكا نداريم كه بياد بزنه ايران رو نابود كنه، همين تو يه دونه كافي هستي.

اينجا ديگه خنديديم و مكالمه تموم شد.

اين روزها كه همه دارند در مورد انتخابات آمريكا و … حرف ميزنند، دارم به اين فكر ميكنم كه ما چه مملكت بدبختي هستيم به خدا، من ميخواهم بروم به آن نامزدي راي بدهم كه در خيابان اندازه مانتو و روسري ام را چك نكنند، بماند كه اين آقاي نامزد الان چقدر ناز مي كنند و براي همه ما شرط و شروط مي گذارند. دايي من هم ميخواهد برود به آن كسي راي بدهد كه بالاخره بيايند بزنند همه را نابود كنند، خلاص شويم. البته دايي قبلا به همون نامزد اصلاح طلب راي داده بود اما الان معتقد است كه «دندان لق را بايد كند انداخت دور.»

آن وقت آمريكايي ها از اينكه اوباما رييس جمهور شده از خوشحالي نمي دانند چي كار كنند؟ وبلاگ نويس هاي ما هم در خوشحالي مردم آمريكا شريك هستند، البته من نمي دانم چرا؟ مثلا الان ديگر همه تحريم هاي بين المللي (علي الخصوص اقتصادي) عليه ايران حذف مي شود؟ آمريكا ديگر از حق وتويش  عليه ايران استفاده نمي كند؟ لابي صهيونيست مي گذارد ارتش آمريكا از افغانستان و عراق خارج بشود و ايران از محاصره نظامي در بيايد؟ و …

اگر هم بگوييد كه ما ياد انتخابات فلان روز خرداد افتاديم، باور كنيد يك جيغ فجيع خواهم كشيد. آقا جان، اوباما جان يك سال و خورده اي است كه دارد تبليغ انتخاباتي مي كند و همه زن و زندگي اش جلوي چشمان من و شماي ايراني تروريست و مسلمان هم هست و تازه زندگي نامه عمه اش را هم درآورده اند و … آن وقت ما در ايران حتي اسم زن و بچه پريزيدنت خوش تيپ امان را هم نميدانيم، البته اينكه در توجيه بگوييم كه اين زندگي شخصي يك نفر است و به خودش مربوط است نشان مي دهد كه ما ايراني ها دموكراسي و احترام به حقوق افراد را خوب بلديم اما هر جا كه به نفع امان باشد.

Read Full Post »

شوخي

نزديك يك سال و نيم پيش، يعني بهار 86 بود كه من ناخودآگاه هنگام تغيير بي هدف كانال هاي تلويزيون وطني از يك آقاي روحاني كارشناس امور و مسايل خانوادگي شنيدم كه:

اگر يك زن و مرد نامحرم با هم شوخي كنند، خداوند به ازاي هر شوخي آن ها را هفت صد سال عذاب خواهد داد.

يكي از دوستان دخترم در عكس العمل به اين جمله گفت: «اگه اينجوري باشه، اون دنيا هم كه تموم شه من باز به خدا بدهكار ميشم كه.»

دوست ديگري فرمودند كه:‌ «اشكالي نداره عوضش اون دنيا با بر و بچز  دم هيتر جهنم پيش هم هستيد.»

من آن روز تا شب حساب كردم ديدم به اندازه هفت تريليون سالي به خدا بدهكار مي شوم. بعد ديدم خيلي سخت است قبل و بعدش را حساب كنم به خدا گفتم: «خودت زحمت حساب كردن بقيه اش را بكش، كارمزدت هم 10 بار شوخي با نامحرم.»

البته چون اين كارشناس محترم در مورد مسايلي از قبيل دست دادن و بغل كردن و بوس كردن و … كلا هر نوع رابطه نزديك با نامحرم حرفي نزدند و فقط در مورد روابط دورادور صحبت كردند، من اين نتيجه گيري را كردم كه » وقتي با نامحرمي دست مي دهيد يا بغلش مي كنيد و يا بوسش مي كنيد و ساير مسايل ديگر كه از گفتن آن  معذورم ( آيكون زن و بچه مردم از اينجا رد مي شوند)، لطفا جدي باشيد؛ حواستون باشد اگر شوخي در كار باشد، به ازاي هر بار شوخي هفتصد سال عذاب خواهيد ديد؛ چون احساسات نامحرم مربوطه را لگد مال كرده ايد.»

Read Full Post »

سيگار

نشسته ام پشت ميز تحريرم و مقابل صفحه مانيتور و كار مي كنم، پلك نميزنم. قوز كرده ام مثل هميشه. چنان محو كارم هستم كه نمي فهمم ساعت پنج صبح است و من بايد كه خواب باشم. دستم مي رود سمت پاكتي كه كنار دستم است و يكي از محتوياتش را مي گذارم در دهانم و ميجوم … بيشتر با دندان هايم فشار ميدهم و بزاق دهانم را بيشتر ميكنم كه خوشمزه تر و شيرين تر شود.

