Feeds:
نوشته
دیدگاه

کودکی گم‌شده

آقای ایرج طهماسب و حمید جبلی

بابت لحظه‌های بیشمار خوشی در دوران سازندگی و کمبود امکانات و دو کانال تلویزیون و …. که برایم (و هم‌نسلانم) ساختید متشکرم.

اینکه از هزاران فیلتر سفت و سخت طالبانی منش دهه‌های 60 و 70 گذر کردید و یک عروسک ایرانی برای بچه‌های بی حماسه جنگ ساختید، کاری بس دشوار است که تا همیشه باید سپاسگزارش بود.

بابت همه متشکرم.

اینکه شما همانند عموم مردان هم دوره خودتان با پیش فرض‌هایی در مورد زنان و مسایل مربوط به زنان و … بزرگ شده‌اید و لاجرم دیدگاهایتان در مورد  زنان و جنسیت و … فراتر از یک سطحی نمی‌رود و … هم اگرچه حکایت عموم مردان ایرانی و باورهایشان است که از لحظه‌ای که بخواهی پایت را از خانه بیرون بگذاری محکم به صورتت می‌خورد تا زمانی که روی تخت‌خواب به خواب بروی حتی در کنار عزیزترین‌هایت، دردی است که نیاز به درمان دارد و گفتنش و تکرارش شاید دردی را دوا نکند.

اینکه یادتان رفته که بیننده برنامه‌های شما این روزها کودکان که نه، بزرگ‌سالان 25 به بالا هستند هم قابل گذشت است.

اینکه شوخی‌های برنامه‌هایتان هم از لابلای شوخی و خوش گذرانی‌های جوانانی از دو-سه دهه قبل در می‌آید که برای کودکان امروزی گاه غیر قابل درک است، هم شاید هزاران توجیه فیلتری و غیر فیلتری و … داشته باشد.

اما …. اما اینکه هر بار کودکان برنامه‌اتان را هنگام کلافگی تهدید به استفاده از دمپایی می‌کنید، به هیچ وجه قابل بخشش نیست.

اینکه عروسک‌های کودک برنامه شما برای اعتماد به نفس دادن به دخترکی که از شنیدن کلمات «تو زشتی» دلگیر شده است، شروع به تحقیر و به کار بردن صفات تحقیر کننده در مورد خودشان و زیبایی‌اشان کنند؛ هرگز قابل بخشش نیست.

خوانده‌ام که دقایق میلیونی است دستمزد عروسک کوچک شیطون کلاه قرمزی شما. اختصاص میزان بسیار بسیار کوچکی از این دستمزد به یک روانشناس کودک برای مشاوره و نمایش ندادن این صحنه‌ها، دست کم اندازه احترام شما را در میان نسلی که مادران و پدران امروز و آینده هستند، اندکی بیشتر خواهد کرد.

سال 1393 مبارک

norooz

Again?

حقیقتش من آدم نوشتن مدام نیستم. شاید گهگاهی در شبکه‌های اجتماعی چیزکی بنویسم و یا در کل‌کل‌های کامنتی چیزی بنویسم اما راسیتش آنقدرها اهل نوشتن یک دفترچه خاطرات روزانه/ماهیانه/سالیانه نیستم. اما این روزها کمی خسته هستم و شاید دلم بخواهد دوباره بنویسم.

نمی‌دانم اصلا اینجا خواننده‌ای هم دارد یا نه؟ اما برای منی که اولین پست را برای حرف زدن با خودم نوشتم، حتماً تعداد کم یا صفر خوانندگان اینجا آزارنده نخواهد بود گرچه ناراحت کننده.

میخواهم دوباره روبروی آینه بایستم و با خودم حرف بزنم. روزهایم سخت نیستند اما کند هستند.

زندگی آنقدر تغییرم داده است که اگر امکانش بود، کلمه بهار را برمی‌داشتم و تابستان را انتخاب می‌کردم.

روزهایم را اما زندگی می‌کنم. خوب هستند گاهی و سخت می‌شوند عموما. اما زندگی‌ام را دوست دارم.

این وبلاگ پنج ساله شد. تولدش مبارک.

Exclamation Mark

خواب می‌بینم با یک عده غریبه و آشنا …

سال‌های زیادی از پشت سر هم گذشته‌اند که من نوروز را واقعا نو روز کرده‌ام و لذت برده‌ام. لابد سرخوشی و تن‌پروری و … باعث و بانی‌اش بوده اما هر چه بود نوروزهایم خوب بود.

امسال اما تا 24 ساعت قبل از لحظه‌های حالی که باید احسن می‌شد، کار کردم و چهار ساعت بعدش هم دوباره.

یادم می‌آید یک روزی یک نفر به من می‌گفت وقتی برسی به 35 و سرازیری زندگی دیگر نمی‌توانی اندازه یک دهه قبلش کار کنی. خودش آن موقع گمانم همین حدودها بود و من افسوس خوردم برای مردمان سرزمینی که 35 می‌شود سرازیری زندگانی‌اشان.

نمی‌دانم 35 من چه شکلی است؟ قطعا یک زن کارمند کارت بزن ساعت 8 صبح و دوان دوان رسیدن به زندگی و بچه و شوهر در 16 بعد از ظهر نخواهد بود. سال‌ها از این کلیشه فرار کرده‌ام و عجیب که دوام آورده‌ام.

مدت‌ها است از صدای دالبی و هیاهو و دیالوگ‌های عاشقانه هالیوودی و کینگ‌کنگ بر فراز برج خسته شده‌ام. قبول ندارم که زندگی واقعی همین است که روی پرده می‌رود.

تصمیم برای گذراندن اوقات کاری روزهای نوروز، من را همسفر آدم‌هایی کرد که 35 می‌شود سراشیبی زندگانی‌اشان. یک سره فیلم‌های ایرانی دیدم تا رسیدم به …

اولین مواجهه من با هامون برمی‌گردد به زمانی که سنم یک رقمی بود و تک صحنه‌های فیلم که گاهی از مقابل چشمانم می‌گذرند. شاید هفت-هشت سال پیش بود (قبل از 88 گمانم. به وضوح زندگی‌ام به قبل و بعد از دو عدد هشت کنار هم تقسیم شده است) که دوباره دیدمش. نمی‌دانم اینکه نسل جنگ بودم اما جوان نبودم یا اینکه فقط شنیدم که «این زن مال منه. حق منه و …»؛ تکلیفم را برای همیشه با آن روشن کرد یا نه؟ اما دوستش نداشتم. نه به واسطه اینکه فیلم زمان خودش است. نه به واسطه چپ درون فیلم‌ساز و نه حتی به واسطه هامون به دنبال اسماعیل. برای اینکه انسان‌ها نیامده‌اند که حماسه بسازند که اگر نشد بشوند آدم بی حماسه، آدم خواب زده.

تا رسیدم به نارنجی پوش. سه ورز وقت صرف دیدنش کردم، هر روز یک تکه 20 تا 30 دقیقه‌ای.

گمانم فیلم‌ساز هم فهمیده است آدم‌ها حماسه ندارند.

تعجب کردم از فیلم‌سازی که این سال‌ها صیقل نخورده است. آن‌قدر می‌دانم که هامون بعد از سراشیبی زندگی‌اش پرده‌برداری شد. شاید آن یک نفر راست می‌گفت: 35 سراشیبی زندگی است!

سال 1392 مبارک

norooz

لالایی

مثل شب‌های گذشته نزدیک به دو ساعتی کنار هم فیلم دیدیم و یک قسمت از یک سریال تکراری نیمه هندی ایرانی. برخلاف اکثر مواقع مثل دو تا موجود بی‌آزار و بی‌دردسر کنار هم بودیم. سریال که تمام شد؛ ناخودآگاه گوشه دامنم را گرفتم و رفتم و سرم را گذاشتم روی پایش. شروع کرد به خواندن لالایی و کشیدن رد انگشتانش میان موهایم. نمی‌دانم همه‌اش یک ثانیه شد یا یک ساعت یا یک عمر اما اینقدر خوب بود که نمی‌خواستم تمام شود.

گفت: اینجوری که خوابیدی و پاهات بیرونه و یخه، من حرص می‌خورم.

بچه بودن سخت‌تر از مادر بودن است. گاهی می‌مانی که جواب حجم عاطفه‌ای که با سرعت نور به سمتت هجوم می‌آورد را چه کنی؟ درد دارد این استیصال و اینکه گاهی یادت می‌رود که نه ماه با هم بودید و هیچ کس و هیچ چیز بین‌اتان نبود. شاید فلسفه لالایی برای آرام شدن دل مادری است که دیگر بچه‌ای در دل ندارد.

بمان، نرو

هر چقدر هم که خودت مادر باشی، باز مادرت دست کم بیست و چند سالی زودتر مادری کرده است. میان هذیان‌های تب دار نیمه شب گفته بودم: نرو، پیشم بمون. صبح که بیدار شدم؛ نرفته بود، مانده بود.

سوال

کاری به محتوای مجله ندارم چون هنوز نخواندمش. قرار است به زودی بخوانمش. شاید محتوا شبیه روی جلد نباشد (البته امیدوارم).

اما دردم جای دیگری است. آنجا که بخشی از جامعه به اصطلاح آگاه‌تر و روشنفکرتر از عموم مردم یک کشور جهان سومی چنین باوری دارند. این عکس جودی با ظاهر عصبی و اسلحه در دست چقدر در مقابل آن مرد و سایه‌اش ضعیف است؟ و حالا اسلحه را رو به مردی گرفته است که به او کمک کرد که رشد کند. و این‌ها فکر می‌کنند که زن‌ها می‌خواهند در برابرشان قد علم کنند و آن‌ها را ترور کنند و به خاک و خون بکشند. هم باور به ضعیف بودن ذاتی زن دارند و هم می‌ترسند که توانایی‌های زنان؛ آن‌ها را از یکه تازی در عرصه‌هایی که همواره با غرور از فتح‌اش برای زنان صحبت می‌کنند، دور نگهدارند.

حمله دختران به عرصه‌های اجتماعی

آقایان باید بروند کمی هم به شعورشان اضافه کنند. تمام پله‌های ترقی را از روی گرده زنان مملکتی که در شاخص‌های برابری دو پله از عربستان بالاتر است، بالا رفته‌اند. حقوق و مزایا و ارتقاء شغلی نابرابر داشته‌اند و همه را زده‌اند پشت قواله توانایی فردی. هر وقت هم حرف از زن و حقوقش شد؛ از بارگاه شاهانه ملوکانه‌اشان اعلام فرمودند که «الان وقتش نیست» (بله خب زن فقط زمانی به درد می‌خورد که برای شما و به زعم شما «وقتش» باشد). حالا هم می‌خواهند به احمقانه‌ترین شیوه نشان بدهند زنان عرصه‌های اجتماعی را درنوردیدند. الان «وقتش» است که شما به شعورت اضافه کنی که حضور زنان در هر عرصه‌ای که شما را هل داده‌اند که بروی و حضور برسانی؛ حق آن‌ها است نه ملک ارثی پدرتان که فکر می‌کنید حالا یک نفر با اسلحه آمده از شما گرفته است.
آن وقت می‌گوییم «چرا پارتیزان بازی در می‌آورید؟ چرا همه مردها را در یک دسته قرار می‌دهید؟ من و امثال من فرق داریم». شما به من بگویید این مجموعه مردانی که متصل به روی جلد رفتن چنین تصویری هستند در کدام دسته قرار دهم؟ مردان باشعوری که اشتباه کرده‌اند؟ مردان بیشعوری که در جای اشتباهی هستند؟ مردانی نیمه باشعور و …؟آن وقت اگر این نمونه کوچکی از بخشی از جامعه نسبتا با شعور و به اصطلاح روشنفکر جامعه باشد. حق دارم کلیت جامعه را یکسان در نظر بگیرم و استثناها را مجزا؟ یا باز هم باید یک گروه به بزرگی همه مردانی که می‌شناسم و مردانی که آن‌ها می‌شناسند و مردانی که شناس آن‌ها می‌شناسند و … باز کنم که بشود کلیت جامعه که بشود منتفی شدن کل ماجرا؟

دونده

دونده‌ها می‌دوند تا به آخر خط برسند. انسان‌ها هم و آینده محتمل هم: درس، کار، ازدواج، بچه، دکتری، مرگ عزیزان و … اما غیر محتمل‌ها را نمی دوی که برسی، می‌آید می‌نشینت مقابلت یا کف دستت. مثل آرزوهای خوب است که می‌دانی اتفاق نمی‌افتد اما افتاده است. سختی ماجرا آن‌جا است که حالا که در دست داری‌اش، می‌دانی که دیگر نمی‌خواهی‌اش.

صبر کن

تابستان فصل من است. فصل روزهای بلند کشدار آسفالت ژله‌ای. پیرهن عرق کرده چسبیده به تن. کفش‌های چسبیده به سنگفرش‌های ولیعصر. پیاده روی‌های عرق ریزان کوچه‌های درخت گیلاس. چله مرداد. خاکشیر و یخ در بهشت. خوردن توت‌های درخت توت هزار ساله پشت پنجره. صدای زنگ دوچرخه. شب‌های پر از ستاره. کتاب داستان‌های یواشکی. لی‌له روی سنگفرش‌های حیاط. چیدن انگورهای درخت‌ مو. شنا در حوض نیم متری. فوتبال 4 نفره سر صلاة ظهر. جلد کردن کتاب‌های درسی. التهاب اولین روز مدرسه.
تابستان جان! می‌شود تمام نشوی؟ می‌شود؟ من جایی نیمه خرداد جا مانده‌ام. صبر کن. تمام نشو.

نوشتن

می‌دانی نوشتن فکر می‌خواهد. فکر. یک جایی وسطش یک چیزی می‌آید خفتت می‌کنند و همانجا وسط سیبک گلو می‌ماند، گیر می‌کند. بعد فکرت منجمد می‌شود. نمی‌نویسی. صدایت خفه می‌شود و فکرهایت می‌روند می‌چسبند کف آسفالت ژله‌ای مرداد داغ تهران. می‌روند یک جایی که دیگر نمی‌شود دست کرد و پیداشون کرد. می‌شود خط سفید منقطع روی آسفالت. می‌شود استتوس‌های نیمه نیمه فیس بوک. می‌شود یک سیبک وسط گلو که نفست را منقطع کرده. می‌شود رفیقی که چهار صبح من، هفت و نیم شب اوست جایی نزدیک بوستون. می‌شود قلب پاره پاره من که منتظر چراغ سبز کنار اسمش است. می‌شود استتوس خارجکی من که دل تنگتم که خودش هم نفهمد. می‌شود این همه کلمه وسط این همه حرف.

 

 

 

این وبلاگ چهار ساله شد. تولدش مبارک.

اداره

-حتی در آپارتمان‌ام یک آپارتمان اداری دارم.

تابستان جان است، محمد صالح علاء، همشهری داستان تیر 91

شوماخر و برادران

آقای ته شوماخری داره با جی اف‌اش حرف می‌زنه. سرش هم کرده سمت راست؛ فرمون هم می‌ده سمت چپ که از پارک دوبل تشریف بیارن بیرون تو یک خیابون سرازیری باریک دو متری و دو طرفه که پر از شلوغی هم هست وقتی بنده پایم رو گذاشتم روی ترمز و بوق زدم طلبکاره که چرا وایسادم؟ احتمالا منظورش اینه که میرفتم من هم می‌زدم به ماشین‌های اونوری ولی واسه ایشون واینمیسادم.

