سال اول جنگ را در زهدان مادر تجربه كردم و وقتي وارد دنياي بزرگ تر ها شدم قبل از صداي قلب مادرم، معني و مفهوم آژير قرمز را ياد گرفتم. وقتي كه اولين قدم هاي كودكانه ام را روي زمين ميگذاشتم، زمين وطنم خون آلود خون مردمانش بود كه خاكش نيز دفن كننده آنها، قدم ميگذاشتم روي خون و آتش.
اولين كلمات بعد از مامان و بابا، واژه هاي شهيد و مرگ و جنگ و خطر و بمب بارون و جانباز و عمليات و خرمشهر و اهواز و … بودند كه زودتر از واژه هايي مثل اسباب بازي و عروسك و … ياد گرفتم، آنقدر خوب ياد گرفتم كه هنوز هم بي كمك هيچ لغت نامه اي معاني اشان را مي دانم و حتي معادل خارجي آنها را هم بلد هستم. اما هنوز هم گاهي در توصيف واژه هايي مثل وطن و هم وطن و خاك و سرزمين و … مي مانم، هيچ لغت نامه اي هم نمي تواند كمكم كند، نميدانم اين روزها با شعار جهاني سازي هم خارجي ها از اين واژه ها دارند يا نه؟
بازي هاي دوران كودكي ام محدود به هفت سنگ و لي له و بازي سايه ها روي ديوار ميشد به وقت خاموشي كه بهانه اي بود كه مامان تراشيده بود براي اينكه نترسيم. شايد براي همين است كه هيچ وقت از تاريكي نترسيدم و در خاطرات كودكي ام هم ترس از تاريكي نداشتم، گرچه هميشه حتي خلوت هايم پر از نور و چراغ است، دستم برسد هر جا كه باشم هر چراغي كه باشد روشن ميكنم.
معني پناهگاه را هم خوب فهميدم، يك زيز زمين كوچك چند ده متري كه چراغ كم نوري داشت با كلي تجهيزات دست ساز مامان براي مقابله با حمله هاي شيميايي و من هميشه ميپرسيدم: » اگر بريم زير زمين و بمب به خونه ما بخورد كه ما اين زير مي ميريم، تازشم بمب هاي صدام اينقدر قوي هستند كه با اين ماسك پارچه اي نميشه باهاش جنگيد.» و مامان مثل هميشه سكوت مي كرد. گمانم همين است كه در بازي قايم موشك كم نمي آوردم، خوب بلد بودم جايي را براي پنهان شدن پيدا كنم.
دنياي كودكي ام محدود ميشد به همين ها.
اولين روزي كه پا به مدرسه گذاشتم، سال هاي آخر جنگ بود.
آنقدر شوق رفتن به مدرسه داشتم براي اينكه زودتر مثل بزرگترها بشوم كه يادم رفت براي مامان و خونه گريه كنم. حس حقارت و كوچكي ميكردم كه نميتوانم بخوانم و بنويسم، به دختر همسايه كه كلاس پنجم دبستان بود حسادت مي كردم. فكر ميكردم كه اگر بتوانم بخوانم و «بنويسم» دنيا در تسخير من است، غافل از اينكه همه دردهايم از همين است: خواندن و نوشتن.
يادم هست روز اول مهر دستم را سپردند به يك ناظم قد بلند و چاق و بداخلاقي كه به خاطر قد و قواره كوتاه و كوچكم من را اول صف گذاشت و رفت.
نميدانستم كه از نسل انفجار جمعيت هستم، معني اش را وقتي فهميدم كه مجبور بوديم در نيمكت هاي چوبي كوچك دو نفره، سه نفره بنشينيم و هر چند دقيقه يك بار وسايلمان را كه روي زمين مي افتاد جمع كنيم؛ و مدرسه چند شيفته برويم. واژه «صبحي» و «بعد از ظهري» براي بچه هاي نسل ما آشنا است.