بيست دقيقه است كه ميجوم و مزه اش تمام شده است، از دهانم بيرونش مي آورم. سطل آشغال نزديك دستم است اما بشقاب كناري را ترجيح ميدهم. سبز رنگ است و جويده شده. مي گذارمش كنار چند عدد سبز رنگ ديگر.

20 دقيقه بعد، دوباره دستم مي رود سمت پاكت كناري و … همچنان به صفحه مانيتور روبرو زل زده ام و پلك نميزنم و چشمانم خشك شده اند و …

وقتي كارم نيمه تمام و انرژي ام تمام مي شود، بلند مي شوم، نگاه ميكنم و بشقاب كوچكي را مي بينم پر از آدامس هاي سبز جويده و پاكت خالي.

من سيگاري نيستم، هيچ دليل خاصي هم براي اينكه سيگار نكشم نداشتم، اما حس كساني كه سيگار مي كشند را درك ميكنم. حس آدم هايي كه در مواقع و شرايط مختلف سيگار مي كشند.

آدامس و سيگار و زندگي مثل هم هستند، مزه خوبش براي يه مدت كوتاه هست و بعد تموم ميشود و ميرود. بايد دوباره بعدي را استفاده كني تا مزه اش يادت نرود. آن قدر آن مزه اولي، شيرين بوده است كه ميخواهي دوباره مزه اش را امتحان كني، همانطوري كه حواست نيست و سرگشته اي. وقتي كه مزه اش تمام ميشود، تا يك مدت كوتاه مزه اش هست اما دوباره بدنت مي طلبد كه مزه اش را تجربه كني. اما …

اما زندگي يك فرق بزرگ دارد، اينكه وقتي مزه خوبش هست تو نميفهمي، يعني حواست نيست؛ ترس تموم شدن مزه خوبش نميگذارد بفهمي مزه اش چقدر خوب است؟ ترس هاي ديگه هم نمي گذارند. براي همين وقتي مزه خوبش تمام مي شود يادت ميرود كه چه مزه اي بود؟‌ براي همين دنبالش نميگردي كه دوباره تجربه اش كني.  گاهي اصلا حواست به مزه خوبش نيست. همين است كه زندگي را يك بار تجربه ميكني؛ اما آدامس و سيگار را مي تواني هر چند تا كه بخواهي دوباره تجربه كني چون حواست به مزه خوبش هست.

سيگار را اما شنيدم كه آخرش تلخ تره، شايد براي همين است كه به زندگي شبيه تر است. آدامس اما آخرش بي مزه است. زندگي آخرش افسوس است.

پي نوشت: الان كه فكر ميكنم ميبينم من بي جنبه كلا استعداد تبديل شدن به يك سيگاري  معتاد و يا معتاد خيابون خواب را بسيار جدي دارم. وقتي جنبه آدامس رو ندارم، ببين ديگه در رويارويي با سيگار و مواد مخدر چه بكنم؟

Read Full Post »

رايانامه

ديروز متوجه شدم ظاهرا فرهنگستان زبان فارسي اعلام كرده كه در راستاي نهادينه كردن زبان فارسي در بطن جامعه و گسترش و اعتلاي فرهنگ عظيم و نخبه پرور ايراني و صدور آن به بلاد كفر زين پس به جاي واژه منحوس و فرنگي و اجنبي و اسلام و ملت نابود كن و دشمن ساز «ايميل» بايد از واژه  فارسيزه شده و ناشناليستي » رايانامه»  استفاده كنيم باشد كه رستگار شويم.

كور شوم اگر دروغ بگويم اما در سايت خود فرهنگستان زبان فارسي واژه جايگزين «ايميل» را «رايافرست» پيشنهاد كرده اند. البته «رايانامه«‌ را تي وي جمهوري اسلامي گويا دو روزي است استفاده ميكند.

حالا لطفا يكي براي من رايانامه يا رايا فرست برفسته تا من عقده اي نشم.

Read Full Post »

نكنيد آقا جان، نكنيد! بابا نكنيد، من نميفهمم واقعا اين چه فلسفه اي است كه آقايون هنگام گريه كردن نسوان به او شكلات و آب قند و نبات داغ و آب نبات و شربت و شيريني تعارف ميكنند و تو بميري و من بميرم، طرف هم بايد بخورد؟

حالا اگر گزينه روزه بودن را هم در نظر نگيريم، من نميفهمم چرا بايد مزه شور اشك را قاطي اين شيريني چسبنده لزج بي مزه بكنيد و فرو كنيد در حلق آدم، مثل وقتي كه زندگي را زور چپان آدم ميكنيد؟  و گند بزنيد به حس و حال آدم؟ كه چي بشود؟ كه بفهميم خود زندگي هم به همين گندي است و مزه شيرينش بايد حتما كوفت آدم شود؟