بعد میگن مردا دست به فرمونشون خوبه. آره خوب تو ایران که هر غلطی دلت می‌خواهد می‌کنی، مثل هر جای دیگه مردا هر غلطی دلشون می‌خواهد می‌کنند دیگه واسه همین دست به فرمون‌اشون هم خوبه دیگه.

آقای برار شوماخر از سمت راست من با یک فاصله دو دهم نانو متری سبقت گرفته رفته پشت اتوبوسی وایساده که من دو متر ازش فاصله داشتم که اگه یهو ترمز کرد، نمیرم همراه با سرنشینان موجود؛ بعد در حین سبقت بوق هم می‌زنه که چرا من نمی‌رم جلوتر؟ بعد رفته جلوتر با فاصله نیم میلیونیوم نانو متر با اتوبوس مورد نظر، بعد نتونست سبقت بگیره. مجبور شد برای گردش به چپ صبر کنه و بنده راحت پیچیدم رفتم. خیلی ناراحت شدم که هیچی بهش نگفتم فقط لبخند زدم، رفتم. احساس مودبی زیاده از حد کردم. خیلی بده آدم اینجور مواقع فحشش نمی‌آید.

می‌خواهم از این به بعد تحت عنوان «شوماخر و برادران» از خاطرات رانندگی شوماخر و دوستان بنویسم.

I was teminated

– من مرده ام. مرده.

من مرده ام، با تعدادی غریبه و آشنا در اتاق زاویه خانه قدیمی ته دردار خوابیده ام. تیرهای چوبی سقف کاه گلی، قهوه ای و ارغوانی و نارنجی است و من مرده ام. بوی کاهگل سقف همه بدنم را پر کرده است و من مرده ام.

– مردها همه اشون همینن. زن رو کتک میزنن. خود خواهن.
– باید هلش می دادی همونجا بیافته سرش بخوره به در و دیوار بمیره.

در فضا معلق ام و من مرده ام.

سفارت را که تسخیر کردند، حاجی دستور داده بود که برگردد؛ که نکند بگیرندش ببرندش و نیاورندش و نبیندش دیگر.

فرهاد از فرانسه آمده بود که ببردش. پسرش سه ماهه بود که سرش در کاسه توالت جر خورد. در راه از کامیون پرت شد پایین. مانده بود. حاجی مرد و 12 خواهر و برادر ناراضی به تقسیم ثروت که بماند. که نمانده بود که رفته بود.

– مردها همه اشون ….
– باید هلش می دادی …

من دراز کشیده ام و من مرده ام. بختک افتاده است روی جنازه ام.

– من مرده ام. مرده.

من مرده ام، با تعدادی غریبه و آشنا زیر باران می دوم که خیس نشوم. نفسم بند آمده است. قاصدک توی دستم اما هنوز زنده است.

– ریشه هاشو میشه جای قهوه دم کرد، خورد.

دنبال طلبم از دخترکی که هنوز فکر فرار در سر دارد، دویده ام: یک دفتر سیاه مشق، یک قلم، یک شیشه دوات، یک مشت یاس و برگ های تازه مو. هر بار که می رسم به صفر شدن بدهی؛ بختک می افتد روی جنازه ام. دخترک فرارمی کند و من زیر باران له می شوم.

– من مرده ام، مرده.

من مرده ام، روی سنگ های سفید فرودگاه جنینی خوابیده ام.

– باید بدیش ببرمش. قول امون همین بود.

اشک هایم تمام نمی شوند، زیادند. خودم قول داده بودم که وقتی نه سالش شد، بدهمش ببردش و بیاوردش، ته دلم اما همیشه خوش بین بودم که نمی آید که نمی بردش. هشت و سال و ده ماهش که شد، زنگ زدم که بیا ببرش، من طاقت ندارم. پسرکم را برمی دارد و می رود آن سمت شیشه و من نمی توانم برگردم که ببینم اشان، جنینی خوابیده ام و بختک افتاده است روی جنازه ام.

– من مرده ام، مرده.

تب دارم میانه اردیبهشت 1391.

من نمرده ام، زنده ام

یادش بخیر یک باری یک آقایی در گودر سه ساعت با من بحث کرده بود، سر یک موضوعی. بعد برایم ایمیل زده بود و قرار بود بیشتر بحث کنیم. یک روزهای خسته کننده‌ای بود، من هم حواله‌اش کردم به بعد.
دنبال یک کلمه در ایمیل‌ها می‌گشتم که به اسم‌اش و ایمیل‌های رد و بدل شده برخورد کردم، اشکم سرازیر شد.
همیشه نشانه پیری موهای سفید شقیقه نیست. ذهن و حافظه به فنا رفته نابود شده هم هست.
خاک بر سرم کنند واقعا. خاک برسرشان کنند واقعا. چه کسانی؟
آن‌هایی که مدام در کله‌ام کردند که این حافظه‌ات خطرناک است و چه است و چه است و چه و … چه و … و چه … و چه و … ناخودآگاه باعث شدند، حافظه‌ام را با زیر دریایی بفرستم برود اعماق دریا.
می‌خواهم بروم بهش بگویم بیا حالا با هم بحث کنیم، دست به یقه شویم، داد بزنیم سر هم، اصن قهر کنیم، بعد باز هم آشتی کنیم، باز از اول همان حرف‌ها را بزنیم و … بعد دوباره باز از اول، دوباره باز از اول، دوباره باز از اول، باز از اول، و ….
چرا؟ چون می‌خواهم باور کنم هنوز نمردم. زنده‌ام.

One day, One person; One person, One seat

من آدم رابطه نیستم.

گمانم این را آنقدر برای خودم و دیگران تکرار کرده‌ام که خودم هم عق‌ام می‌گیرد.
نمی‌توانم به یک نفر قول بدهم که: «هستم، می‌مانم و متعهدم تا وقتی که تو هستی». اگر با گلزار باشم و هم‌زمان برد پیت از مقابل‌ام عبور کند، یحتمل من را در بغل برد خواهید یافت با کلی توجیهاتی از قبیل مطلوبیت بیشتر و … همین است که متخصص رابطه‌های “One day, One Person” هستم.
معمولا از خواندن دست نوشته‌هایم یا مقالات‌ام یا گفتگوهای محل کار و … شروع می‌شود و بعد از کلی تام و جری بازی بچه‌گانه و مسخره به «من می‌خواهم یه چیزی بگم که امیدوارم ناراحت نشی. من می‌خواستم که ببینم‌ات.» و خنده‌های تمام نشدنی من برای این حد از کودکی و شنیدن » تازه کلی با خودم کلنجار رفتم که این رو بگم.» تمام می‌شود.
یک عزیزی در فیس بوک مقابل درس بزرگ زندگی نوشته بود: یاد گرفته‌ام بازی کنم. من اما ناخودآگاه بازی می‌کرده‌ام، از همان دوران نوزادی: تا نور ماه در آسمان بود، من هم بیدار.
بازی می‌کنم، مخصوصا وقتی مواجه می‌شوم با ذهنیتی که زن برایش مفهومی جز لذت شبانه ندارد: هر چقدر تحصیل کرده و فهمیده و آگاه‌تر، عطش برای خوابیدن با او، فتح کردن‌اش و تسخیر کردن‌اش بیشتر. مقطع تحصیلی بالاتر، عطش بالاتر. کتاب بیشتر، عطش بیشتر. فیلم بیشتر، عطش بیشترو …تعداد انسان‌های روشنفکر این مدلی در تجربیات زندگی‌ام آنقدر هست که هیچ اریبی‌ای نداشته باشد. این‌ها را می‌شود از طریق واژه‌های به کار رفته در نوشتارشان بیشتر شناخت. در دنیای واقع معمولا سکوت‌اشان بیشتر است.
بازی می‌کنم، مخصوصا وقتی با انسانی از جنس سکوت و تحلیل روبرو شوم. فکر می‌کند، فکر می‌کند، فکر می‌کند، فکر می‌کند، فکر می‌کند، فکر می‌کند، فکر می‌کند، … و تصمیم می‌گیرد. معمولا تصمیماتش باید به جایی ختم شود که او کنترل کننده و رهبر رابطه باشد. اولین واکنش‌ام چیزی از جنس کلماتی مثل » سر رییسم را به طاق کوبیدم» است. در لغت نامه ذهن من کنترل وجود ندارد. این آدم‌ها را دو-سه ساعتی بازی می‌دهم و بعد فقط می‌ماند اس ام اس یا پست الکترونیکی که گه‌گداری دریافت می‌کنم. حرف‌های خوب زیاد می‌زنند، شنونده خوبی هستند؛ نهایت سومین دیدار برای‌اشان به خوابیدن ختم می‌شود. هیچ گاه حق انتخاب و قدرت تصمیم‌گیری به فرد مقابل نمی‌دهند، در نهایت روشنفکری؛ انتخاب فرد باید از فرآیند منطق آن‌ها عبور کند و به همان نتیجه آن‌ها برسد. همین است که فکر می‌کنند، فکر می‌کنند، فکر می‌کنند و …
بازی می‌کنم، برای سرگرمی با آدمی که دوست دارد جای خلوتی پیدا کند که کسی صدای حرفش را نشنود و جان خودش و دیگری را به زحمت می‌اندازد تا احساس‌اش را بگوید. این جور انسان‌ها نهایت لذت من در بازی هستند، تمام مدت در حال سر به سر گذاشتن و مسخره کردن و خندیدن هستم تا بلکه زبان باز کند، غافل از اینکه در بازی خطرناکی گیر کرده‌است که یحتمل شکست بدی خواهد خورد. بزنگاه موقعی است که می‌گوید: » من دوست داشتم برایم بیشتر اس ام اس بزنی.» اینجا دیگر انگیزه ادامه بازی از من گرفته می‌شود و می‌گویم: » ولی من برایم همین کافی است.» حالا هی می‌رود و می‌آید و هی خودش را به در و دیوار می‌کوبد که احساس‌اش را بگوید از اینجا به بعد نظاره می‌کنم و می‌خندم. تفریح جذابی است.
بازی می‌کنم با رمانتیسیسم و شعر و عشق و … به غایت برایم مضحک است. @#$$%^%&^&^**&(*%^^$^#$^&(*)*()&%^$%%@$@% در نظر من این یعنی شعر عاشقانه. واکنش‌ام در مقابل یک شعر یا نوشته عاشقانه از نوع نوی آن مانند: هر بیراهه راه نیست و هر راه بیراهه نیست*؛ یک دو نقطه خط عمودی تا هزاران سال است. بازی با این نوع سرگرمی ندارد چون معمولا در همان نگاه اول، زن را در رختخواب تصور می‌کنند. قدرت تخیل‌اشان در خوابیدن با زنان بسیار بالا است.
بازی می‌کنم، یک قل- دو قل با آن‌هایی که اسم‌اشان را گذاشته‌ام «ماست». این‌ها گاهی ماه‌ها هستند به یک روز ختم نمی‌شوند، چون دوست دارم مرتب کند و کاو کنم ته این آیسبرگ زیر آب را. اصلا یک لذتی هست در این بازی که در خوردن یخمک نیست.
بازی می‌کنم، در شکستن خط قرمزهایی که زن را در کاشی‌های کف راهرو جستجو می‌کند. اینکه خودت و وجودت و همه هویتت و … و … و همه چیزت خط قرمز یک نفر باشی کلی هیجان دارد. هر روز یک دلیل برای بازی داری. خیلی خیلی خیلی جذاب است. لذت می‌برم از این بازی‌ها.
یک آدم‌هایی هم هستند از نوع “One person, One Seat”. این‌ها همان‌هایی هستند که با هم سوار یک واگن قطار می‌شویم و قرار است ایستگاه بعدی پیاده شویم. بازی‌ای در کار نیست، از کلیشه روزنامه به دست در قطع خبرهای مزخرف اقتصادی و سیاسی و … و کله کناردستی در عمق روزنامه من، خوشم نمی‌آید. لاجرم از اتفاقات جذابی که آن روز افتاده با انرژی تمام حرف می زنم. گاهی حتی به صورت و چشم‌هایش نگاه هم نمی‌کنم و غرق حرف زدن می‌شوم.
یکی از این آدم‌های “One person, One Seat” که از نوع بازی با رمانس است، نرسیده به نزدیک ایستگاه چند روزی است که حرف نامربوطی زده است؛ من هم گفتم: » خدا شفات بده.» از آن روز تا به حال دیگر هیچ شعری ننوشته‌است و من عذاب وجدان گرفته‌ام و حس بدی دارم. مدام فکر می‌کنم تمام مدتی که داشتم حرف می‌زدم، در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب بوده‌ام.

در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.
در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.
در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب.

* شعر از خودم است.
* یعنی می‌شود یک روزی رابطه ای را تجربه کنم که در حال جان دادن تصویر زنی در رختخواب نباشم؟