آن موقع ها تعطيلي مدرسه ها به خاطر عيد و عزا و جشن هسته اي نبود. چند باري هم تعطيل شديم به خاطر اصابت بمب به نزديك مدرسه، گمانم همين است كه هيچ وقت نميتوانم شادي بچه هاي امروزي را از تعطيلي مدرسه حس كنم.
و روزهاي بعد هم شد: دوران سازندگي و ما مانديم و حس هاي ناب دفتر نو خريدن به وقت كميابي و بوي كاغذهاي كاهي كتاب هاي بچه هاي سال قبلي تا كتاب هاي جديد برسند. ما مانديم و حسرت مدادهايي كه نوكشان كمتر بشكند و مداد رنگي هايي كه رنگشان شبيه رنگ رويشان باشد. ما مانديم و نقاشي هاي پر از صحنه هاي تظاهرات و جنگ و تانك و … و گاهي مخفيانه در خانه، كوه و دشت و خانه و كبوتر و … . ما مانديم و حسرت كمي جاي بيشتر توي نيمكت و خوشحالي از غيبت بغل دستي، همين بود كه با خودكار روي نيمكت مرز هر كداممان را تعيين ميكرديم تا ديگري بداند حق تجاوز به مرز بغلي را ندارد. ما مانديم و شعارهاي صبحگاهي كه با مرگ بر اين و آن شروع ميشد و چه شروع خوبي براي يك روز سازنده! انگار كه وقتي ما مرگ بر صدام ميگفتيم دنيا به لرزش در مي آمد و صدام نابود ميشد؛ شايد براي همين است كه همه مان ميخواهيم دنيا را با شعارهايمان از نو بسازيم. ما مانديم و غوز كردن هايمان وقتي كه ميخواستيم: «بنويسيم». ما مانديم و حسرت روزهاي كودكي كه به بزرگي گذشت.
شديم نسل انقلاب و ارتش بيست ميليوني كه گمان نكنم هيچ نسلي در اين آب و خاك خسته به چنين افتخاري نايل شده باشد.
دوران نوجواني ام شد: اصلاحات و جواني ام: مهر ورزي و هسته اي.
اما … هر سال كه اول مهر ميشود دلم پر ميكشد. ميخواهم دوباره هفت ساله شوم با آن همه شوق و ذوق كودكي براي رفتن به مدرسه و خانم خدابخش باز هم برايمان بخواند: » د كمر شكسته زده شيشه رو شكسته باباش دعواش كرده.» باز هم وقتي اولين باري كه نوزده گرفتم تمام راه تا خونه اشك بريزم و دفترم را پاره كنم. هنوز بعد از اين همه سال پارگي دفتر ديكته ام مانده اما چسبهايش باز شده و يك رنگ زرد قديمي از جنس دلتنگي و حسرت رويش مانده.
دلم پر ميكشد براي اينكه باز هم پاك كن هايم رو گم كنم و ريز ريز كنم و مدادهايم رو آنقدر بتراشم كه ببينم آخرش چي ميشه؟ هي بنويسم و هي پاك كنم تا چشمانم برق بزنند از آن همه فتيله هاي پاك كن روي زمين.
دلم پر ميكشد براي حس ناب پوشيدن مانتوهاي بلند و گشاد طوسي و سرمه اي و مقنعه هاي كج و كوله نو به وقت اول مهر كه موهام ازش بيرون بود و «اجازه خانم» گفتن هام براي اينكه بغل دستي بي اجازه من تراشم را برداشته است.
دلم پر ميكشد براي ذوق و شوق جلد كردن كتاب ها و دفترهاي نو.
دلم پر ميكشد براي نوشتن با مداد و فشار كه جايش روي برگه هاي دفترم بماند و انگشت مياني ام پينه ببندد و نوك مدادم بشكند. هنوز هم اين يادگاري پينه بسته را بعد از اين همه سال با خودم دارم، براي اينكه يادم بياندازد اين روزها و حس ها را.