خوب است وقتي كه خودتان در حال تماشاي فوتبال در حال انجام موج مكزيكي و هم ذات پنداري با فوتباليست هاي محترم هستيد يك نفر به زور در دهانتان يك عدد خيار تلخ بچپاند؟

مقدس بودن گريه براي نسوان همانند مقدس بودن فرياد شما هنگام گل زدن رونالدو است. خوب است وسط هوار شما داور گل سالم را آفسايد اعلام كند؟

خوب است يكي تو كله پاچه صبحانه روز جمعه شما يك مشت فلفل بريزد؟

خوب است يكي جمعه ساعت 7 صبح شما را از تخت پايين بكشد كه شير دستشويي را تعمير كنيد؟

اصلا خوب است وقتي يك عدد پست خيلي خيلي آموزنده و مفيد نوشتيد يا اوج هنر نويسندگي اتان را در آن پست به نمايش گذاشته ايد، يكي وبلاگ شما را هك كند يا كامنت بگذارد كه وبلاگ خوبي داري به من هم سر بزن؟؟

آقاي دايي محمد (كارفرماي اينجانب)! منظورم شما هم هستيد ها. آخر من وقتي دارم براي كار دانشگاهي ام مثل يك احمق زار ميزنم، شما چرا سعي ميكنيد براي آروم كردن من از كارهاي خلاف يكي از رفقاي فابريك اتون در دوران مجردي بگوييد و اينگونه به من درس ادب بدهيد كه زندگي ارزش اين قدر غصه خوردن ندارد و …؟؟ بعد هم من را مجبور كنيد به نوشيدن بدترين نوشيدني دنيا: چاي با قند؟؟؟ شما مگر نميدانيد من در عمرم به تعداد انگشت هاي دست چايي نخوردم؟ تازه اونهايي هم كه خوردم بدون قند بوده. آن وقت الان شما فكر ميكنيد مثلا من خيلي خوب شدم و الان كلي خوشحالانه به خانه برميگردم و شما از اين حس سوپرمنانه خود كلي مشعوف هستيد كه يك ضعيفه را ياري نموديد؟

خب نميشد بگيد: اشكالي ندارد حالا خيلي سخت نگير؟

اگر خود شما جاي من بوديد و داشتيد از دست صاحبخونه اتون به زمين و زمان فحش ميداديد، من هم از دوست فاحشه ام براي شما مي گفتم؛ ادب ميشديد؟ يعني درس عبرت مي گرفتيد كه نبايد غصه بخوريد؟ خب نكنيد ديگر! نكنيد!

————————————————————————————————-

پي نوشت:‌ چرا ما ايراني ها (زن و مرد) نميتوانيم و توانايي اش را نداريم كه يك نفر را در بحران كمك كنيم؟ بلد نيستيم در مواقع بحراني روحيات كسي را درك كنيم و سعي كنيم كه بهش كمك كنيم؟ من اين ضعف را در مردها بيشتر ديدم تا در زن ها.

Read Full Post »

تب

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و  آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش واقعا آبي است با موج هاي بلند و پر سر و صدايي كه خيسم نمي كنند. همه آشناها با همان لباس هميشگي رسمي در كنارم هستند؛ من، اما نميدانم كه چگونه هستم؟ خودم را هيچوقت در خواب نمي بينم. انگار فقط ميبينم و مي شنوم اما جسمم سنجاق به روحم نيست. همه چيز را مي بينم و مي شنوم و حرف ميزنم و راه ميروم و … اما دست و پايي براي راه رفتن ندارم. با آشناها بحث ميكنم، همان دعواهاي هميشگي: «بگذاريد من خودم زندگي خودم را بكنم من نميخواهم زندگي نكرده شما را مرده گي كنم.» دست هاي زبر و ترك خورده بابا را ميگيرم و در حالي كه قلبم تير مي كشد، مي گويم: «بگذار خودم باشم و دوستت داشته باشم.»  دست هاي چروكيده مامان را لمس ميكنم و فقط نگاه مي كنم و …

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش قرمز رنگ است و صخره هاي بلند كنار ساحلش تا آسمان بالا رفته است، جايي براي ايستادن كنار دريا وجود ندارد. صخره ها هم قرمز هستند. با همان غريبه ها و آشناها عجله داريم كه از اين شهر كه فصل باران هاي موسمي است بگذريم و عبور كنيم. فقط بايد بدويم. خيس ميشود موهايم.