ی و یم

‌می‌خواهم اعتراف کنم: وقتی یکی چمدانش را می‌بندد که برود، یا رفته‌است یا اصلا رفته بوده‌است که شناختم‌اش یا خوانده‌ام که رفته‌است یا … دلم پاره پاره می‌شود، خنده روی لب‌هایم می‌ماسد، عق‌ام می‌گیرد، حسودی‌ام می‌شود، دلم برای خودم می‌سوزد، تا مدت‌ها با خودم لج می‌کنم، با آدم‌هایم، با دست‌هایم، با نوشته‌هایم و با او. گاهی آرزو می‌کنم هواپیمای‌اش سقوط کند، همان لحظه به ایران حمله شود، فضایی ها به کره زمین حمله کنند. گاهی نقشه می‌کشم که شبانه بروم فرودگاه بمب‌گذاری کنم یا تمام آسفالت‌های منتهی به فرودگاه را با بیل‌چه بکنم یا … یا … یا …
این همه که چی؟ که نرود. که بماند.
میدانی؟ مقایسه کرده‌ای و رفته‌ای. وقتی می‌روی، می‌روی یک جایی که به جای «بغل»، تو را ‘HUG’ می‌کنند. چه فرقی می‌کند بغل با HUG ؟ «@#%^&$#&)%^$%#*&*» این هم شاید همان بشود. مهم این است که می‌روی و تجربه خواهی کرد، و دوست پیدا خواهی کرد، و به آرزوهایت خواهی رسید و … و … و …
اما می‌دانی؟ من می‌مانم و یک حفره خالی. حالا باید چیزی شبیه تویی که رفتی داشته باشم، تا وقتی 4 صبح نمی‌دانستم سرم را به کدام دیوار بکوبم، بدانم لااقل یکی هست که برای او هم 4 صبح است و … و … و … نه اینکه با انگشتانم حساب کنم که 4 صبح من می‌شود چند او؟ سر کار است؟ خانه است؟ دانشگاه است؟ سفر است؟ …؟ …؟ …؟ …؟
خراب می‌کنی و می‌روی که بسازی. من می‌مانم که خرابه‌هایت را مرتب کنم، جمع و جورش کنم و سعی کنم وانمود کنم که قابل زندگی کردن است. و همانی که هم جایگزین تو می‌کنم، هر روز از انتظار شنیدن خبر رفتن‌اش پیرتر شوم. تا حالا مریض کمایی داشتی؟ همان که هر روز که چشم باز می‌کنی منتظری تکلیف بودن یا نبودنش مشخص شود؟ وقتی می‌روی من هم به کما می‌روم. همه آدم‌های دیگر هم که می‌آیند و می‌روند، کمایی هستند.
بخشی‌اش اجبار بود. یحتمل ما بقی‌اش را هم خودم یک مدلی ساخته‌ام که الکی به خودم دروغ بگویم که اجباری است که اگر روزی کسی پرسید چرا؟ محکم بکوبم توی پیشانی‌اش که «اجبار». ولی خودم می‌دانم دروغ محض است و من دروغگوی قهاری. ماندم چون جرات رفتن نداشتم.
می‌دانی وقتی برمی‌گردی برای دو هفته که وقت نداری و می‌خواهی دوستانت را ببینی و … و … چه می‌شود؟ دلم باز هم می-گیرد. حالا من مقایسه می‌کنم: چه احساسی دارد نسبت به منی که اینترنت پر سرعت ندارم؟ که شهر پر ترافیک دارم؟ که فن‌آوری نیمه سیب ندارم؟ که هر روز عزیزی در زندان دارم؟ که هوای آلوده تنفس می‌کنم و شانس بیاورم تا 45 به مرگ طبیعی بمیرم؟ که تنها زن این کره خاکی هستم که بالاجبار مجبورم در کافه کنارش بنشینم و روسری سر کنم؟ که شهرها و مکان‌هایی که او رفته‌است، من نرفته‌ام؟ آدم‌هایی که او تجربه کرده‌است، من نکرده‌ام؟ که …؟ که …؟ که ….؟ که …؟
می‌دانی دیگر نمی‌توانم یک فنجان قهوه را هم با تو در یکی از همین کافه‌هایی که مذبوهانه تلاش شده‌است تا شبیه آن‌هایی باشد در آن‌جایی که تو را “HUG” می‌کنند، تمام کنم. سیب گلویم را با قهوه تلخ سینگل قورت می‌دهم (سینگل زودتر تمام می‌شود) و نگاهت می‌کنم. منتظرم تمام شود و بروی و عکس‌هایمان را بچسبانی روی وال فیس بوک‌ات و من لایک بزنم و …
می‌دانی؟ اینکه دیگر این‌جا را وطن خودت نمی‌دانی و فکر می‌کنی که اینجا یک کشور جهان سومی است که آدم‌هایش گناه دارند، در چشمان‌ات، حرکت بدن‌ات و نی‌نی چشمانت و …و… و حرف‌هایت هویدا است. گاهی دلم می‌خواهد تا تمام شدن قهوه صبر نکنم و خداحافظی کنم و بروم.
دلم گرفته‌است به شدت. عید است و هجوم دوستان رفته به وطن. هر دو-سه روز یک بار همه این مراحل را طی می‌کنم. قلبم تکه تکه می‌شود و یک جسد نیمه افسرده را تا خانه می‌کشم، تا صبح پای عکس‌ها و فکرها و … به آخرین فاز افسردگی هم می‌رسم.
دلم گرفته‌است. پسرک تازه رفته‌است و تازه به جمع دوستان اضافه. تلاش واضحی دارد که ثابت کند، دیگر احساسی به ایران ندارد. در جواب تبریک نوروزی می‌گوید که دل‌تنگ نیست. در جواب نگرانی من برای جنگ، می‌گوید:» امیدوارم که تجربه نکنی». می‌دانی فرق این ضمیر «ی» با «یم» خیلی زیاد است. خیلی. بلا شک آن‌قدر در زمان ماندن و تلاش برای رفتن دردسر داشته‌است که به وضوح به همه اعلام می‌کند که «من رفته‌ام». در مرحله انکار است.

آن‌قدر فهمیده‌ام که رفتن، همان پنج مرحله معروف ماتم است و در مرحله آخر باید که برگردی به وطن برای چند روز، و دوستانت را وجه‌المصالحه مرحله «قبول کردن» بکنی.

آقای سی و پنج درجه یک نوشته‌ای داشت از اینکه دور که می‌شوی رابطه دیگر رابطه نیست؛ همان (لینکش را پیدا نکردم).

سال 1391 مبارک

نوروز

نمی شود دیگر، نمی شود.

گاهي رويا صرفا يك رويا نيست، بخشي از واقعيت است. بخشي از يك زندگي ناخودآگاه كه با واقعيت اطراف در مي­آميزد و تبديل به حقيقتي مي­شود كه دست يافتني نيست يا هست ولي نمي­خواهيم، نمي­شود، دوست نداريم كه دست يافتني باشد. لذت پروراندن و فكر كردن به آن، آنقدر زياد است كه دوست تر بداريم كه رويا بماند. گاهي هم ترس از رسيدن و نيافتن رويا است كه اسمش را مي­گذاريم دست نيافتي و رويا و چه و چه و چه. صرفا يك اسم گذاري است و يك قراداد در تعريف، مي­ شود جابجايش كرد و دست كاري­اش كرد.

نويسندگي جذاب­ترين رويايي است كه انسان­ها در گيرش مي­شوند. روياي همراهي با كلمات و واژه­ها، با شخصيت­ها، با قهرمان­ها، با روايت­ها و راوي­ها،  با روياها،‌ همذات پنداري­ها، اشك ريختن­ها، خنديدن­ها و … فقط در طي مسيري كه مي­تواند يك داستان باشد، يك رويا باشد؛ جذاب است و دوست داشتني. درگير كردن خود با اين حجم جذابيت، لذت مي­آورد. بازي ذهني اينكه نويسنده چقدر شبيه داستان است؟، كدام شخصيت خود نويسنده است؟، كجا واقعيت است؟، كجا خيال نويسنده است؟، كجا رويايش را نوشته است؟، كدام شخصيت خود نقابدار روزمره­اش است؟، كدام نوشته، خودي است كه خودش مي­شناسد؟، كدام واژه تشريح دقيق ذهنش است؟، كدام ماسك را بيشتر دوست دارد؟   كدام آدم خود نويسنده است از ديد معشوق و دوست و …؟ و … هم بسيار جذاب تر است. (انسان موجود عجيب و پيچيده­اي است حتي گاهي مي­داند از نظر معشوقش چه شكلي است و …؟)

شاید این­که همیشه کنار میز تحریرم یک دفتر خاطرات روزانه است که با قلم در آن می­نویسم آن هم در دنیای امروز که قاعدتا باید تایپ کنم و پینه انگشت میانی­ام که هنگام نوشتن بزرگ­تر می­شود را دوست دارم؛ یعنی این­که رویای نویسندگی در سر داشته­ام. آنقدر این رویا گم و محو و تاریک و ناپیدا است که یادم نمی­آید حتی به زبان آورده باشمش، فقط حس کمرنگ حسادتی را یادم می­آید هنگام خواندن نوشته­های دوست داشتنی.

شاید همین بود که یک روز که دیگر انتهای دنیای بودن و نبودن بود؛ بهار خلق شد. دستم را گذاشتم روی کیبرد و یک اسم ساده که آهنگ تایپش نرم و روان باشد که یادم نرود؛ خلق شد: با چهار انگشت؛ اشاره چپ، میانه راست، اشاره راست، اشاره چپ.

با خودم حرف می­زدم در آینه. قرارمان همین بود: می­خواستم بدانم انتهای بودن یا نبودن را. کم کم فهمیدم پشت اسم­ها و چشم­هایی که نظر می­دهند برای من درون آینه، آدم­هایی است از جنس پوست و گوشت و خون و … مثل خود من. من اما آدمی را ساخته بودم با همه چیز تقلبی. رابطه برابری نیست، من می­شناسم آدم درون آینه را، بلدمش، گاهی دوستش دارم، گاهی ندارم، گاهی متنفرم ازش، گاهی شرمنده و … اما هر چه هست من می­شناسمش، مچش همیشه در دست من است و مچش را می­گیرم. اما آدم­هایی که بهار را باور کرده اند، فکر می­کنند می­شناسندش، قضاوتش می­کنند و … واقعا نمی­دانند بهار کیست؟ شاید بهتر بود همان اسم پنج حرفی خودم را انتخاب کنم با دو انگشت. به نظرم فرقی نمی­کرد آدم درون آینه، اسمش چه باشد؟، مهم این بود که همان شکل من بود و کافی بود. واژه و اسم و … فقط قرارداد است بین آدم­ها نه حتی حس­ها و آدم­ها. چون آینه را دوست داشتم و بازی ذهن و نویسنده و …

تا مدت ها به شدت مقاومت کردم در مقابل نشان دادن آدم درون آینه در دنیای مجاز به ضم میم. اما یادم رفت که هم من می­نویسم و هم او که می­خواند و می­بیند و نظر می­دهد و … انگاری هر دو بازی می­کردیم و ناظری نبود جز خیال خام من که من ناظرم و بقیه بازیگر. من هم بازیگر بودم در پس آینه­ای که آن سمتش دیگری­ای در آینه­ای دیگر بازی می­کرد.

اولش سه نفر بودند و حالا به تعداد انگشتان دو دست، آدم­هایی هستند که اسم پنج حرفی بهار را می­دانند. ارزشش را داشت خیلی زیاد.

اما حالا فهمیده­ام که دیگر نمی­شود یک آینه گرفت روبروی خودت و حرف زد، قطعا آن سمت آینه کسی ایستاده است.

Think, Act, React, Judge

وقتی در یک کشوری زندگی کنی که همیشه باید عکس العمل نشان بدهی و نه عمل. وقتی نظام سیاسی و اجتماعی و حتی باورهای ذهنی کشورت چنان کنار هم چیده شده است که همه چیز صفر ویک است و یک خط نامرئی همیشه بین این طرف و آن طرف کشیده شده است و تو هیچ وقت گزینه میانی برای انتخاب نداری و در صورت انتخاب هم هزینه گزافی خواهی داد. کم کم یاد می­گیری که چگونه عکس العمل کننده خوبی باشی تا در امان بمانی. هر روز و هر لحظه در مواجهه مدام با مرزهای بین صفر و یک و آدم­های این طرف و آن طرف قرار می­گیری و اگر گزینه مابین را انتخاب کرده باشی دائما درگیر یک چالش عکس العمل کم هزینه به این طرف و آن طرف هم هستی. کم کم و ناخودآگاه تبدیل به یک عکس العمل کننده قهاری خواهی شد که شاید کمی آن طرف­تر از پونز نقشه، اسمش را بگذارند چند قطبی.

سختی ماجرا وقتی است که دیگر تحلیل­هایت از اطراف هم می­شود همه عکس العمل: فلانی طرفدار حقوق زنان است چون به اجبار روسری بر سرش گذاشته­اند، آن دیگری چپ است چون پدرش ثروتمند نبوده است، آن یکی دست به افشاءگری سیاسی زده است چون برای خودش هم افشاءگری کرده­اند، این یکی مذهبی است چون والدینش مذهبی هستند/نیستد، آن یکی مخالف مذهب است چون والدینش مذهبی هستند/نیستند و … و … و …

شاید این تحلیل­ها بخشی از واقعیت باشد که هست، وقتی تمام عمر آن طرف مرز عمل و عکس العمل بودی و هرگز نقش عمل کننده را تجربه نکرده­ای.

اما کاش روند تغییر و تفکر آدم­ها هم در این وانفسای به هم ریخته دیده شود. این­که یک نفر می­تواند فارغ از هر نوع شرایطی که دارد، تفکر کند، بیاندیشد، انتخاب کند و یک تفکری را برگزیند. آدم ها لزوما و همیشه یک دیدگاه را برای عکس العمل به اطراف انتخاب نمی­کنند، شاید خوانده­اند و فکر کرده­اند و انتهای شب بعد از خسته شدن از همه چالش­های عکس العملی به دو سوی مرزها، به یک ذهنیت رسیده­اند که هیچ ربطی به شرایط­اشان ندارد. فقط فکر کرده­اند. همین.

سخت است اما شدنی است.

رنگ خون

حالا هر کجای کره خاکی که باشی، می شود هزار بدبختی و بیچارگی را ردیف کرد که دیگران خبری از آن ندارند. میشود دنیا را متهم کرد به بی خیالی نسبت به رنجی که تو می بری و دنیای رویایی و فانتزی ای که بقیه دنیا از آن لذت می برند و تو محرومی.
می شود همه اش را ربط داد به پرشن کتی که ناخواسته در خانه ات سبز شده، یا هورمون های بالا زده عزیزان زندگی ات، یا تقدیر و سرنوشت و چه و چه و چه و چه و …
می شود مجموعه ای از آدم های بدبخت تر را از گوانتانامو تا سیل انسان های اسیر دست طالبان به حکم جبر جغرافیایی تا بدن مثله مثله مثله شده کودکی به دست پدرش تا …. تا …. تا …. ردیف کرد و گفت خوش به حالت که جزئی از این ها نیستی و چه و چه و چه و چه.
اما وقتی قلبت به اندازه هزار سال یک آن پیر می شود از خواندن گرداب خبرها، دیگر نمی شود هیچ چیز را و هیچ کس را ردیف کرد. فقط بغض کینه واری ته دلت می ماند که ای وای که من چرا زنده ام؟
همه این ها وقتی می شود خبر فوت دو عزیزی که سال های سال وقت داشتند برای زنده ماندن؛ دیگر نمی دانی چه شد که سرت و مشتت رنگ خون گرفت؟

سفید

از ساعت 4 بامداد که از خواب پریدم تا کنون؛ یک لذت سفیدی را تجربه می‌کنم که سال‌ها بود تجربه نکرده بودم: برف می‌بارد و همه جا سفید است.

درون و برون من

برایم کمی ترسناک بود؛ هنوز مدرسه نمی‌رفتم و نمی‌دانم چرا ترسناک بود گاهی اما دوست داشتم که ببینم‌اش. گاهی وقت‌ها که متوجه حرف‌ها نمی‌شدم مامان برایم ترجمه می‌کرد. برنامه «درون و برون من» را می‌گویم که سال‌ها پیش از تلویزیون دو کانال‌ه ایران پخش می‌شد. نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم شاید چون معنی بعضی از کلمات و حرف‌ها را نمی‌فهمیدم و …

نفهمیدن و ندانستن ترسناک است و به قول دوستی دانش زیاد هم رنج آور و خطرناک است. این روزها که از هر چیزی می‌ترسم و از هر چیزی فرار می‌کنم؛ دیگر نمی‌دانم می‌دانم یا نمی‌دانم.

آدم رابطه نیستم: بلند مدت؛ LD و SD و …

تعهد به ماندن و بودن و دوست داشتن را نه بلد هستم و نه می‌دانم و نه می‌توانم.

آدم‌های زیادی از کنارم گرخیده‌اند. راستش خودم هم دلیلش را نفهمید‌ه‌ام، شاید یک دلیلش تجربه محدود به مردانی از سرزمین پارس باشد: «من مرد رابطه نیستم و تعهد ندارم و …» اما توقع شنیدن و رفتار متقابل از جنس مونث آزرده خاطرش می‌کند و …

هر چه که هست، آدم‌ها را گرخانده‌ام یا گرخیده‌اند و … و من تبدیل به یک آدم غیر رابطه‌مند شده‌ام.

همه این‌ها را که کنار هم می‌گذارم و اخلاقم را و عقایدم را و درون‌‌ام را و بیرون‌ام را و … و … و … انسانی می‌شوم که دوست داشتنی نیست شاید.

حالا این آدم هفت ماه پیش عاشق شد. این جمله آنقدر برایم خنده‌دار است که هنوز هم که دوستی یادآوری‌اش می‌کند، ریسه می‌روم.

نمی‌دانم تعریف بین المللی عشق چیست؟ اما برای من خواستن برای حضور یک نفر خاص در زندگی‌ام بود به اندازه کافه‌گردی نه حتی رختخواب و سفر و … لااقل برای من این عشق است.