دلم پر ميكشد براي مداد گلي هايي كه حكم كيميا داشت در روزهاي سازندگي و تحريم.
دلم پر ميكشد براي شوق بزرگ شدن وقتي كه قرار شد با قلم و خودكار بنويسم و «مداد» را بگذارم براي روزهاي كودكي.
دلم پر ميكشد براي بغض هايي از جنس از دست دادن دوست هاي پارسالي و خانم معلم قبلي.
دلم پر ميكشد براي تخته سياه و گچ و صداي جير جير گچ روي تخته سياه.
دلم پر ميكشد براي همه شيطنت ها و بازي ها و قهرها و آشتي هاي دوران مدرسه، بزرگ شدن با هم را تجربه كردن، با هم قد كشيدن ها، نوشتن اسم هم كلاسي ها در ستون خوبها و بدها، رقابت با هم براي مبصر شدن، مشق نوشتن ها زير چراغ گردسوز، اردوهاي دسته جمعي، سركلاس و زير ميز خوردن ها، تقلب كردن ها، درس نخواندن ها، دست به يكي كردن هايمان براي امتحان ندادن، منفجر كردن آزمايشگاه فيزيك و شيمي و …
دلم پر ميكشد براي دوستي هايي كه اگر دوستي شوند قدمتشان مي شود اندازه روزهاي تجربه كردن كودكي و بزرگي و بالغي كه چشمانت برق بزنند به وقت ديدنشان.
دلم پر ميكشد براي همه اينها.
شايد براي همين است كه بر خلاف هم كلاسي هايم ميخواستم كه «معلم» شوم.
دو سال است كه ديگر اول مهر بهانه اي ندارم تا حس شروع دوباره را تجربه كنم و همين است كه امروز اشك ريختم كه: » من هم ميخوام برم مدرسه.»
تجربه جالبي است مدرسه و جنگ!
سلام دوست جون
خیلی ناز نوشتی :*:*
خيلي قشنگ نوشتي.آفرين.براي همينه كه به ما مي گن نسل سوخته، نسلي كه نياز هاي واقعي او برآورده نشده، نسلي كه در آرزوي تحقق روياهشه، بله واقعا» كه:
ما مانديم و حسرت . . . .
ما مانديم ولي خيلي از جوانها نماندن يا در دوران جنگ كشته شدن يا براي بدست آوردن يه زندگي بهتر وطنشون رو ترك كردن.
دلم پر مي كشد براي يه زندگي خوب، يه زندگي شاد در يه جامعه سالم.
بهار: ممنون از لطفت و مرسي. بله راست ميگي خيلي از جوانها ماندند و … و حالا من مانده ام و حسرت دوست هايي كه هر روز مي روند و برزخ اينكه من هم بمانم و حسرت بكشم يا بگذارم و بروم؟
بهار خانوم سلام
خبري از شما نيست ، اميدوارم خوب و خوش و سلامت باشيد .
منتظر خوندن مطالب خوب شما هستم. اگر كمكي از دست من بر مياد دريغ نفرماييد.
خدا حافظ شما.
بهار: ممنون محمد جان! من حالم خوب است. تشكر بابت احوال پرسي. دارم به اين فكر ميكنم كه چي بنويسم؟ حتما مي نويسم.
راستي چرا وبلاگ شما براي من باز نمي شود؟ ايراد از وبلاگ شما است يا سيستم من؟
سلام به بهار خانوم عزيز
خيلي خوشحال شدم از اينكه من رو از حال خودتان با خبر كرديد . اميدوارم هميشه خوب و در سلامت كامل بسر ببريد.
براي من هم عجيب بود كه چرا وبلاگم (وقتي روي اسمم كليك كردم) باز نمي شود. بايد علتشو بفهمم. چون وقتي در نوار آدرس اسم وبلاگم رو تايپ مي كنم باز مي شود و مشكلي وجود ندارد. اگر ممكنه شما آدرس زير رو تايپ كنيد و بعد از كليك ببينيد صفحه من باز مي شود يا نه؟
htt://mohammad.salehi.blogspot.com
خوشحال مي شم از اينكه مطالبي كه نوشتم رو بخونيد. بي زحمت اگر صفحه باز نشد به من اطلاع دهيد. ممنون.