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش سفيد رنگ است. كنار ساحل پر است از صدف و شن و ماسه و … پاهاي برهنه ام را ميگذارم روي شن ها ولي گرم است خيلي خيلي گرم خيلي زياد. بابا و همه آشناها برايم لبخند ميزنند، گويا شده ام بهار دلخواه آنها. موج آبي مي آيد به بلندي قامت من و ميگذرد و ميرود و من خيس نمي شوم. جلوتر مي روم و ياهايم را ميگذارم درون آب دريا. ساحل پر است از آدم و صدف و صخره. چشمانم را مي بندم و خواب ميبينم كه مينويسم. پاهايم خنك مي شوند و من لبخند ميزنم و مي گويم مينويسمش حتما. چقدر خوب است اين حس خنكي پاها. ميخواهم بيشتر داشته باشمش.

باز تكرار ميكنم: «مينويسمش.»

صداي مادر است كه ميگويد: «بهار! بهار! بلند شو خواب ميبيني!»

بيدار مي شوم، موهايم خيس است و پاهايم از زير پتو بيرون آمده اند و نسيم خنكي از پنجره مي وزد.

مامان دست ميگذارد روي پيشاني ام. تب كردم و بدنم گرم است بايد قرص بخورم.

—————————————————————————————————–

پي نوشت: دوشيزه شين عزيز من را به نوشتن بزرگترين ترس هايم دعوت كرده است. ممنون عزيز جان. مي نويسم حتما و در چند روز آينده.

Read Full Post »

مدرسه

سال اول جنگ را در زهدان مادر تجربه كردم و وقتي وارد دنياي بزرگ تر ها شدم قبل از صداي قلب مادرم، معني و مفهوم آژير قرمز را ياد گرفتم. وقتي كه اولين قدم هاي كودكانه ام را روي زمين ميگذاشتم، زمين وطنم خون آلود خون مردمانش بود كه خاكش نيز دفن كننده آنها، قدم ميگذاشتم روي خون و آتش.

اولين كلمات بعد از مامان و بابا، واژه هاي شهيد و مرگ و جنگ و خطر و بمب بارون و جانباز و عمليات و خرمشهر و اهواز و … بودند كه زودتر از واژه هايي مثل اسباب بازي و عروسك و  … ياد گرفتم، آنقدر خوب ياد گرفتم كه هنوز هم بي كمك هيچ لغت نامه اي معاني اشان را مي دانم و حتي معادل خارجي آنها را هم بلد هستم. اما هنوز هم گاهي در توصيف واژه هايي مثل وطن و هم وطن و خاك و سرزمين و … مي مانم، هيچ لغت نامه اي هم نمي تواند كمكم كند، نميدانم اين روزها با شعار جهاني سازي هم خارجي ها از اين واژه ها دارند يا نه؟

بازي هاي دوران كودكي ام محدود به هفت سنگ و لي له و  بازي سايه ها روي ديوار ميشد به وقت خاموشي كه بهانه اي بود كه مامان تراشيده بود براي اينكه نترسيم. شايد براي همين است كه هيچ وقت از تاريكي نترسيدم و در خاطرات كودكي ام هم ترس از تاريكي نداشتم، گرچه  هميشه حتي خلوت هايم پر از نور و چراغ است، دستم برسد هر جا كه باشم هر چراغي كه باشد روشن ميكنم.

معني پناهگاه را هم خوب فهميدم، يك زيز زمين كوچك چند ده متري كه چراغ كم نوري داشت با كلي تجهيزات دست ساز مامان براي مقابله با حمله هاي شيميايي و من هميشه ميپرسيدم: » اگر بريم زير زمين و بمب به خونه ما بخورد كه ما اين زير مي ميريم، تازشم بمب هاي صدام اينقدر قوي هستند كه با اين ماسك پارچه اي نميشه باهاش جنگيد.» و مامان مثل هميشه سكوت مي كرد. گمانم همين است كه در بازي قايم موشك كم نمي آوردم، خوب بلد بودم جايي را براي پنهان شدن پيدا كنم.

دنياي كودكي ام محدود ميشد به همين ها.

اولين روزي كه پا به مدرسه گذاشتم، سال هاي آخر جنگ بود.

آنقدر شوق رفتن به مدرسه داشتم براي اينكه زودتر مثل بزرگترها بشوم كه يادم رفت براي مامان و خونه گريه كنم. حس حقارت و كوچكي ميكردم كه نميتوانم بخوانم و بنويسم، به دختر همسايه كه كلاس پنجم دبستان بود حسادت مي كردم. فكر ميكردم كه اگر بتوانم بخوانم و «بنويسم» دنيا در تسخير من است، غافل از اينكه همه دردهايم از همين است: خواندن و نوشتن.

يادم هست روز اول مهر دستم را سپردند به يك ناظم قد بلند و چاق و بداخلاقي كه به خاطر قد و قواره كوتاه و كوچكم من را اول صف گذاشت و رفت.

نميدانستم كه از نسل انفجار جمعيت هستم، معني اش را وقتي فهميدم كه مجبور بوديم در نيمكت هاي چوبي كوچك دو نفره،  سه نفره بنشينيم و هر چند دقيقه يك بار وسايلمان را كه روي زمين مي افتاد جمع كنيم؛ و مدرسه چند شيفته برويم. واژه «صبحي» و «بعد از ظهري» براي بچه هاي نسل ما آشنا است.