هیچ چیز مشترکی هم گمان کنم نداشتیم. یادم هست همان اولین باری که دیدمش گفتم: ماست. تمام حرکات و عکس‌العمل‌هایش هم همین بود: ماست.

شاید هم خودش فهمیده بود رام کردن یک اسب سرکش زبان دراز الکی خوش که یک شیر خفته درون دارد؛ نهایتا منجر به بدبختی‌اش خواهد شد. از لحاظ اداری او رییسی بود که من به رییسی قبولش نداشتم اما بلد بود چطوری منِ ولد چموش را به کار بگیرد و از من کار بکشد و تهش منِ جفتک پران، خوشحال باشم؛ لااقل اینطور بود که من به ریاست بر خودم قبولش داشتم. در لغت نامه من این یعنی عشق شاید.

شاید همه کشش من به او این بود که شناختن یک آدمِ صبور و ساکت برایم کلی هیجان داشت، شاید می‌خواستم بدانم که چطور می‌شود آدمی شبیه به یک آیس برگِ بزرگ باشد؟ نمی‌دانم شاید هیجان شناختن و تجربه کردن چنین آدمی، چشمم را به روی حقایقی بسته بود.

آدم‌هایی که می‌خواهند ادای بزرگ‌ترها و فهمیده‌ترها و با تجربه‌ها را در بیاورند، در این مواقع بلندگویی دست‌اشان می‌گیرند که: مواظب باش و عاقل باش و … و … و … بعد می‌روند شعر حافظ که «چهار تکبیر زده یک سره بر هر چه که هست» می‌خوانند و اشک می‌ریزند. دلم می‌خواهد گاهی یک مشت محکم روانه دهان این آدم‌ها کنم.

همه چیزمان متفاوت بود. شاید حتی کمی هم خارج از عرف: من حدود دو سال بزرگ‌تر بودم. تفاوت بزرگ‌تر آن که: من برونگرا و او درونگرا. تفاوت دیگر آن که: من همیشه یک مداد دستم هست که میان رابطه زن مرد یک = می‌گذارم که صحیحش کنم و او یک < به سمت مردان. یعنی زن=مرد مقابل زن< مرد. یا شاید هم من این مدلی قضاوت می‌کردم. با هیچ کدام از معیارهای من هم در مورد آدمی که بتوانم دوستش داشته باشم، مطابقت نداشت. مثل اینکه دقیقا یک زن را بگذاری کنار یک مرد. دقیقا همین.

هر چه بود دوست داشتم که بودن با او را تجربه کنم اما هیچ‌وقت هیچ تلاشی نکردم، آن هم منی که برای یک هزار تومانی گاهی دمار از روزگار در می‌آورم، اما اینجا حالا ساکت بودم و خونسرد و شاید حتی بی تفاوت. شاید حتی فکر می‌کردم که او فعلا هست و نمی‌رود اما رفت. شاید حتی خیالم راحت بود که می‌شود یک روزی رفت و گفت: اهممممممممم، من می‌خواهم که با شما باشم. ولی نشد و نکردم. بعضی‌ها می‌گویند عشق آدم را محتاط می‌کند و من این آدمِ محتاط را دوست نمی‌دارم و دیدن بهار محتاط برایم ترسناک بود و همین بود که ترسیدم که نکند من گرفتار عشق شوم و از من چیزی بسازد که من نیستم و … و …

آنقدر سکوت کردم که روزی که خداحافظی کرد تا به محل کار جدیدش برود، همه به من تبریک می‌گفتند که: راحت شدی رفت. تبریک می‌گیم و … و …

اما این حس چیزی را در درونم به حرکت درآورده بود، خوشحالی و شادی و امید به فردایی که در  رفتار و کلماتم بروز می‌کرد؛ به دفعات من را مهمان شنیدن این جمله کرد که: تو مگر عاشق شدی؟ هر چه بود، حسی بود که تجربه‌اش نکرده بودم، جدید بود و ترسناک، چیزی از آن نمی‌دانستم و بیشتر می‌ترسیدم. از خود الکی سرخوشِ امیدوار به آینده پر از طنز و خنده و …ام ترسیده بودم. بهار یک دختر عصبی حساس تندخوی لجبازِ ناامیدِ طلب‌کار از دنیا است نه یک دختر خنده‌روی حرف گوش کن با طراوت. این بهار من را ترسانده بود. شاید همین ترس بود که هرگز حرفی و سخنی رد و بدل نشده بود. هر چه بود تمام شد و رفت.

من اما از خودم می‌ترسم و از این آدمی که درون و برونش هیچ ربطی به هم ندارند. از این آدم عاشق می‌ترسم. اما تصمیم گرفتم پروژ‌ه‌ای را که سر خوشی این ماجرا آغاز کردم، تمام کنم.

نمی‌دانم حالا من عاشق بودم یا نه؟ خودم که خنده‌ام می‌گیرد از اینکه بشنوم که عاشق شده‌ام. فارسی را دوست دارم اما گاهی دلم ازش می‌گیرد که فقط و فقط عشق دارد و هیچ واژه دیگری ندارد. کاش یک کلمه‌ای بود که بشود گفت عشق نیست اما همان است و فرق‌اشان در میزان ترشح هورمون‌ها است.

یعنی من عاشق شده بودم؟

نورون

مامان بزرگ چیزهایی می‌گوید که تا خودت تجربه نکنی باورش نمی‌کنی: خاک سرد است.

راست می‌گوید عزیزت را که گذاشتی زیر خاک و برگشتی، سردت می‌شود.

این وبلاگ هم مدت ها است خاک می‌خورد. یک روزی دوستش داشتم. نوشته هایش را هم. راستش فیل…تر و اینترنت کند و … و همه و همه مزید بر علت شد که بهانه شود برای ننوشتن.

حالا که برگشته ام و آرشیو را می‌خوانم باورم نمی‌شود این ها را من نوشته ام. حسودی‌ام هم شده است به نورون‌هایی که آن‌ها را نوشته‌اند. دلم می‌خواست نورون‌ها را از ته مغزم بکشم بیرون بهشون نگاه کنم و ببینم که چه کرده‌اند که این همه واژه کنار هم خلق کردند که بشود: نوشته‌های بهار در خواب و بیداری. شاید همه‌اش نوشته‌های بهار در هپروت است.

اینجا را و این نوشته‌ها را دوست دارم. خواننده چندانی ندارم و آن‌هایی هم که می‌خواندند حتما بعد از این همه مدت دیگر نمی‌آیند اینجا که بخوانند. من هم آدم اهل نظر دادن نیستم. دو صورت دارد یا ته خوشی هستم که نظری از من دیده شود یا رفته‌ام بالای برج میلاد که بپرم، پس نظر می‌دهم (کامنت می‌گذارم) که بگویند: » آخی دیدی دقیقه آخر هم یک کامنت برای من گذاشت و رفت؟» و از این قسم.

حالا اما می‌خواهم دوباره نورون ها را برگردانم سر کارشان. تا دو ماه آینده نیاز مبرمی به نورون هایم دارم. می خواهم کمتر کار کنم و چیزی را که دو سالی است به دنبال آن هستم به دست بیاورم. حقم است و باید که به دست بیاورم.

این وبلاگ سه ساله شد. تولدش مبارک.

داداش

– تو رو نمی‌خوام. مامانمو می‌خوام. تو مامانم نیستی.

می‌دانی این‌ها را وقتی گفتم که تازه یازده ماهگی و چهار روزگی را رد کرده بودم؟

مو کشیدم. جیغ زدم. داد زدم.

تو بغل مامان دیدمت که داری شیر می‌خوری.

چهار روز و سه شب اعتصاب غذا کردم وسط گرما و عطش با یازده ماه سن.

آنقدر زود یادم رفت که شدی رفیق فابم. آنقدر هوای هم را داشتیم؛ آنقدر برای هم می‌مردیم؛ آنقدر هر جا بودم بودی و هر جا بودی بودم؛ که یادمان رفت رقیبیم در داشتن مامان و بابا.

ممنون برای همه کامیون‌های پلاستیکی رنگی هم‌شکل و هم‌رنگ که همیشه دستور می‌دادی «باید دو تا باشه. یکی هم برای خواهرم.»

ممنون برای آن روزهایی که من مدرسه می‌رفتم و گریه کردی و تو هم رفتی مهد کودک و باز هم با هم بودیم.

ممنون برای دوچرخه‌سواری که یادم دادی که بزرگ‌تر بودم اما می‌ترسیدم و کمکم کردی که نترسم.

ممنون برای همه مدادرنگی‌های زردی که از جعبه مدادرنگی‌هایت به من می‌دادی. ممنون که می‌دانستی رنگ مورد علاقه ام زرد است.

ممنون بابت همه عروسک‌های شکسته و خرابی که پنهان‌‌شان می‌کردی که من نفهمم و من پیدایشان می‌کردم.

ممنون برای همه دعواهای نوجوانی و بلوغ که چند ثانیه بعد آشتی می‌کردیم و یادمان می‌رفت همه دادها بابت یک پاک کن دو رنگ بوده است.

ممنون بابت همه شطرنج‌هایی که می‌گذاشتی من شاهت را بزنم و برنده شوم. ممنون که من همیشه سفید بودم.

ممنون بابت آن آتاری که با عیدی‌هایت خریدی و عید‌ی‌های من را دادی به خودم و گفتی: «باشه پیش خودت لازمت می‌شه.» ممنون بابت هویه‌کاری که یادم دادی و گذاشتی روی آتاری‌ات امتحان کنم.

ممنون بابت آن گوشواره‌ای که از گوشم کشیدی و سوراخ گوشی که همیشه باز ماند. آن یکی را بارها سوراخ کردم اما بسته شد.

ممنون بابت آن میزتحریری که با اولین حقوقت برایم خریدی. ممنون بابت این جعبه چوبی قهوه‌ای و عروسک خرگوش پشمالو سفید و صورتی و کلاغ قرمز و مشکی و عروسک سبز شرک روی میز که روز تولدم خریدی. یادم هست می‌گفتی: » کلی زحمت کشیدم که این رنگ‌ها رو با هم ست کنم.» ممنون که از همه رنگ‌های دنیا فقط 12 تا را بلدی.

ممنون بابت درل‌کاری و موکت‌کاری که به من یاد دادی و ممنون بابت همه خنده‌های آن روز.

ممنون بابت اینکه چت کردن را یادم دادی.

ممنون بابت همه کف ریش‌هایی که می‌خریدی و نمی‌فهمیدی که چطوری تمام می‌شوند؟ ممنون که هر بار که کف ریش می‌خری یکی هم برای من می‌خری.

ممنون بابت آن شبی که برایم قهوه آوردی و من سرم در مانیتور بود و جواب ندادم؛ با صدای بلند هورت کشیدی و آنقدر خندیدیم که به گریه رسیدیم.

ممنون بابت آن شبی که با حالتی جدی پرسیدی: » این همه تاریخ می‌خونی ، توش ننوشته آدم‌خورها فمینیست‌ها رو نمی‌خوردند؟»

ممنون بابت اینکه برای قلی نگران بودی که می‌خواهد با من ازدواج کند.

ممنون بابت همه بستنی قیفی‌های تابستانی. ممنون بابت همه آلاسکاها، چیبس‌‌ها و بادوم زمینی‌ها.

ممنون بابت همه 5 هزارتومانی‌هایی که دستمزد اتو کردن لباس‌هایت بود.

ممنون بابت آن روزی که به پهنای صورت اشک می‌ریختم و داد می‌زدم و خودم را به در و دیوار می‌کوبیدم ؛ دستانم را گرفتی و اولین بار با هم گریه کردیم و داد زدی: » نکن با خودت این کار رو.» ممنون بابت اینکه فردایش دستانم را بوسیدی و پرسیدی: «درد گرفته بود؟»

ممنون برای همه آن لحظه‌های از ته دل خندیدن با هم.

ممنون برای همه این‌ روزهایی که آن‌قدر بودی که من یادم نبود بودنت را.

ببخشید که هربار با مامان و بابا بحث می‌کردم؛ تو را شاهد می‌آوردم: » که اگر منو می‌خواستید پس چرا اینو به این زودی آوردید؟» ببخشید که همیشه فکر می‌کردم تو را بیشتر دوست دارند: » من ده ماه شیر مامان رو خوردم و تو دو سال». ببخشید که هیچ وقت به تو نگفتم که عاشق دوستت و هم‌بازی دوران دبستان‌‌ات شدم. ببخشید که همیشه در حال رقابت و حسادت با تو برای داشتن مامان و بابا بودم. ببخشید که بعضی روزهای زندگی‌ات را تلخ کردم. ببخشید که هیچ‌وقت خواهر بزرگه نبودم. ببخشید که هیچ وقت مثل خواهرهای بزرگ‌تر نتوانستم ادعا کنم که حامی‌ات بودم. می‌دانی آخر ما با هم راه رفتن را یاد گرفتیم.

تولدت مبارک خان داداشی که هر بار یادت می‌اندازم که «من بزرگ‌ترم» تا نگویم «خان داداش» بی خیال نمی‌شوی.

ممنون که به دنیا آمدی.

ماجرای عجیب شعرهای فارسی

من به یک مشکل بزرگی برخورد کردم که حل کردنش کار رضا زاده، قوی‌ترین مرد ایران، هم نیست.

راستش از خدا که پنهون است چون هنوز بهش نگفتم ولی از شما چه پنهون ؛ رویم به دیوار و زبونم لال و خاک وچوک؛ یک زمانی عاشق بودم.

حالا بماند که چنگیز جان چقدر دوست داشتنی نبود و کلا به هیچ جایش هم نبود که هیچ؛ مدعی هم بود که من چون مثل مردها هستم، سخت است که با من دوست باشد. به هر حال ظاهرا با مردها نمی‌خوابید. بگذریم.

مشکل بزرگ من این بود که من هر وقت می‌خواستم برای چنگیز جان نامه بنویسم با دو بیت شعر عاشقانه و اینا، نمی‌شد. نه اینکه نمی‌شدها؛ می‌شد ولی من هر چه در تاریخ بیهقی و کلیله دمنه و منشور کوروش و دیوان حافظ و سعدی و سهراب و … گشتم؛ یک بیت شعر عاشقانه برای یک چنگیزخان پیدا نکردم که نکردم.

اولش فکر کردم که دچار کم‌بینی شدم، با مراجعه به چشم پزشکی فهمیدم که چشم‌هایم برای کشیدن مو از ماست از ارتفاع سه هزار پایی هم کار می‌کند. بعد گفتم شاید هیچ کس عاشق چنگیز نبوده، بس که اخلاقش بد بوده است؛ گشتم دنبال اسامی‌ای مثل هوخشتره، کوروش، یزدگرد، تیمور، کریم، ناصر، …، کامران، کامبیز و حتی در بعضی موارد کامی و اینا؛ ولی باز هم پیدا نکردم که نکردم.

ناچارا خودم دست به کار شدم، برای چنگیز نوشتم که:
اهل تهرانم
عاشقم، آمده‌ام از دشت و صحرا
چنگیز در واکن مویوم
شام و روز کنی جانت فدایم، مویوم
با تو از این خانه گذر نتوان کرد
اشک در چشم تو لرزید
خلق بر من خندید
چنگیز در واکن مویوم
تا کی به تمنای من یگانه، اشکت شود از هر مژه چون سیل روانه؟
چنگیز در واکن مویوم
چه غریب ماندی، نه به انتظار یاری و نه ز یار انتظاری
که اگر به کوه گویی، برخندد و برود به ره خویش
دیوانه منم که در زنم خانه به خانه
چنگیز در وا کن مویوم
پشت در وا کن مویوم
این چه در واکردنه؟
این ز اقبال مویه
تقصیر بهار به امید کرم توست!

