خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش واقعا آبي است با موج هاي بلند و پر سر و صدايي كه خيسم نمي كنند. همه آشناها با همان لباس هميشگي رسمي در كنارم هستند؛ من، اما نميدانم كه چگونه هستم؟ خودم را هيچوقت در خواب نمي بينم. انگار فقط ميبينم و مي شنوم اما جسمم سنجاق به روحم نيست. همه چيز را مي بينم و مي شنوم و حرف ميزنم و راه ميروم و … اما دست و پايي براي راه رفتن ندارم. با آشناها بحث ميكنم، همان دعواهاي هميشگي: «بگذاريد من خودم زندگي خودم را بكنم من نميخواهم زندگي نكرده شما را مرده گي كنم.» دست هاي زبر و ترك خورده بابا را ميگيرم و در حالي كه قلبم تير مي كشد، مي گويم: «بگذار خودم باشم و دوستت داشته باشم.» دست هاي چروكيده مامان را لمس ميكنم و فقط نگاه مي كنم و …
خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش قرمز رنگ است و صخره هاي بلند كنار ساحلش تا آسمان بالا رفته است، جايي براي ايستادن كنار دريا وجود ندارد. صخره ها هم قرمز هستند. با همان غريبه ها و آشناها عجله داريم كه از اين شهر كه فصل باران هاي موسمي است بگذريم و عبور كنيم. فقط بايد بدويم. خيس ميشود موهايم.
خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش سفيد رنگ است. كنار ساحل پر است از صدف و شن و ماسه و … پاهاي برهنه ام را ميگذارم روي شن ها ولي گرم است خيلي خيلي گرم خيلي زياد. بابا و همه آشناها برايم لبخند ميزنند، گويا شده ام بهار دلخواه آنها. موج آبي مي آيد به بلندي قامت من و ميگذرد و ميرود و من خيس نمي شوم. جلوتر مي روم و ياهايم را ميگذارم درون آب دريا. ساحل پر است از آدم و صدف و صخره. چشمانم را مي بندم و خواب ميبينم كه مينويسم. پاهايم خنك مي شوند و من لبخند ميزنم و مي گويم مينويسمش حتما. چقدر خوب است اين حس خنكي پاها. ميخواهم بيشتر داشته باشمش.
باز تكرار ميكنم: «مينويسمش.»
صداي مادر است كه ميگويد: «بهار! بهار! بلند شو خواب ميبيني!»
بيدار مي شوم، موهايم خيس است و پاهايم از زير پتو بيرون آمده اند و نسيم خنكي از پنجره مي وزد.
مامان دست ميگذارد روي پيشاني ام. تب كردم و بدنم گرم است بايد قرص بخورم.
—————————————————————————————————–
پي نوشت: دوشيزه شين عزيز من را به نوشتن بزرگترين ترس هايم دعوت كرده است. ممنون عزيز جان. مي نويسم حتما و در چند روز آينده.
چند بار متني رو كه نوشته بودي خوندم، و بعد صفحه ايي كه دوشيزه شين نوشته بود و اظهار نظر هايي كه صورت گرفته بود.
نوشتن در مورد ترس هاي زندگي موضوع جالبيه، و اثر مثبتي بر روي افكار و زندگي ما مي زاره . ولي در هر مرحله از زندگي ترسهاي ما تغيير مي كنه و جاشو به ترسهاي ديگه اي مي ده، اما بعضي از آنها تقريبا» ثابت مي مونه، مثل همين چيز هاي كه شما بيان كردي (زندگي نكردن به ميل و اراده خود، ناتواني در بيان عواطف و احساسات و .. . . . ) . نكته اي كه به نظر قابل توجه هست اينه كه وقتي ترسهامونو شناختيم، براي كاهش و ازبين بردن اونها اقدام كنيم.
سعي مي كنم در اين مورد آخرين دستاوردها و نتايج تحقيقات رو در وبلاگم بنويسم.
من هم از خيلي چيزها مي ترسم ، از جمله:
– از اينكه نتونم روياهامو محقق كنم.
– مسائلي پيش بياد كه سلامتي و آرامش زندگيمو از دست بدم.
– بخاطر كارهاي بدي كه انجام دادم ، مورد بخشش كسايي كه بهشون بدي كردم قرار نگيرم.
– و خيلي چيزهاي ديگه.
سلام بهار عزیز
خیلی زیبا نوشتی از ترس هایت.
باید بگم که یک سری ترس های جدید در من زنده شد.ترس از مجبور شدن و محدود شدن در زندانی که دیگران با تحمیل و عقاید تحمیلیشان می سازند.
ممنونم که دعوتم را پذیرفتی
همیشه موفق باشی دوست عزیز
بهار: اين ترسي كه تازه برات ايجاد شده شايد بابت اين تفاوت سني ما است كه من چيزهايي رو تجربه كردم كه تو نكردي هنوز. اما يادت باشد سعي كردن به اينكه زندگي دلخواه ديگران را زندگي نكني هم كار سختي هست و مشكلات خاص خودش را دارد شايد گاهي مدارا بهتر از خلاف جهت آب شنا كردن باشد، گاهي حاشيه هاش خيلي بهتر است و … اما چيزي نيست كه بترسي، مثل كنكور ميمونه كه اگه تلاش كني غول نيست اما همه بهش ميگن: «غول كنكور». اين هم شايد ترسناك باشد اما واقعا ترسناك نيست. اما يادت باشد دهه بيست زندگي ات را حروم و تلف عوض كردن ديگران نكن، چون اين خلاف جهت شنا كردن گاهي چنين چيزي را مي طلبد و … و ممكن است در آستانه سي سالگي افسوس روزهاي خوب بيست سالگي را براي بهتر زندگي كردن بخوري. اگر از من ميپرسي گاهي مدارا در جامعه اي مثل جامعه ايران بهتر هست.
كمي هم ناگهان ترسيدم كه نكند من ناخودآگاه ترسي را با اين نوشته در تو ايجاد كردم 😦
اما جذابيت ماجرا در اين است كه من دليل اينكه مدتي بود ننوشته بودم را توضيح داده بودم و تازه مي خواستم از «ترس»هايم بنويسم اما مثل اينكه برداشت همه اين بوده كه من از ترس هايم نوشتم. حالا در مورد ترس هايم مي نويسم.