آن موقع ها تعطيلي مدرسه ها به خاطر عيد و عزا و جشن هسته اي نبود. چند باري هم تعطيل شديم به خاطر اصابت بمب به نزديك مدرسه، گمانم همين است كه هيچ وقت نميتوانم شادي بچه هاي امروزي را از تعطيلي مدرسه حس كنم.

و روزهاي بعد هم شد: دوران سازندگي و ما مانديم و حس هاي ناب دفتر نو خريدن به وقت كميابي و بوي كاغذهاي كاهي كتاب هاي بچه هاي سال قبلي تا كتاب هاي جديد برسند. ما مانديم و حسرت مدادهايي كه نوكشان كمتر بشكند و مداد رنگي هايي كه رنگشان شبيه رنگ رويشان باشد. ما مانديم و نقاشي هاي پر از صحنه هاي تظاهرات و جنگ و تانك و … و گاهي مخفيانه در خانه، كوه و دشت و خانه و كبوتر و … . ما مانديم و حسرت كمي جاي بيشتر توي نيمكت و خوشحالي از غيبت بغل دستي، همين بود كه با خودكار روي نيمكت مرز هر كداممان را تعيين ميكرديم تا ديگري بداند حق تجاوز به مرز بغلي را ندارد. ما مانديم و شعارهاي صبحگاهي كه با مرگ بر اين و آن شروع ميشد و چه شروع خوبي براي يك روز سازنده! انگار كه وقتي ما مرگ بر صدام ميگفتيم دنيا به لرزش در مي آمد و صدام نابود ميشد؛ شايد براي همين است كه همه مان ميخواهيم دنيا را با شعارهايمان از نو بسازيم. ما مانديم و غوز كردن هايمان وقتي كه ميخواستيم: «بنويسيم». ما مانديم و حسرت روزهاي كودكي كه به بزرگي گذشت.

شديم نسل انقلاب و ارتش بيست ميليوني كه گمان نكنم هيچ نسلي در اين آب و خاك خسته به چنين افتخاري نايل شده باشد.

دوران نوجواني ام شد: اصلاحات و جواني ام: مهر ورزي و هسته اي.

اما … هر سال كه اول مهر ميشود دلم پر ميكشد. ميخواهم دوباره هفت ساله شوم با آن همه شوق و ذوق كودكي براي رفتن به مدرسه و خانم خدابخش باز هم برايمان بخواند: » د كمر شكسته زده شيشه رو شكسته باباش دعواش كرده.»  باز هم وقتي اولين باري كه نوزده گرفتم تمام راه تا خونه اشك بريزم و دفترم را پاره كنم. هنوز بعد از اين همه سال پارگي دفتر ديكته ام مانده اما چسبهايش باز شده و يك رنگ زرد قديمي از جنس دلتنگي و حسرت رويش مانده.

دلم پر ميكشد براي اينكه باز هم پاك كن هايم رو گم كنم و ريز ريز كنم و مدادهايم رو آنقدر بتراشم كه ببينم آخرش چي ميشه؟ هي بنويسم و هي پاك كنم تا چشمانم برق بزنند از آن همه فتيله هاي پاك كن روي زمين.

دلم پر ميكشد براي حس ناب پوشيدن مانتوهاي بلند و گشاد طوسي و سرمه اي و مقنعه هاي كج و كوله نو به وقت اول مهر كه موهام ازش بيرون بود و «اجازه خانم» گفتن هام براي اينكه بغل دستي بي اجازه من تراشم را برداشته است.

دلم پر ميكشد براي ذوق و شوق جلد كردن كتاب ها و دفترهاي نو.

دلم پر ميكشد براي نوشتن با مداد و فشار كه جايش روي برگه هاي دفترم بماند و انگشت مياني ام پينه ببندد و نوك مدادم بشكند. هنوز هم اين يادگاري پينه بسته را بعد از اين همه سال با خودم دارم، براي اينكه يادم بياندازد اين روزها و حس ها را.

دلم پر ميكشد براي مداد گلي هايي كه حكم كيميا داشت در روزهاي سازندگي و تحريم.

دلم پر ميكشد براي شوق بزرگ شدن وقتي كه قرار شد با قلم و خودكار بنويسم و «مداد»‌ را بگذارم براي روزهاي كودكي.

دلم پر ميكشد براي بغض هايي از جنس از دست دادن دوست هاي پارسالي و خانم معلم قبلي.

دلم پر ميكشد براي تخته سياه و گچ و صداي جير جير گچ روي تخته سياه.