از چنگیز هیچ جوابی نگرفتم.

از آن روز به بعد با یک مشکل بزرگی روبرو شدم: کمبود یک بیت عاشقانه فارسی برای معشوقی که مرد است. از رضا زاده هم پرسیدم، جوابی نداشت.

سه سال

شد سه سال تمام. سه سال پیش یعنی دوازده فروردین یک هزار و سیصد و هشتاد و شش شمسی به یک نفر و خودم قول دادم.

بد کوفتی‌ام وقتی قول می‌دهم. بمیرم هم از قولم برنمی‌گردم.

ریسک گریزم به شدت. از ترسویی یا هرچه که هست از ریسک گریزانم؛ معمولا تعبیر می‌شوم به آدم عاقلی که عقلش به احساسش غلبه می‌کند و از این دست مزخرفات. شما باور نکنید، من هم باور نمی‌کنم. اصولا این مدل آدم‌‌ها یک خروار زخم و بدبختی و آه و ناله دارند که روی‌اشان را یک کوه لوازم آرایش پوشانده است و توهم روشنفکری که بالا می زند؛ کتاب بینوایان به زبان اصلی دست می‌گیرند که در اتوبوس بخوانند ولی خوابشان می‌برد. اصولا انسان این «غلبه عقل بر احساس» را باب کرد که مرحمی باشد بر روی زخم‌های جامعه چرند و به فنا رفته‌ای که خودش ساخته و گریزی از آن نیست؛ بعد هم هی هورا کشید برای چنین آدمی و صنعت لوازم آرایش فروشش بالا رفت و سودده شد و غول شد و کمپانی چند ملیتی شد و … و … و … بعد مرتب شعر سرایید و داستان نوشت از یک آدم بدبختی که احساس را فدای عقل کرده و نویسنده شده است و حالا فهمیده است که یک سنت هم نمی‌ارزد این انتخابش و چه خوب است که عقل‌امان را به کار بگیریم و … بعد صنعت نشر گسترش یافت و سودده شد و … و … و … صنعت دخانیات و موسیقی هم سودده شدند و … و … و … یکی هم نبود این وسط بگوید که «خب روانی! برو اون جامعه زهرماری رو که خودت ساختی درستش کن که همه رو نگذاری وسط انتخاب بین عقل و احساس».

قول دادم. ریسک گریزم. غلبه عقل بر احساس رفتار می‌کنم. قولی که دادم به شدت پر از ریسک بود تا پای نبودن. رفتم، برگشتم.

اوایلش راحت بود، از له کردن مورچه هم راحت‌تر. بعد سخت شد. درد استخوان؛ درد سر؛ درد پا؛ درد مغز؛ درد هورمون؛ درد شکم؛ راحت بود. کافی بود یک کشو را باز کنم و همه دردها تمام شود ولی قول داده بودم.

درد گشتن و پیدا نکردن، درد در به در بودن، درد حواس پرتی، درد قاطی کردن آدم‌ها و مامان و بابا، درد فراموشی، درد روز خوابیدن و شب بیدار بودن، درد هورمون‌های مغزی که دنبال جایگزین می‌گردند، درد سرانگشت‌های یخ زده شب چهله تابستان، درد عطش و داغی و نرسیدن، درد رویا دیدن در بیداری، درد پروژه ناتمام به ددلاین رسیده به جان رسیده سگ صاحابی که تمام نمی‌شد، درد درد درد و … و … و … سخت بود.

چند بار وقتی چشم‌هایم را باز کردم، باورم شده بود که رفتم و نیستم و رویا می‌بینم. توهم بود. چند باری هم خودم دست به کار شدم اما تهش یک تو گوشی بزرگ و یک پارچ آب یخ با تکه‌های یخ روی لباسم و یک در شکسته اتاقم بود. مانده بودم، نرفته بودم.

قول داده بودم که اعتیادم را ترک کنم.

شد سه سال تمام.

احترام

فامیل دور: ما اگر بخواهیم به مهمون خیلی احترام بگذاریم، در یخچال رو براش باز می‌کنیم.

سال 1390 مبارک

Norooz

Have something/somebody to fix

از بچگی یک مرضی داشتم/دارم به اسم  Have something to fix یعنی اینکه همیشه یک چیزی بود/هست که من باید درستش می‌کردم/کنم و مدام در حال فکر کردن به این نکته بودم/هستم که «وظیفه من درست کردن است.»

اول از «چیز‌ها» شروع شد. مثلا نمره‌ام در مدرسه کم می‌شد، تلاش می‌کردم که درستش کنم. مامان معتقد بود که «من دختر حرف گوش کنی نیستم»، تلاش می‌کردم که قول بدهم «از امروز دیگر به حرفت گوش می‌کنم.». بابا فکر می‌کرد «باید نقاشی یاد بگیرم.» من تلاش می‌کردم که برخلاف استعدادم در کشیدن حتی یک خط صاف بدون کمک خط کش، که «نقاشی یاد بگیرم.» تا درستش کنم. دوستم ناراحت می‌شد از حرفی که من بهش زدم، تلاش می‌کردم درستش کنم: «عذر خواهی کنم.» و…

دوستم از دست دوستش ناراحت بود، تلاش می‌کردم درستش کنم. برادرم پول کم داشت، تلاش می‌کردم درستش کنم. آقای فلانی سرتاپایم را با فحش شستشو داده بود بابت سوء تفاهم و کارنکرده، تلاش می‌کردم درستش کنم. استاد دانشگاه در ازاء نمره‌ای که حقم بود، شماره تلفن می‌خواست؛ تلاش می‌کردم درستش کنم و…

بعد کم می‌آوردم، خسته می‌شدم، عصبی می‌شدم، داغون می‌شدم، نابود می‌شدم، می‌رفتم در غار تنهایی و… به خودم قول می‌دادم که درستش می‌کنم: «دیگر از این کار‌ها نمی‌کنم.» ولی دوباره بعد از یکی-دو روز؛ روز از نو، روزی از نو.

کم کم این بیماری پیشرفته شد، آنقدر که از «چیز‌ها» رسید به «آدم‌ها»: Have somebody to fix

مثلا هر کسی را که می‌دیدم سر جایش نیست، تلاش می‌کردم که سر جایش باشد. این وجه «آدم» ‌ها سخت‌تر بود/هست. «آدم» ‌ها دیگر تبدیل می‌شوند به تعداد زیادی «چیز». وقتی با «آدم» ‌ها طرفی، با گذشته اشان با پیشینه اشان با خانواده اشان با فکرشان با ذهن اشان و… درگیر می‌شوی. نمی‌شود یک آچاری/چیزی دستت بگیری و پیچ شل شده را سفت کنی و همه چیز درست شود. مثلا دخترکی باهوش را می‌دیدم که به دلیل فقر نمی‌تواند دانشگاه برود، تلاش می‌کردم درستش کنم و بعد می‌رسیدم به اینکه «خب باید فقرش را درست کنم»، بعد وارد مرحله این می‌شدم که «فقرش از کجا آمده؟»، بعد می‌رسیدم به اینکه «پدر و مادر بزرگش نگذاشتند پدر/مادرش تحصیلات داشته باشند» و… بعد تلاش می‌کردم که درستش کنم. بعد کم می‌آوردم، خسته می‌شدم و…

آن یکی دروغ می‌گفت و توجیه که مجبور بودم، تلاش می‌کردم درستش کنم (ش: طرف را؛ آن آدم را). این یکی فکر می‌کرد تنها راه رسیدن به بهشت از اسلام می‌گذرد، تلاش می‌کردم درستش کنم. آن یکی رفتار بالا به پایین به همه داشت، تلاش می‌کردم درستش کنم. آن یکی کم آورده بود، تلاش می‌کردم درستش کنم (در این راستا گاهی تبدیل به آشغالدونی احساسات آدم‌ها هم می‌شدم و مثل مازوخیسم‌ها حتی از این اتفاق خوشحال هم می‌شدم). حتی بیماری به اعضاء نزدیک خانواده هم می‌رسید: تلاش می‌کردم پدر/مادر/برادر/خواهر/ عمه/عمو/خاله/دایی و… را درست کنم و حتی گاهی آنقدر جلو می‌رفتم که سعی می‌کردم تربیت اشان کنم.

اصولا با آدم‌ها که مواجه می‌شدم یا تلاش می‌کردم که درستشان کنم یا چیز‌ها را درست می‌کردم که خودشان بتوانند بدوند یا می‌رفتم هلشان می‌دادم که بدوند یا دستشان را می‌گرفتم که بدوند و در ‌‌‌نهایت اگر نمی‌خواستند بدوند من جای آن‌ها می‌دویدم… بعد کم می‌آوردم، خسته می‌شدم و…

خیلی وقت‌ها هم سعی می‌کردم «چیزها و آدم‌هایی» را که خودم خراب کردم، درست کنم: رابطه‌های خراب کرده، زندگی خراب کرده، آدم‌های له کرده، پول‌های به فنا داده بابت چیز‌ها و آدم‌های خراب کرده، خاطرات لجن مال کرده و… البته در این مورد معمولا درصد موفقیت کم تری داشتم و باعث ساطع شدن این نظریه می‌شد که «بعضی چیز‌ها با گذر زمان حل می‌شود.» یک مدلی بودم که برای همه درست می‌کردم/می کنم و برای خودم خراب می‌کردم/می کنم.

بد‌ترین حالت این است که وسط این دویدن‌ها برای درست کردن، گاهی به نقد خودت که می‌رسی؛ می‌گویی «نکند همه چیز خوب و درست شود و من دیگر چیزی یا آدمی نداشته باشم که درست کنم؟». این آدم را سست می‌کند یا از خودش بدش می‌آید که «یعنی تو دوست نداری همه چی خوب باشه که بقیه حال کنند و…؟» و… حتی از مواجه شدن با شرایطی که همه چیزش درست است یا آدمی که سر جایش است و درست است و… هم هراس داری و می‌ترسی «نکند من آدم بازی در این زمین نباشم و بد‌تر انگیزه زندگی را از دست بدهم و…؟؟» (شاید یکی از دلایل ترسم از مهاجرت همین باشد). گاهی اصلا این آدم و این شرایط را بلد نیستی و یا می‌زنی این شرایط و این آدم و… را خراب می‌کنی و… ولی باز دوباره شروع می‌کنی به گشتن و درست کردن.

وسط این خسته شدن‌ها و داغون بودن‌ها و… همیشه به تور یکی می‌خوردم که مثلا قرار بود کمکم کند. بدشانسی/بدبختی من هم این بود که او هم رسیده بود به مرحله Have somebody to fix و فکر می‌کرد «باید من را درست کند.»

در این مرحله مثل دونده‌ای بودم که دویده و نفر اول شده اما چهار قدم مانده به ته خط دیگر نای رفتن ندارد، و ایستاده تند تند نفس می‌کشد و همه در حال تشویق کردن هستند که «بدو، بدو، بدو، چیزی نمونده؛ تو برنده‌ای و…». آن وقت آن آدم جدید که قرار بود سوپر من/وومن زندگی من شود؛ یا هلم می‌داد، یا دستم را می‌گرفت، یا جای من می‌دوید و… بله من پیروز بودم و می‌رفتم مرحله بعد برای پیدا کردن «چیزی» یا «کسی» برای درست کردن و… و دوباره یک آدم جدید و… گاهی حتی میزان بیماری که پیشرفت می‌کرد، فکر می‌کردم برگردم عقب و آن آدم جدید را هم درست کنم و…

راستش آنهایی که این بیماری را دارند، می‌دانند که آدم؛ معتاد این «آدم‌ها» و این «چیز‌ها» می‌شود. امیدش به آینده می‌شود اینکه «بالاخره هنوز یک کسی یا چیزی هست که من درستش کنم.» و وقتی دیگر «هیچ چیز» و «هیچ کس» را نداشته باشی که درست کنی؛ یاد زندگی خودت می‌افتی که خرابش کردی در ازاء این «همه چیز» و «آدم‌هایی» که درست کردی؛ بعد چنگ می‌زنی به تنها چیزی که داری و هنوز خراب نکردی و احتمال اینکه آن را هم خراب کنی بسیار بالا است. بعد می‌مانی «که حالا چی کار کنم؟ نه چیزی و آدمی هست که درستش کنم و نه چیزی یا آدمی دارم که خرابش کنم»: تنها می‌شوی.

این وسط باید یک آدمی/هایی باشد/باشند، بیاید وسط دویدن دست آدم را بگیرد و بکشد کنار و آب یخی بدهد که بخوری و بعد محکم بزند توی گوشت که «هی فلانی این مسیر غلطه، می‌فهمی؟ باید بری از اونوری بدویی.» (یعنی یادت بدهد که بگویی: به درک! یا بگوید Let it go) بعد دستت را بگیرد ببرد آن یکی خط که بدوی. بعد چون معتادی هر چند متر یک بار یک «چیزی از خودت» یا یک «خودت» را بدهد دستت بگوید «اینو درست کن.»

من الان در مرحله «نداشتن هیچ چیز و هیچ کس برای درست کردن» هستم و به شدت و در به در دنبال مواد می‌گردم.

آن آدمی که بیاید و یاد بدهد که بگویی «به درک» را گشتم، نیست. نگرد، نیست.

گمشده در ضرب المثل‌ها

هیچ وقت باور نمی‌کردم که واقعا ضرب المثل‌ها و اصطلاحات براساس زندگی آدم‌ها ساخته شده باشند و همیشه فکر می‌کردم که داستان‌های پشت آن‌ها، ساخته و پرداخته یک ذهن تخیلی بودند.

اما من خودم مصداق کامل یکی از این ضرب المثل‌ها هستم: «خریت نه تنها علف خوردن است که خود نوعی بهار بودن است.»

در همین راستا در عنفوان جوانی، مردی را می‌شناختم که پدرش سرهنگ‌ بود و او مصداق کامل «پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش ننامش پسر» بود.

یادم هست دبستان که می‌رفتم تا کلاس سوم دبستان اجازه استفاده از هر نوع قلمی الا مداد را نداشتیم و هیچ وقت یادم نمی‌آید که از قانونی تبعیت کرده باشم. گاه می‌شد پنهانی با خودکار می‌نوشتم. یادم هست برای اینکه نشان بدهم بزرگ هستم و مثلا کلاس سوم هستم (اصولا از کودکی در حال دویدن به سمت بزرگی بودم) یک روز یک خودکار دستم گرفتم و رفتم مدرسه. کنار دبستان ما یک مدرسه راهنمایی پسرانه بود، به سمت مدرسه حرکت می‌کردم که هم‌قدم با چند پسر بچه شدم با خودکار بیک آبی در دست. یکی از آنها نگاهی به قد و قواره کوچک و ریزه میزه من و کیف هیولایی که به دوش می‌کشیدم کرد و با خنده گفت: «خانم شما مگه کلاس چندمی که خودکار دستت گرفتی؟». تا خود مدرسه مثل لوکوموتیو دویدم. از همان روز بود که تصمیم گرفتم همیشه یک خودکار داشته باشم.

خاله ن متولد سال یک هزار و سیصد و چهل و دو خورشیدی است. در دهه شصت جوان بوده و مدیر یک دبستان انتهای یکی از جنوبی‌ترین خیابان‌های تهران. من آن موقع‌ها تمرین راه رفتن بدون روروئک می‌کردم ولی می‌دانم جوان بودن در دهه شصت مصداق کامل نسل سوخته است یا چیزی شبیه آن. آنقدر می‌دانم که خاله آن روزها فکر می‌کرد اگر برود دانشگاه آزادی که مدرک معادل می‌دهند پزشکی بخواند حتما از بهره هوشی کم خواهد داشت و پزشک خوبی نخواهد شد که بتواند به جامعه خدمت کند و … این بود که راهی مدرسه شد. گمانم خیلی باید سوخته باشد.