واي برمن آدرس رو اشتباه نوشته بودم . الان متوجه شدم. خيلي خيلي ببخشيد، آخه اين روزها زياد هوش و حواس درست و حسابي ندار م. اگر روي اسمم كليك كني وبلاگم رو مي ببيني.
( بين اسم و فاميل ، نقطه گذاشته بودم در صورتي كه از خط فاصله بايد استفاده مي كردم)
بهار: ممنون و مرسي بابت لينك صحيح آدرس وبلاگ
به یادآوری دوران کودکی حس دلنشینی است و ما را به گذشته هایمان پیوندمی زند ، پیوند ابدی.شریعتی گفته ای دارد به این مضمون که : کسی که می تواند معلم خوبی باشد ولی شغل دیگری را انتخاب کند خیانت کرده است . به شما برای این انتخاب تبریک می گویم . کودکی من در جنگ نگذشت ولی جوانی من چرا . من نیز به اندازه شما حسرت دوران کودکی خود را دارم. دورانی که همه چیز پاک و بی آلایش بود و فقط صلح بود و آشتی و بازی بود و شور و شوق . این حس را به تمامی در درون خود دارم و با تمام وجود آنرا حفظ کرده ام . میدانید برای چه ؟
برای اینکه بدانم روزی خودم کودک بوده ام وبدانم نیازهای یک کودک چیست و از دیگران چه انتظاری دارد.
روح لطیف کودکان و نیاز های آنان برای کسانی قابل لمس است که هنوز خواسته های دوران کودکی خودشان را به یاد دارند و از به یادآوری آن غرق لذت می شوند . اگر لذت اولین دو چرخه سواری ، بازی با اولین توپ ، با اولین عروسک ، با اولین اسباب بازی ، با اولین … را به یاد داری آنگاه میتوانی عمق دعای یک کودک را در خواسته اش دریابی و با لذت بردن وی در رسیدن به آن خود را در لذت او شریک بدانی .
اگر بدانی کشیدن دست نوازش بر سر و روی یک کودک او را به چه آرامشی می رساند هیچگاه او را از این نعمت دریغ نخواهی کرد . کافی است تنها یک لحظه کودکی خود را به یاد آوریم .
اگر درست گفته باشم شما یک آموزگار هستید و کودکانی زیر دست شما درس محبت خواهند آموخت . وقتی به چهره آنان می نگری کودکی خود را به یاد آور و سپس تصمیم بگیر . آن کودک خود شما هستید . محبت خود را تماماً نثار آنان کن .
با سپاس از شما و بابهترین آرزوها . نثر شما را نیز بسیار پسندیدم و قلم خوبی دارید و به شما تبریک می گویم . با تقدیم احترام .
بهار: راستش تلخي ماجرا اين است كه در اين خاك خسته هر كسي داستاني از سوختن نسلش دارد. بي گمان جوان بودن در دهه شصت و ديدن شهادت دوستان و از سر گذراندن انقلابي و … همه و همه، داستانهايي شنيدني دارد كه شايد تلخي اش بيشتر از داستان كودكي باشد كه در دنياي بي آلايش كودكي اش، همه چيز را همانطور كه هست ميپذيرد و دوستش دارد و تازه وقتي دستش ميرسد به روزگار بزرگسالي ميفهمد كه همه آنچه دوست داشته رنگي از محروميت و نداشتن و نشدن و نبودن و … بوده است.
حدستان درست است بخشي از روزمرده و دنياي مرا بچه ها تشكيل ميدهند. بخشي هم بچه هايي كه ميخواهم اين لذت را به آنها بچشانم و امان از روزي كه دستانم كمي مي آورند و …
در مورد قلم من هم لطف داريد.