دلم پر ميكشد براي همه شيطنت ها و بازي ها و قهرها و آشتي هاي دوران مدرسه، بزرگ شدن با هم را تجربه كردن، با هم قد كشيدن ها، نوشتن اسم هم كلاسي ها در ستون خوبها و بدها، رقابت با هم براي مبصر شدن، مشق نوشتن ها زير چراغ گردسوز،  اردوهاي دسته جمعي، سركلاس و زير ميز خوردن ها، تقلب كردن ها، درس نخواندن ها، دست به يكي كردن هايمان براي امتحان ندادن، منفجر كردن آزمايشگاه فيزيك و شيمي و …

دلم پر ميكشد براي دوستي هايي كه اگر دوستي شوند قدمتشان مي شود اندازه روزهاي تجربه كردن كودكي و بزرگي و بالغي كه چشمانت برق بزنند به وقت ديدنشان.

دلم پر ميكشد براي همه اينها.

شايد براي همين است كه بر خلاف هم كلاسي هايم ميخواستم كه «معلم» شوم.

دو سال است كه ديگر اول مهر بهانه اي ندارم تا حس شروع دوباره را تجربه كنم و همين است كه امروز اشك ريختم كه:‌ » من هم ميخوام برم مدرسه.»

تجربه جالبي است مدرسه و جنگ!

Read Full Post »

كلاه قرمزي

انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ بشم، هيچ وقت.

كم كم با هم آشنا شديم. اولش به خاطر اينكه تو ليست اسامي اسم هايمان نزديك به هم بود و موقع حضور و غياب معمولا پشت سر هم بوديم. كم كم به خاطر اينكه خانه هايمان و عقايد پدر و مادرهايمان كمي به هم نزديك بود، دوست تر شديم. هر دو جزء بچه هاي تقربيا تنبل كلاس محسوب مي شديم. خب البته در يكي از بهترين مدارس تهران باشي و معدلت بين 18 تا 19 باشد، بچه تنبل محسوب مي شوي! اينكه دانش آموز دوران راهنمايي باشي ولي هنوز اسم تمام كارتون ها و برنامه هاي كودك را حفظ باشي و ساعت پخششان را هم بداني كه ديگه بيشتر باعث مي شد همه بچه ها و معلم ها شما را جزء درس نخوان ها و تنبل ها حساب كنند. البته چون رياضي را بهتر از معلم رياضي امون هم بلد بوديم، باعث مي شد گاهي جزء آدم ها هم محسوب بشويم و … يكي ديگه هم بود كه شاگرد اول كلاس امون بود (و جزء تيزهوشان بود) و تو ليست اسامي كلاس نزديك به اسم ما دو نفر بود و … سه تفنگدار نبوديم اما همديگر را  خوب پيدا كرده بوديم. چيزهايي بود كه در موردش بتوانيم با هم، هم صحبت بشيم و …

آن روزهايي كه نميدانستيم بالاخره بزرگ شديم يا نه؟ سوادمون در زمينه بلوغ به همون نيم ساعت مشاوره مربي بهداشتمون محدود ميشد، صداي خنده ها و داد و بيداد هامون تو راه پله ها سر به فلك گذاشته بود و  زنگ هاي تفريح لج مي كرديم و تو كلاس مي مونديم و ناظم اسممان را در دفتر انضباطي مي نوشت و ماهواره هم نداشتيم و كارتون ميتي كمون رو هم حفظ شده بوديم از بس كه روزهاي عزا داري زياد بود اون موقع ها و همون روزهايي كه هنوز قوز كردن را ياد نگرفته بوديم، همون روزهايي كه  هنوز موهامون اندكي باد مي خورد و … آقاي مجري يك برنامه اي تو جعبه جادويي داشت كه توش دو تا عروسك داشت: ژولي پولي و گلابي. ژولي پولي حرف نميزد فقط سق ميزد و آقاي مجري حرف هاش رو ترجمه مي كرد. گلابي هم دو تا لپ سرخ داشت و … اينقدر جذب اين برنامه شده بوديم كه نفهميديم كي كلاه قرمزي و پسرخاله هم وارد ماجرا شدند، شايد همان روزهايي كه اولين حس هاي بلوغ را تجربه مي كردم. باورمون نمي شد، انگار ما را جادو كرده بودند. درس نمي خوانديم اما آقاي مجري فراموش نمي شد، بايد مي ديديم تا انرژي بگيريم و مشق هاي زوري امون رو بنويسيم و …هر كداممون با يكي هم ذات پنداري ميكرديم، من با ژولي پولي. و اون دو نفر ديگر با پسر خاله و كلاه قرمزي.  نفهميديم كي شد كه ديگه «عاشق» شديم، شايد اولين تجربه هاي بلوغ بود كه عاشقمون كرده بود، اولين عشق دوران بلوغ چيزي است شبيه «عشق» هاي اهورايي. تجربه اش مي كرديم آرام و آهسته. مي توانستي عاشق باشي و داد بزني، و كسي به جرم عاشقي مجازاتت نمي كرد، مي توانستي عكسش را داشته باشي، حتي يه نمونه كوچكش را تو اتاقت نگه داري، هر چند بار كه دلت خواست فيلمش را ببيني، هر چقدر كه دلت خواست اسمش را روي در و ديوار مدرسه و كتاب هايت بنويسي و نمره انضباطت كم نشه، مامان و بابا نيان مدرسه امضاء بدهند كه ديگه دختر خوبي بشي.  هر چقدر كه دوست داشتي مي توانستي عاشق بموني، هر چه قدر. دلم مي خواهد باز هم تجربه مزه مزه كردن اين عشق را بچشم.