آن زمان‌ها جنگ بود و داشتن یک خاله مدیر دبستان باعث شده بود که من هر سال جلوتر از اول سال تحصیلی کتاب‌ها را داشته باشم. آن سال تابستانی که قرار بود بروم سوم دبستان (یادم هست آن موقع‌ها در جواب سوال چند سالته؟ می گفتم امسال تابستان که بیاد میرم کلاس سوم دبیرستان مثلا) خاله ن فکر کرد که تنها راه برای رام کردن جانوری که تمام خاک‌‌های باغچه را به کف حیاط منتقل می‌کند این است که کتاب‌های سال سوم دبستان را به او درس بدهد البته انگیزه اصلی‌اش کلاس کارآموزی برای خودش بود. یک دفتر به من داد و یک خودکار و گفت که از امسال باید انشاء بنویسی و موضوع انشاء هم این بود که » تابستان خود را چگونه گذراندید؟ «.

نزدیک ده روز بود که از تعطیلی تابستان شروع شده بود و من نوشتم که: راستش خاله ن می‌خواسته که من را ساکت کند و از من خواسته که انشاء در مورد تابستان بنویسم ولی تابستان که هنوز تمام نشده است که. من و مامان و برادرم مثل هر هفته سه شنبه‌ها می‌آییم خانه مامان بزرگ چون خاله الف آن نزدیکی‌ها می رود کلاس قرآن سه شنبه ها و با پسرخاله و دخترخاله ام در حیاط فوتبال بازی می‌کنم. من تابستان را دوست ندارم چون نمی توانم درس بخوانم و آدم خوبی برای خدمت به جامعه بشوم و چون هنوز تابستان تمام نشده است من از پاییز می نویسم که قرار است بیاید. پاییز فصل خوبی است و برگ‌های درختان رنگارنگ است و ما کرسی داریم. من پاییز را دوست دارم چون درس می‌خوانم و می‌توانم بزرگ شوم و به جامعه خدمت کنم.

یک سری چرندیاتی هم که از تی وی شنیده بودم به تهش اضافه کردم و دادم به خاله ن. فکر کنم اشعار سهراب هم در آن‌ها بود.

بعد برای اینکه خوش خدمتی کنم انشاء «بهار خود را چگونه گذراندید؟» و «زمستان خود را چگونه گذراندید؟» را هم نوشتم.

خاله ن بعد از انشایم به مامان گفت: «استعداد خوبی داره. نویسنده خوبی میشه.» از همان موقع حس کردم که باید برای نجات بشریت نویسنده شوم.

خاله ن یک اتاق کوچک نموری در طبقه پایین داشت که یک میز چوبی که سمت ویترینش کتابخانه بود و یک صندلی و تعدادی مبلمان درب و داغون جزء مبلمان اتاقش بودند. با کنجکاوی از اینکه یک نویسنده باید بالاخره کتاب بخواند رفتم و دست کردم و یک کتاب بیرون کشیدم. اسمش عجیب بود: *بایکوت*.

می‌دانم برای یک کودک نه ساله خواندن این کتاب کمی زیاده روی بود اما چاره ای نبود باید نویسنده می‌شدم و دنیا را نجات می‌دادم … وقتی کتاب را تمام کردم با سرعت به طبقه بالا دویدم و اعلام کردم که: «من می‌خواهم فیلم‌نامه نویس شوم.» (خنده حضار البته ته زمینه ماجرا بود که نیازی به ذکر نیست).

از همان روز بود که هر کتابی که به دستم می رسید صفحه اول و آخرش را می‌خواندم و بقیه را می‌گذاشتم برای روزی که نویسنده شدم. فیلم‌ها را هم بعد از چند دقیقه اول با استفاده از دی وی دی پلیر می‌زنم برود دقیقه آخر و بقیه‌اش را می‌گذارم برای وقتی که می‌خواهم فیلم‌نامه نویس شوم، کامل ببینم. (در این راستا حتی مثلا قسمت اول و آخر یک سریال را با هم دیدم) به یاد ندارم که سینما رفته باشم و مثلا نخوابیده باشم و … و یا مثل آدم نشسته باشم یک فیلم را فقط و فقط دیده باشم بدون اینکه موزیکی گوش کنم یا کتابی بخوانم یا چیزی بنویسم یا مساله ای حل کنم یا …

راستش نمی دانم چه سری است که تمام صندلی‌های دنیا میخ دارند حتی صندلی‌های سینما و سالن تئاتر و صندلی کسب علم دانشگاه و صندلی پشت میز تحریرم و …

هنوز هم برای من سوال است که: من چرا می‌خواستم فیلم نامه نویس شوم؟ احتمالا فکر می‌کردم تنها راهی است که به سادگی می‌شود پول دار شد و بعدها که حقیقت مثل ته خیار چپانده شد در گلویم فکر کردم که بهتر است فضانورد شوم.

من واقعا کی ام؟؟؟؟

وا چرا گرخید؟

او: الان دیگه همه نهایت یک بچه بخواهند داشته باشن. همین یه دونه هم زیاده و سخته داشتنش. این روزها همه یک بچه دارن نهایتش. تو خودت مثلا چندتا بچه میخواهی؟

من : راستش من همیشه دلم میخواست 12 تا بچه داشته باشم. الان هم دوست دارم همون 12 تا رو ولی بعدا فکر کردم که شاید بتونم دو تا هم از پرورشگاه بیارم. هنر چند تا بچه که داشته باشم حتما دو تا هم از پرورشگاه میارم.

1-      آقاي داور مقاله را نخوانده و نظر داده كه چرا تست فلان اعمال نشده، تمام كتاب­هاي فارسي و انگليسي­اي را كه مي­دانستم گشتم و خواندم ولي اين تست را پيدا نكردم.

زنگ زدم به يك آقاي دوستي و سوال كردم، آقاي دوست فرمودند كه: از آقاي م بپرس. (آقاي م كارفرمايي بودند كه بنده را سال پيش اخراج كردند)

زنگ ميزنم به استادم، فرمودند كه: به آقاي م مراجعه كن.

ايميل ميزنم به آقاي دوست در آمريكا، در جواب مي‌نويسد: به آقاي م بگو. مي­نويسم كه معذورم. مي‌نويسد كه: به آقاي وبلاگ نويس فلان بگو.

آقاي وبلاگ نويس در جواب ايميلم مي­گويند كه: به آقاي م بگو. آدرس سايتش را هم براي ايميل مي­كنند.

آقاي م، آقاي م، آقاي م، آقاي م.

نتيجه­گيري: هيچ وقت به رييس­اتان نگوييد نمي­توانم، بگوييد مي­توانم و در صورت لزوم سمبل كنيد.

2-      با هزار ادا و مسخره­بازي فهميدم كه اين تست اصلا در رشته ديگري كاربرد دارد و مخصوص رشته ما نيست. دادم درآمد و در نامه نوشتم كه: اي آقاي داوري كه ادعايت مي­شود كه همه چيز را بلدي و فلان و بيسار! شما چقدر بيسواد هستيد كه نمي­دانيد آمار به كار رفته متعلق به سازمان فلان است و اين تست قبلا بر روي داده­ها انجام شده است و … ؟؟؟؟؟؟ (البته محترمانه)

آقاي داور هم در جواب حرفي نزدند، يعني خفه شدند.

من از آن روز تا به حال در اين پرسش فلسفي مانده­ام كه اگر اين يك پاراگراف كافي بود تا جناب داور به اشتباه خودشان پي ببرند، اصلا چرا اين ايراد را اعلام كردند؟ اگر هم منطق قوي­اي داشتند پس چرا اينقدر زود قانع شدند و … اصلا چي به چي؟؟؟؟؟

نتيجه­گيري: اگر ديدي داوري بر مقاله ايراد گرفته، بدان در آكسفورد دكترا گرفته.

3-      آقاي داور نوشته­اند كه: كوش؟ كجاس اين مساله و فرضيه و سوال تحقيق و …؟

در جواب نوشته­ام كه: صفحه دوم، پاراگراف دوم و سوم.

دوباره نوشته­اند كه: د لامصب كوش اين فرضيه­ات؟؟؟

در جواب نوشته­ام كه: چشاتو وا كن، صفحه دوم، پاراگراف دوم و سوم. تيتر زدم.

دوباره نوشته­اند كه: پ كو اين فرضيه؟؟؟ من چرا نمي­بينمش؟؟؟

نتيجه گيري: بعضي داورها به روح اعتقاد ندارند.

4-      رفيقي سرم را كلاه گذاشته است.

نتيجه­گيري: هرگز گول رفيق­اتان را نخوريد. دنياي رفاقت مثل سياست پدر و مادر ندارد.

5-      سرما خورده­ام و دارم مي­ميرم، يعني نزديك به 60 عدد آنتي بيوتيك و 30 عدد لوراتادين و 50 عدد كلد استاپ را تا كنون به اتمام رسانده­ام اما هنوز صدايم از ته گلويم هم نمي­آيد.

از آقاي همكار به من سرايت كرده است.

نتيجه­گيري: هرگز به همكاران مرداتان لبخند نزنيد، چون هنگام لبخند ممكن است، دهانشان را باز كنند و ويروس را به شما منتقل كنند.

6-      در طبقه محل كارم، پشت ديوار عمليات ساختمان سازي در حال انجام است و كنار ميزم صداي درل كاري از 8 صبح تا 7 شب در پس زمينه شنيده مي­شود. براي صدا كردن همكارها بايد فرياد بزنيم.

نتيجه گيري: اگر از آسمان سنگ ببارد، اولي­اش مستقيم مي­خورد توي سر من. اگر گل ببارد، هيچ كدام نصيب من نمي­شود.

7-      آقايي كه قبلا بلاهايي سر بنده آورده بودند، دو سال پيش ايميل زدند كه: الان كه اين ايميل را برايت مي­نويسم امكان ندارد كه ما هرگز همديگر را ببينيم و … مي­خواستم بدانم از من ناراحتي؟؟؟؟؟؟ دو روز پيش هم ايميل زدند كه: من از ساعت فلان تا فلان آن لاينم، ميتوانيم با هم حرف بزنيم.

نتيجه گيري: به فرزندان­اتان سه چيز را بياموزيد: پررويي، زيرآب زني، فحش دادن كه از اهم واجبات است و پنت هاوسي در بهشت نصيب پدر و مادري شود كه فرزندش را در مهارت سوم به حد اعلي برساند. لعنت خدا بر والديني كه فرزندان با ادب تربيت مي­كنند.

8-      كيف پولم را با دو عدد عابر بانك همراه با رمز و يك عدد چك به مبلغ بيست ميليون ريال با پشت نويسي و اثر انگشت و امضاء خودم، همراه با اطلاعات بانكي-اينترنتي يك حساب ديگر متعلق به خودم و حساب ديگري متعلق به يك نفر ديگر و همراه كمي پول و عكس­هاي خانوادگي و يك سري كارت و تعدادي آدرس رفقا كه پشت تكه كاغذهاي كوچكي نوشته شده بود به خاطر دويست تومان كرايه تاكسي گم كردم.

نتيجه گيري: رانندگي تاكسي شغل شريفي است. يابنده، جوينده نبوده است بلكه مال باخته، خود باخته بوده است.

 

همه چي آرومه، من چقددددددددددد خوشحالم.

1

ساعت دي وي دي يك است به وقت نيمه شب ولي دو و ده دقيقه است. هشت ماه است كه عقب مانده و حوصله ندارم كه بگذارمش سر جاي خودش، به هر حال سه هفته ديگر خود به خود سر جاي خودش خواهد بود. پنج ماه تلاش كرد و يك ساعت عقب بود حالا شايد مثل آدم‌ها يك جايي يك مدلي بفهمد كه بايستد و نجنگد و سر جاي خودش باشد، ژست روشنفكري گرفته‌ام كه «من نبايد دخالت كنم و بگذارم خودش انتخاب كند و بالاخره يك روزي خودش مي‌فهمد كجا و چطوري بايستد كه سر جاي خودش باشد و خوش باشد و …». به هر حال هر دويمان به همزيستي مسالمت آميز كنار هم رسيده‌ايم.

چند سال پيش يك نفر مي‌خواست از فرط محبت من را بگذارد سر جاي خودم، بيست و چهار به علاوه يك عقب بودم. بيست و چهارش ايرادي نداشت، يعني هيچ كس نمي‌فهميد اما يك‌اش تابلو بود. بعد هر دو له شديم و من زجر كشيدم و ….

 صداي زني مي‌آيد كه: ورود ممنوع اومدي و بايد صبر كني پليس بياد جريمه شي تا بدوني كه به قانون عمل نكردي.

كوچه‌هاي اينجا تنگ و تاريك و پيچ در پيچ است، سربالايي و سر پاييني است پر از درخت‌هاي بلند كه در تاريكي شب مانند غول‌هاي سياهي هستند كه ترس آور است گاهي حتي براي يك قدم جلوتر رفتن. يك لامپ كم نور خياباني تير چراغ برقِ ته بن بست گاهي روشن است و گاهي خاموش، به هر حال سر جاي خودش نيست و كوچه يك طرفه و بن بست است.

 خوشحال مي‌شوم. بالاخره يك نفر سر جايش ايستاد و به خيل عظيم رانندگان متخلف بن بست يك طرفه اعتراض كرد. اما دو و ده دقيقه نيمه شب. كافي است يك متر دنده عقب برود و خلاص.

 ناگهان صداي موسيقي بلندي مي‌آيد.

 شايد مرد متخلف مس…ت است و از ماشين پياده شده است و قفل فرمان را گرفته در دستش كه برود به دخترك حالي كند كه به قانون عمل كرده‌ است. شايد راننده يك آژانس است. شايد پسر همين ساختمان كناري است كه از شب گردي شبانه برگشته است و حالش را ندارد كه برود از كوچه بالايي، سرپاييني بيايد پايين. شايد تازه از رختخواب ممنوعه آمده است و در راه برگشت است. شايد …

 كمي صداي گاز و كلاج مي‌آيد.

 دخترك شايد از دست مرد زندگي‌اش فرار كرده است، دعوا كرده است و كتك خورده و حالا دارد اشك مي‌ريزد و مي‌خواهد برگردد سر جاي اولش. شايد بعد از ديدن يك فيلم در خانه مجردي‌اش دل تنگ شده است و مي‌خواهد كه برود يك جايي در تاريكي بنشيند روي يكي از مبلمان‌هاي شهري و گريه كند. شايد وسط دعواي اينكه » تو چت شده و چرا ناراحتي و … چرا اينجا توي تاريكي نشستي و … چرا يهويي ول كردي و رفتي و …؟» داد زده كه » ببخشيد … راحتم بگذار و …» بعد خواسته برود، كه ناگهاني دستش را كشيده و بغلش كرده و دخترك وقتي گريه مي‌كرده، مي‌//بوسدش و … و بعد مي‌گويد: «ببخشيد كه ب//وسيدمت» و مي‌شنود كه «ولي من خوشحالم.» و حالا پايش روي گاز است و مي‌خواهد منتظر پليس بماند تا قانون اعمال بشود. شايد عزيزي را قرار است براي آخرين بار ببيند و مي‌خواهد قانون را اعمال كند تا راننده متخلف بداند كه چقدر كارش ضد انساني است و ممكن است او را براي هميشه از ديدن عزيزش محروم كند؛ شايد مي‌خواهد همه دادش را سر او بزند با اعمال قانون. شايد مي‌رود فرودگاه بدرقه عزيزي براي رفتن كه باز هم قلبش پاره پاره شود و گوشه‌اي از دنيا گم شود؛ مي‌خواهد قانون را اعمال كند تا به خودش ثابت كند هنوز هم اينجا نيمه شب قانون اعمال مي‌شود و يك شب بيشتر خودش را قانع كند براي ماندن و عذر بياورد براي لحظه خداحافظي كه مچش باز نشود كه » چه همه مي‌خواسته كاري كند كه او نرود و بماند و ته دلش دوست دارد كه همه چيز برگردد عقب و او بماند و … » كه «چه همه فرياد زده و باتوم و اشك آور خورده كه شايد او منصرف شود و نرود و بماند و …» كه » چه همه دلش مي‌خواهد فرودگاه منفجر شود و او بماند و نرود.» كه » ….» شايد …

وقتي مي‌رسم كنار پنجره، نور كم‌رنگ چراغ‌هاي ماشيني را از لابلاي برگ‌هاي درخت توت مي‌بينم كه در جهت ورود ممنوع، سربالايي مي‌رود. آن يكي قبلا رفته است.

دلم مي‌خواهد آن يكي راننده حتما مرد باشد.

تولد

اين وبلاگ دو ساله شد. تولدش مبارك.

الماس

بيشتر از صد سال پيش به هواي الماس آمده بودند و مانده بودند و زاد و ولد كرده بودند و زيادتر شده بودند و حالا خود را صاحب سرزميني مي‌دانستند كه متعلق به آنان نبود حتي رنگ پوست‌اشان هم نشان مي‌داد كه متعلق به اينجا و اين مكان نيستند. آنقدر خودشان را محق و مالك سرزمين الماس مي‌دانستند كه كم كم از دل اعتقاداشان، بزرگ‌ترين رهبر ضد آپارتايد  را به جهان عرضه كردند.

 اول به حكم خيانت زنداني شد.بيست سال پيش بعد از سي سال از زندان آزاد شد. پنج سال بعد لباس تيم راگبي سفيدپوستان را به تن كرد و كاپ قهرماني را به كاپيتان سفيدپوستان تقديم كرد و از تمام ساكنان واقعي و حقيقي سرزمينش خواست كه از آن تيم حمايت كنند. ورزشي كه منفور بود در بين جنوب نشينان قاره گرم و تا آن روز همه براي برد تيم مقابل تيم ملي‌اشان هورا مي‌كشيدند. آن‌ها فوتبال دوست داشتند و جويندگان الماس معتقد بودند كه از مسير راگبي همه به بهشت مي‌رسند.

امروز بعد از بيست سال، مردمان سرزمين الماس در خيابان‌ها، شاد و خوشحال ورزش مورد علاقه‌اشان را تشويق مي‌كنند. بوق‌هايي مي‌فروشند كه صداي‌اشان به فاصله چند قاره دورتر و از پس سيم‌ها و كانال‌ها و سلول‌هاي تصويري و صداي گزارشگر و گاهي سانسورهاي به جبر جغرافيايي، به گوش مي‌رسد. كمي گوش خراش است، مي‌دانم؛ حتي راگبي دوستان هم گفته‌اند بهتر است تعدادش را كم كنيد؛ اما اين صدا در پس آن همه شادي و خوشحالي كه گاهي محروم مي‌شويم از شنيدن‌ و ديدن‌اشان هم به گوش مي‌رسد. حالا بعد از بيست سال تعقيب و گريز و حس تحقير و له شدن و عذاب و … در كشورشان مقابل ميليون‌ها/ميلياردها چشم، حتي چشم‌هاي سفيد، تيمي را تشويق مي‌كنند كه متعلق به خودشان و باورهاي‌اشان و دوست داشتن‌اشان است. امروز كساني را تشويق مي‌كنند كه بيست سال پيش به دنيا آمده‌اند، يادشان نيست تحقير و فشار و تهمت و زندان و … يعني چه؟ اگرچه بيست سال قبل بزرگ‌ترين رهبر ضد آپارتايد معاصر لباس تيم راگبي به تن كرد و از همه خواست كه از راگبي حمايت كنند.

 شصت سال پيش مي‌خواستند مدل خودشان شاد باشند، ورزش خودشان را داشته باشند، بوق خودشان را داشته باشند و سرزمين خودشان را. مي‌خواستند از راه فوتبال به بهشت برسند نه از راه راگبي. مي‌خواستند با همه الماس‌هايي كه دارند، يك استاديوم بزرگ فوتبال بسازند و شاد باشند. سي سال زندان و تعقيب و فشار و شكنجه و … را تحمل و بيست سال بعد تمرين دموكراسي كردند و امروز با الماس‌ها و بوق‌هاي‌اشان شادي مي‌كنند مقابل چشم دنيا. امروز الماس‌اشان همين شادي است و آن را به رخ همه كساني مي‌كشند كه روزي مي‌خواستند همه‌اشان را با راگبي الماس نشان تقلبي، وادار به شادي كنند. حالا ديگر صداي بوق الماس‌اشان به گوش همه كساني كه شصت  سال است به اين دنيا آمده‌اند، مي‌رسد.

 بيست سال پيش هيچ زنداني سرزمين الماس فكر نمي‌كرد مي‌تواند برود روي زمين چمن سبز، با بوق خودش براي فوتبال خودش هورا بكشد.

 مي‌دانم كه شايد بيست سال تمرين دموكراسي‌اشان نمره بيست نيست. مي‌دانم شايد چند خيابان آن طرف‌تر مادري نگران سوء تغذيه فرزندش و داروي بيماري‌اش هست. اما شايد اين همه شادي بشود يك انرژي براي هم‌دلي و هم‌راهي بيشتر. شايد بشود تاوان روزهايي كه محروم بودند از شاد بودن و خوشحال.

 اسمش را هر چه بگذارند، من را نشاند در جغرافيايي كه صد سال قبلش مي‌رسد به مشروطه و جنگ و اعدام و … و هفتادش به شهريور بيست …  چهل‌‌اش به 15 خرداد و … سي و چند ‌اش به درگيري خياباني و انقلاب و …سي‌اش به جنگ و تولد من و … و يك‌اش به خرداد 88 و …

من اين‌جا را كه پر از تاريخ جنگ و زندان و ديكتاتوري و شكنجه است، دوست دارم. مي‌‌خواستم مدل خودم شادي كنم و بوق خودم را داشته باشم و اين خواستنم تاريخ صد ساله‌اي را پشت سرم گذاشته است كه بخوانم و ياد بگيرم و اشتباه نكنم؛ كه يادم بماند كه كار سياسي مي‌كنم و اين يعني: امتياز دادن و گرفتن. حالا كه نمي‌شود سر ميز مذاكره رفت، حالا كه طرف مقابل مي‌خواهد امتياز زيادي بگيرد و امتياز ندهد؛ من هم از هوشياري‌ام استفاده مي‌كنم.

 بگذار امتياز «ترسيديد و كم بوديد و همه‌‌اتون گمراهيد و همه مي‌رويد به درك و جهنم و همه شيطان مسلم هستيد و …» مال او باشد و چند روزي خوش باشد و امتياز «كم‌تر داغدار شدن خانواده‌اي» مال من باشد. ‌مي‌دانم بغضش مي‌ماند ته گلويم و حسرتش تا ابد بر دلم، اما يادم نمي‌رود كه بيست سال پيش وقتي معلم پرورشي‌امان به خاطر يك كلمه «عشق» كنار دفترم، دفترم را پاره كرد و تحقيرم كرد و بغض كينه‌واري را بر دلم گذاشت كه هنوز زخمش سرباز است؛ دو ده سال بعد از فروخوردن بغضم، عكس محبوب‌اش را پاره كردند تا من را به اتهام مخالفت روانه زندان كنند. فرو بردن آن بغض ديروز، طوفان امروز را در دستانم گذاشته است. نمي‌خواهم اين طوفان را به راحتي و هيچ از كف بدهم. بغضم را فرو مي‌دهم و طوفان بزرگ‌تري به كف خواهم آورد.

 بغض يك روز داد زدن را به هواي روزهاي رسمي ديگر فرو مي‌برم. فروخوردن بغض امروزم، امتياز «غيرقابل پيش بيني بودن» من را زياد مي‌كند و هزينه «داغدار شدن» را كم‌تر مي‌كند. من امتياز «ترسو خطاب شدن» را مي‌دهم (امتيازي كه خطاب شدنش اگر از تريبون سيما باشد سال‌ها است كه اگر من جدي‌اش نگيرم، ديگري هم چندان جدي‌اش نمي‌گيرد. گاهي شك مي‌كنم كه هويت‌اش به جدي گرفتن از سوي من است يا واقعا مهم است و هويت دارد؟) و در عوض امتياز «تمرين تحمل و صبر و هوشياري» را به دست مي‌آورم.

مي‌خواهم فرزندم با پول الماس خودش يك روزي در اين خيابان‌ها مدل خودش شادي كند و وارث روزهاي خونيني نباشد كه من برايش آفريده‌ام. مي‌خواهم همه گذشته او،‌ پر از روزهاي خونين و جنگ و زندان و كشتار و … نباشد. مي‌خواهم همه مردم سرزمينم فرصت ديدن روزهاي شاد فرزندان‌اشان را داشته باشند. ميخواهم روزي كه من و فرزندم در خيابان‌ها شادي مي‌كنيم، من وارث خاطرات تلخ باشم و او شيرين. مي‌خواهم او، الماس من را به رخ دنيا بكشد بي كه بداند و لمس كرده باشد كه به خاطرش هزاران بغض و فرياد را خفه كردم و هزاران اشك پنهاني ريختم. مي‌‌خواهم تكرار كننده بيهوده تاريخ صد سال گذشته سرزمينم نباشم و «طرحي نو» در اندازم: اميد و هوشياري.

 من روزهاي زيادي در پيش دارم كه بايد مديريت‌اشان كنم و از گذشته‌ام درس بگيرم.

من اميدوارم.

  پي نوشت: هرچه مي‌كنيد براي روزهاي بهتر و بزرگ‌تر هم برنامه داشته باشيد. راهي كه ناگزيرش خون باشد، هميشه به مقصود نمي‌رسد.

Virtual Connection

آدم رابطه‌هاي دور نيستم. آدم رابطه‌هاي مجازي هم.

دست‌ها، چشم‌ها، نگاه‌ها، حركت ني ني چشم، وضعيت قرار گرفتن بدن،‌ نحوه اداي كلمات و … همه برايم نشانه‌هايي هستند در دوستي.

اينكه چه چيزي را دوست دارد و ندارد، اهل نوشيدني سرد است يا گرم،‌ كي و كجا ترجيح مي‌دهد چه بخورد و سليقه‌اش در انتخاب غذا چيست؟ و رنگ مورد علاقه‌اش چيست و … اين‌ها همه براي من مقدس و محترم هستند.

لمس دستان و حس گرم بودن‌شان، ديدن برق چشم‌ها يا لحظه فرودادن بغض با نمايش و بي نمايش، خنديدن واقعي و يا زوركي، دروغ گفتن نمايشي يا واقعي، صداقت دروغين يا واقعي، سفيدي به قرمز گراييده چشم‌ها، عصبانيت حقيقي و نمايشي، دوران اوج و فرود روحي، فحش دادن‌ها و ندادن‌ها و … و … همه و همه برايم يعني «بودن» و «زندگي» و «حقيقت».

همه اين‌ها را كه دارم، كنار همه آن‌هايي كه او از خودش مي‌گويد، باز هم پازلم ناقص است گرچه يك قاب نيم‌بند از چيزي كه بايد باشد، دارم تا تكه‌هاي پازلم را در آن بچينم.

وقتي اين‌ها نيستند، وقتي ندارم‌اشان وقتي نمي‌توانم دستان كسي را لمس كنم يا نگاهش را بخوانم و براي خودم تفسير كنم؛ رابطه برايم عذاب آور مي‌شود. وقتي همه انسان حقيقي روبرويم مي‌شود يك عكس كوچك ديجيتالي با يك چراغ سبز و قرمز و خاكستري، نمي‌توانم اين رابطه سخت و بي معني را دوام بياورم. از يك جاي كار كم مي‌آورم.

قطعه‌هاي پازلم هر كدام يك طرف هستند، خودش هم كه مرتب مي‌گويد من شبيه نوشته‌هايم نيستم، قاب هم ندارم. يك گوني پر از تكه‌هاي پازلي دارم كه شايد مال اين پازل نباشند، مال اين آدم نباشند ولي در دست من هستند؛ از تجربه‌هاي ديگري شبيه سازي شده‌اند و واقعي بودن هيچ‌كدام معلوم نيست. بعضي‌هاي‌اشان هم كپي برداري از نوشته‌هاي نويسنده در مورد خود است. هيچ كدام هم فايده‌اي ندارند. نمي‌دانم با همه اين تكه‌ها چه كنم؟ وقتي نيست كه برويم قدم بزنيم و كافه‌گردي كنيم، تكه «معتاد چاي بودن» به دردم نمي‌خورد، دردي را از من دوا نمي‌كند. وقتي چشمانش را نمي‌بينم كه خيس است، تكه «نياز به گوش شنوا دارم اينجور مواقع» به هيچ كارم نمي‌آيم؛ حتي نمي‌توانم ساكت باشم چون آيدل مي‌شوم، چون شايد فكر كند رفته‌ام، چون شايد فكر كند در حال قضاوت كردن هستم و …

اين آدم رابطه دور و مجازي براي من سخت است، تعريف نشده است. يك جور چرتكه قديمي است كه انداخته‌اند در دامنم كه نمي‌دانم با آن چه كنم؟ فهميدنش، دركش و حفظ دوستي‌اش براي من سخت است، گاهي از توانم خارج است. آدم‌ها برايم يك چراغ نيستند، يك سري كلمه رديف شده كنار هم نيستند، يك اسم روي يك صفحه خالي نيستند.

همه من و او مي‌شود يك خروار كلمه در يك پس زمينه سفيد كه معلوم نيست هر كدام‌امان، ذهن‌امان پس زمينه را چه رنگي مي‌بيند؟ مي‌شود يك آدم چراغ روشن و خاموش كه نمي‌داني وقتش است يا نه؟ نمي‌داني الان آنجا كه هست روز است يا شب؟ نمي‌داني علامت قرمز براي تو قرمز است يا براي همه؟

من آدم اين مدل رابطه‌ها نيستم. آدم مكالمات طولاني تلفني هم.

سخت است برايم مديريت كردن اين رابطه. من انتزاعي نيستم. وقتي يكي مي‌گويد «هستم» من بايد ببينم كه «هست» و الا باورم نمي‌‌شود كه هست. اين ناتواني ربط دادن يك مفهوم انتزاعي به واقعيت، از من آدم ناتواني در رابطه‌هاي دور و مجازي ساخته است. من آدم اين نوع رابطه‌ها نيستم. وقتي طولاني مي‌شود كفري مي‌شوم. بارها از خودم مي‌پرسم واقعا كنار آن علامت رنگي يك نفر نشسته است و تايپ مي‌كند؟ يك نفر مثل خود خود من هست و فكر مي‌كند و حرف مي‌زند و احساس دارد؟ باورش برايم سخت است.