يادم هست ما سه نفر بوديم كه كلاه قرمزي را به بچه هاي پاستوريزه مدرسه امون معرفي كرديم، با اين لغت: آهاين.

سال هاي خاكستري زيادي از اون روزها مي گذرد، هر كدوم پرت شديم يك ور دنيا. باهوش ترين امون دانشگاه شريف قبول شد و همون سال اول دانشگاه شنيدم كه ازدواج كرد. اون  يكي هم الان رفته مالزي براي ادامه تحصيل با شوهرش. يادم نمي رود وقتي كه خبر فوت پدرش را شنيدم چقدر اشك ريختم.

هيچ فكر نمي كردم يك روزي برسد كه فيلم كلاه قرمزي را با اشك و لبخند نگاه كنم.

هر بار كه كلاه قرمزي همون روز اول از مدرسه اخراج مي شود و پرونده اش رو از الاغ ده قايم ميكند، اشك امان تنهايي ام را مي برد و اگر كسي باشد خنده هاي بي امانم سكوت را مي شكند.

هر بار كه آقاي مجري از پشت تلويزيون مغازه، به كلاه قرمزي ميگه: چشمات چقدر خوشگله؛ ناخوداگاه به آينه نگاه ميكنم.

هر بار كه كلاه قرمزي به خاطر اينكه آقاي مجري به سمتش گل پرت كرده، تب ميكند؛ من هم تب ميكنم. نفسم بالا نمي آيد، يه بغض بي بهانه گير ميكنه توي گلوم و شكسته نمي شود. يه بغضي از جنس روزهاي بلوغ، از جنس تجربه هاي نو.

هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم، بي اختيار اشك و خنده با هم مي آيند، مثل همون روزهايي كه نمي دانستم براي بيشتر زن شدنم غمگين باشم يا خندان. مثل طعم گس بلوغ.

هر بار كه كلاه قرمزي ميگه: آقاي رارنده يالا بزن تو دنده، برو به سمت تهرون … نفسم حبس ميشه.

هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم تصميم ميگيرم كه كودك بمانم.

آقاي ايرج طهماسب، آقاي حميد جبلي؛ چيزي ندارم جز تشكر.

گاهي دلم مي سوزد براي بچه هاي امروزي كه لااقل يك عروسك وطني ندارند كه وقتي بزرگ شدند براي بچه هايشان به عنوان نماد كودكي برايش بگويند، براي بچه هايي كه گير كرده اند بين اين همه هجوم شخصيت ها و كارتون هاي سوپرمني و اسپايدر مني و … مي توانند براي بچه هايشان از يك عروسكي كه فارسي زبان است حرف بزنند؟ يك عروسكي كه هم بزرگ است و هم كودك؛ مثل همه آدم بزرگ ها.

انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ شم. هيچ وقت.

اين هم آهنگ كلاه قرمزي:

آقاي رارنده، آقاي رارنده

يالا بزن تو دنده

برو به سمت تهرون

ميخوام برم تلويزيون

برو به سمت تهرون

ميخوام برم تلويزيون

من ميشم همكار مجري

همدم و همراه مجري

ميگيم و ميخنديم و شاديم و سرخوش

واسه بچه ها داريم برنامه خوش

ميگيم و ميخنديم و شاديم و سر خوش

ديگه تهنا نيستيم

گل ميديم به دست هم با دل هاي خوش

Read Full Post »

ترس

نترس دختر! نترس! همه چيز درست مي شود. هيچ كس را نمي خواهي، نياز به كمك «كسي» نداري. نترس! «به كسي اعتماد كن كه هميشه پيشت هست: خودت.» نترس دخترك! نترس! هيچي نمي شود. نترس! هيچ اتفاقي نمي افتد. زنده مي ماني و هستي. تو نمي ميري. هستي و زنده مي موني. نترس دخترك! نترس! «زندگي» ترس ندارد. لذت دارد. نترس دخترك! نترس! نترس! نترس! نترس! نترس! نترس!

اينها زمزمه هاي من است اين روزها با خودم. وقتي اسكيزوفرني ام تشديد مي شود، اين صداها است كه در سرم مي پيچد و …

نترس دخترك! نترس!

و من تلاش مي كنم كه نترسم. شايد هم مي ترسم. شايد نمي ترسم. شايد …

Read Full Post »

هر آنچه مرا نكشد،‌ قوي ترم خواهد كرد.

(آنتوني رابينز)

اين جمله را از ديروز تا به حال هزاران بار با خودم تكرار كردم.

Read Full Post »

جنگ

در تاكسي منتظر نشسته بودم كه چهار نفر تكميل بشود و حركت كند، يك نفر در صندلي جلو نشسته بود و من هم عقب نشسته بودم؛ در ضمن عجله هم داشتم و به اين فكر مي كردم كه به موقع ميرسم يا نه؟ داشتم به دوستي كه مدت ها بود نديده بودمش و تازه برگشته بود ايران فكر مي كردم كه ناگهان با صداي كمي بلند راننده كه بيرون نشسته بود تا از گرماي خردادي داخل تاكسي نجات پيدا كند، به خودم آمدم، كمي طول كشيد تا متوجه شدم كه چه اتفاقي افتاده بود؟؛ همزمان هم دو نفر ديگر، يك مرد ميانسال با موهاي جو گندمي و يك مرد جوان در رده سني سي، وارد تاكسي شدند؛ گويا سه دختر با آرايش موهاي كمي عجيب و غير عادي (غير عادي نسبت به آن چيزي كه الان در جامعه ما به زور رواج پيدا كرده است)  از جلوي تاكسي رد شده بودند و ظاهرا راننده تاكسي با صداي كمي بلند به آنها چيزي شبيه متلك گفته بود (دقيقا يادم نمي آيد كه چي گفته بود؟). دختر خانم ها خيلي جوان به نظر ميرسيدند، شايد بيشتر از بيست سال نداشتند (البته حدس من اين است) اما از نظر من كه ظاهرشان ايرادي نداشت، گرچه نوع آرايش موهاي­شان براي من جديد بود، اما باز هم ظاهر عجيبي نبود اما ظاهرا براي راننده تاكسي و آن آقاي ميانسال كه احتمالا اوايل جواني اشان و اوج روزهاي بالا رفتن هورمون­هاي­شان مصادف با انقلاب و حجاب اجباري بود، ديدن چنين آرايش مويي عجيب بود. راننده تاكسي تقريبا يك آدم لمپن با ريش و سبيلي شبيه درويش ها بود. اين اتفاق باعث ادامه مكالمه راننده تاكسي و آن آقاي ميانسال شد:

راننده: ميبنيد آقا جوانها به كجاها كشيده شدند؟ همه معتاد شدند! همه خراب شدند! اينها الان ميروند دربند كافه … قليون ميكشند كه تويش مواد مخدره، بعد كه بيهوش شدند ميبرندشون و …

آقاي ميانسال:‌بله آقا! صحيح ميفرماييد. البته حق دارند اين جوان ها،  بس كه محدودشون ميكنند، بس كه اجازه هيچ كاري را بهشون نميدهند! (من اينجا كلي خوشحال بودم كه يك نفر بالاخره قبول كرد كه محدوديت اجباري در كشور ما چقدر آثار بدي دارد!) آقا پسر بچه 12 ساله من را شب چهارشنبه سوري به جرم رقصيدن تو خيابون گرفتند!!!! هيچ ميدانيد چه تاثيري در روحيه اين بچه ميگذارد؟؟ و …

در اينجا بحث كشيده شد به مواد مخدر و راننده و مرد ميانسال حرف هاي­شان در مورد مواد مخدر و دولت و … طولاني و سياسي بود (در ترافيك مانده بوديم). بعد از كمي بحث در اين مورد، دوباره بحث كشيده شد به جوان­ها و مشكلات­شان:
راننده تاكسي: آقا اصلا اين جوان­ها بي ادب و پررو شدند! وقتي بهشون ميگي چرا موهات رو اين شكلي كردي؟ ميگن مگه تو فضولي؟ موهاي خودمه، موهاي تو كه نيست كه. اصلا عصبي شدند. تا بهشون يه حرفي ميزني زود عصباني ميشن. سر و صدا ميكنن و … اصلا به بزرگ­تر احترام نميگذارند.

آقاي ميانسال: آقا اصلا ميدانيد مشكل از كجا است كه جوان ها اين روزها اينقدر بي ادب و پررو شدند و حرف بزرگترها را گوش نميدهند و اينجوري آرايش ميكنند؟ همه اش تقصير صدام است!!! دهه شصت كه بمب مي انداختند روي سر مردم اين بچه ها كوچك بودند و  اين بمب ها روشون تاثير گذاشت! دست خودشون هم نيست اينقدر عصباني ميشن. مقصر صدام و بمب ها بود.

دو ساعت بعد من و سه نفر از دوست­هاي دهه شصتي ام در حال خنديدن در يك كافي شاپ بوديم.

Read Full Post »