وقتي طولاني مي‌شود من كمرنگ مي‌شوم و بارها بايد توضيح بدهم كه «قهر نيستم» و در دل بگويم كه «وقتي نمي‌شود كه وقتت را با من بگذراني پس حضور من بيشتر تو را معذب مي‌كند و مجبور به حضور».

مي‌گويند انسان‌ها، فرزندان زمان خود هستند. اما من در زماني زندگي مي‌كنم كه در آن رابطه‌هاي مجازي و دور رايج هستند و من توانايي مديريت‌اشان را ندارم. شايد ايراد از من است كه آدم انتزاعي‌ نيستم، شايد ياد نگرفتم كه آدم اين رابطه‌ها باشم و شايد من آدم اين زمان نيستم.

من آدم رابطه‌هاي دور و مجازي نيستم. نيستم. بلد نيستم‌اشان و نمي‌توانم مديريت‌اشان كنم. من هنوز هم بعد از سال‌ها با قلم در دفتر خاطراتم و روي كاغذهاي كاهي مي‌نويسم و نامه پست مي‌كنم‌. سخت‌ترين كار برايم تايپ كردن و جواب ايميل دادن و چت كردن است. من آدم اين زمانه نيستم. من آدم روزهاي قديمي خانه مادربزرگم هستم. هنوز رد گچ‌هاي لي له كودكي‌ام روي دستم مانده است. من آن‌جا جا مانده‌ام. من لابلاي درخت‌هاي موي كنار حياط كودكي گم شده‌ام. من آدم تكنولوژي نيستم. من آدم رابطه‌اي كه چراغ‌هايش روشن و قرمز و سبز و خاموش هستند نيستم. من آدم رابطه‌هاي چراغ خاموش نيستم. من آدم رابطه‌هاي چراغ‌دار نيستم. من بلد نيستم‌اشان. فروغ را كه مي‌‌گويد «چراغ‌‌هاي رابطه خاموش هستند» را هم.

اين روزها يك رابطه خوب مجازي را از دست داده‌ام، يك دوست هم‌جنس. نمي‌دانم او الان در مورد من چه فكر مي‌كند؟ نمي‌دانم او هم مثل من پازل دارد يا نه؟ پازلش قاب دارد يا نه؟ شايد براي او كه مهاجرت كرده است، تعدد اين رابطه‌ها، توامندش كرده باشد يا عادتش شده باشد يا … اما …. اما من بلد نيستم، اين تنها رابطه‌ دور و مجازي ‌اي است كه من در كل عمرم تجربه كرده‌ام. تنها رابطه مجازي اي كه انسان آن طرف رابطه را حتي يك بار هم لمس نكرده‌ام، فقط يك بار صداي هم را شنيديم. اين رابطه پر از روزهاي خوب و خاطرات خوب بوده است و چند باري پرخاشگري من. من به يك اسم و يك حضور حساس هستم و بيش از حد هم حساس هستم (هنوز تلاش‌هايم براي حداقل كردن اين حساسيت فايده‌اي نداشته است) و اين بار هم آتش پرخاشگري‌ام دامن او را گرفت. حضور اين اسم از من هيولايي مي‌سازد كه هيچ كس جلو دارش نيست و هيولاي درونم اين رابطه را از بين برد. مي‌دانم كه ديگر راه برگشتي نيست. نگران خودم نيستم. نگران احساسي هستم كه نه تكه پازلي ازش دارم و نه فهم و دركي، و نمي‌دانم الان در چه حالي است؟ خوب است؟ بد است؟ نگران است؟ اهميت نداده است؟ نمي‌دانم. نمي‌دانم. آنقدر سوء پيشينه ام بد است كه جايي نمي‌گذارد براي هيچ عذرخواهي و … رابطه از دست رفته است اما نگران احساسي هستم كه ناخواسته جريحه دار شد. شايد خوبي رابطه دور و مجازي اين است كه چشم در چشم نمي‌شوي لااقل.

 

 

من آدم رابطه‌هاي مجازي نيستم.

 

پي نوشت مخصوص مخاطب خاص: عزيز جان هر چه بگويي حق داري اما من به اين اسم حساسم و هيچ كس هم جلودارم نيست. همه چيز را برگردان سرجاي اولش. سه هزار و من؟ ارزشش را ندارم و خودت هم مي‌داني. همه چيز را برگردان سر جاي اولش.

راننده تاكسي

[صحنه خارجي، داخل تاكسي]

راننده تاكسي [با صدايي خفه و ريز و پايين]: ……………..؟!؟

بهار: ببخشيد چي؟ نشنيدم.

راننده تاكسي [كمي بلندتر]: ………..؟!؟

بهار: ببخشيد نشنيدم. بلندتر بگيد.

راننده تاكسي [با صدايي قابل شنيدن]: ببخشيد خانم من خونه امون اين كوچه بغلي هس ميايي؟ پشت اين پيچه.

بهار: آهان. نه مرسي من تو اين يكي كوچه كار دارم.

راننده تاكسي پول را مي‌گيرد و با سرعت دور مي‌شود.

قاتل

– قاتل!!! تو قاتلي. تو قاتلي!! ميفهمي؟ تو قاتلي. تو كشتي‌اش. تو.

چشم‌هايم باز مي‌شوند، همه جا تاريك است. لامپ حياط همسايه كناري كه نورش هميشه از لابلاي تورهاي پرده روي ديوار روبرو مي‌افتاد، امشب خاموش است. همه جا مطلق سياه و تاريك است. نفسم بند آمده است. سقف تيره و سفيد و كم‌رنگ است. بدنم عرق كرده است. موهايم خيس است، پتو مچاله شده است و پاهايم بيرون از پتو يخ زده است. صداي نفس‌هاي بقيه را مي‌شنوم. تاريك است و هنوز داخل انباري كوچك تاريك و نمناك زيرزمين كودكي ميان چهارچوب در بالاي نردبان ايستاده‌ام. سرم را به ديوار و در و چهارچوب مي‌كوبم و مرتب تكرار مي‌كنم: «تو قاتلي! تو قاتلي! قاتل….». دستم را بر روي پيشاني‌ام مي‌گذارم، گرم است؛ نگاهش مي‌كنم، خوني نيست. چشم‌هايم اما كمي خيس است.

نفس‌هايم آرام‌تر و شمرده‌تر مي‌شوند. بدنم را جابجا مي‌كنم و كم كم يادم مي‌آيد: بيست سالي گذشته است و من روي تختم نشسته‌ام و هوا تاريك است و ساعت سه صبح است و من بهار هستم، متولد و ساكن تهران و …، آن يكي بيست سال پيش جا مانده در انباري زيرزمين خانه كودكي بين چهارچوب در آهني زنگ زده كه هنوز رنگ نشده است.

هفت ساله بودم و مدرسه مي‌رفتم و پر از شوق يادگيري و نوشتن و … زير بمب باران و آژير سفيد/قرمز و بازي با سايه‌ها روي ديوار و … يك روز عصر تقربيا سرد زمستاني بابا با دو عدد جان‌دار پر سر و صدا وارد خانه شد. دو جوجه زرد پر از سر و صدا كه فقط جيك جيك مي‌كردند.

به زودي حياط خانه براي‌اشان تبديل به چراگاه و زيرزمين مرغ‌داري شد. با هم زندگي مسالمت آميزي داشتيم. با برادر شش ساله‌ام هر روز مراقب همه رفتارهاي‌اشان بوديم و بزرگ شدن‌اشان را تماشا مي‌كرديم. آنقدر بزرگ شده بودند كه روزها سوال من و برادرم اين بود كه كدام يكي خروس و كدام يكي مرغ است؟ از تمام بزرگ‌ترهاي فاميل هم سوال مي‌كرديم. رنگ‌اشان از زردي به مجموعه‌اي از خاكستري و قهوه‌اي و سفيد و طوسي تبديل شده بود و آنقدر بزرگ شده بودند كه نمي‌توانستيم ديگر بغل‌اشان كنيم.

در نبود سوخت و انرژي و نفت و گاز و … بابا يك منبع بزرگ فلزي خريده بود كه در گوشه پناهگاه‌امان در زيرزمين، در آن نفت ذخيره مي‌كرد. شيرمنبع كه چكه كرد، بابا يك كاسه كوچك زيرش گذاشت تا نفت‌ها در آن چكه كند، شايد استفاده از آچار گزينه سخت‌تري بود.

شب‌ها براي اينكه شكار گربه نشوند مي‌گذاشتيم ‌اشان در زيرزمين و اگر آژير بود خودمان هم مي‌رفتيم آنجا كنار جوجه‌ها و منبع نفت.

يكي‌اشان كه تشنه بود، به هواي آب از نفت خورده بود و مريض بود. من و برادرم مريضي‌اش را فهميديم و قبل از آنكه به كشف دامپروري و پزشك حيوانات نايل شويم، مرد (به ضم ميم) و ما خاكش كرديم در خرابه كنار خانه‌امان. مامان بعدها گفت كه: «مي‌دونستم مي‌ميره اما چون نمي‌خواستم اذيت شيد، نگفتم تا خودتون ببينيد.» چندباري هم سر قبرش رفتيم. از روي علامت‌هايي كه فقط خودمان مي‌فهميديم، دانستيم كه جوجه برادرم بود. پذيرفتيم كه ديگر نيست. حالا كار كمي سخت‌تر هم شده بود. من بايد جوجه‌ام را با برادرم تقسيم مي‌كردم. چون بزرگ‌تر بودم هميشه هوايش را داشتم، اين بار هم سخاوت‌مندانه جوجه خودم را به او دادم. كم كم با هم تقسيمش كرديم.

يك روز كه زودتر از هميشه از مدرسه به خانه آمدم، يك مرد نسبتا قد بلند چاق و خشني را ديدم كه از در خانه‌امان بيرون رفت. جوجه‌ام نبود. هرچه گشتم نبود.

مامان لبخندي زد و گفت: «مريض بود. دادم قصاب بكشدش. خطرناك شده بود. بزرگ شده بود و نك مي‌زد. ممكن بود گوشت دستت رو بكنه.»

نفهميدم چه شد كه بالاي نردبان متصل به انباري داخل زيرزمين بودم، جايي كه هميشه مي‌ترسيدم بروم و آن روز اولين بارم بود كه از آن نردبان بالا ميرفتم، در چهارچوب در آهني ضد زنگ ايستاده بودم و داد مي‌زدم و گريه مي‌كردم و سرم را به در مي‌كوبيدم و مي‌گفتم: «قاتل! تو قاتلي!!! تو قاتلي!!! و …» فكر مي‌كردم هر چه بيشتر داد بزنم و گريه كنم، جوجه‌ام برمي‌گردد و يا اتفاق خوبي مي‌افتد.

بعد از آن روز حسرت داشتن حيوان خانگي را هميشه يدك كشيدم. مامان معتقد بود نگهداري حيوان در خانه يعني ظلم و گرفتن آزادي اش و شاهد ادعايش هم غم چشم حيوان‌ها بود.

بيست سال مي‌گذرد و من روي تختم نشسته‌ام و آن روز را و حسرتم را و زجرم را مرور مي‌كنم.

مامان هم هنوز بعد از بيست سال به جاي اينكه به من فرصت بدهد خودم با حقيقت آشنا شوم، من را از آن دور مي‌كند به بهانه اينكه نتوانم تحمل كنم. كاش آن روز مي‌گذاشت خودم تجربه كنم مردن جوجه‌ام را.

مي‌دانم مامان من را دوست دارد كه نمي‌خواهد بگذارد من با حقيقت روبرو شوم و يا شايد من هيچ وقت ظرفيت روبرو شدنش را در خودم نشان نداده‌ام. اما كاش مامان بداند اين پروسه براي بزرگ شدن آدم‌ها لازم است. كاش من را كم‌تر دوست داشته باشد و بگذارد بزرگ‌تر شوم، بالغ شوم و از شر اين كابوس شبانه خلاص شوم. كاش بداند كه بالا رفتن من از آن نردبان كوچكي كه در كودكي از آن مي‌ترسيدم، نشانه بزرگ شدن‌ام نبود. من رفتم آن بالا كه تنها باشم و تنها گريه كنم چون هيچ كس من را درك نمي‌كرد و مامان شده بود قاتل تنها موجود زنده‌اي كه من حس بزرگ‌تري و مراقبت را با آن تجربه مي‌كردم. من بالا رفتم كه تنها باشم، نه اينكه چون بزرگ شده بودم و ديگر نمي‌ترسيدم. من به تاريكي پناه برده بودم. كاش مامان اين را مي‌دانست و مرتب به گوشه گيري‌هاي شبانه‌ام اعتراض نمي‌كرد.

كاش بفهمد و بداند و كابوس‌هايم را تمام كند  

من، زن، خشونت خياباني

خانم شادي صدر در مقاله‌اي در سايت مردمك با عنوان «چه فرقی است بين امام‌جمعه تهران و ساير مردان ايرانی؟«، جملاتي نوشته‌اند و كلماتي به كار برده‌اند كه مصداق كامل تعميم دادن و يك كاسه كردن انسان‌هاي زياد مذكري است كه به هزار دليل مختلف، اقدام به آزار خياباني نمي‌كنند.

من عصبانيت و خشم و ناراحتي خانم صدر را درك مي‌كنم اما تاييد نمي‌كنم. درك مي‌كنم چون خودم به عنوان يك زن ايراني، تقريبا بارها و در خيلي از روزهاي زندگي‌ام طعم تلخ چنين آزاري را چشيده‌ام، تحقير شده‌ام، بعض كرده‌ام، گريه كرده‌ام، احساس تنهايي و بي‌پناهي و حتي بيچارگي و بدبختي و نا اميدي داشته‌ام و گاها بعضي از اتفاق‌ها زخم‌هاي عميقي بر روحم گذاشته است. چون در آنجايي كه او الان زندگي مي‌كند كسي كه تجربه چنين خشونت‌هايي را دارد، حتما آسيب ديده مي‌شود و نيازمند كمك‌ها و مددكاري اجتماعي؛ اما من زن نوعي در ايران بايد تحمل كنم، بپذيرم و هميشه مراقب رفتار و كلمات و نوشته‌هايم باشم و خانم/دانشجوي خوب/كارمند خوب/زن شاد باشم و اگر خدايي نكرده  فمينيست باشم بايد مواظب تك تك جملات و كلماتم باشم تا نكند حرفي خلاف شان انساني و انصاف و … بزنم، بي آنكه حرفي از درك شدن بزنم و بخواهم و نترسم از اينكه باز هم تحقير نشوم. چون وقتي مي‌روم خيابان فلان كه به فلان زن آسيب ديده اجتماعي كمك كنم از شدت نگاه‌ها و شنيدن متلك‌هاي جنسيتي و دست مالي شدن‌هاي ناگهاني در انتهاي خيابان خودم به يك آسيب ديده تبديل مي‌شوم كه نيازمند كمك است. و … چون مردي را مي‌شناسم كه نوشته است كه خودم را چسباندم به در تاكسي كه خانم بغلي راحت باشد اما متاسفانه هر زني را كه به زندگي متاهلي‌اش وارد مي‌كند، قرار است نقش نفر سوم ماجرا را بازي كند و به بهانه‌هاي مختلف بدن زن سوم را لمس مي‌كند و … چون خسته شده‌ام از اينكه هر بار بايد دنبال راه حل جديدي باشم كه هنگام پرداخت پول به راننده تاكسي/صاحب مغازه/ بقال و … مورد خشونت خياباني قرار نگيرم. چون خسته شده‌ام از اين ديفالت روزانه زندگي‌ام كه هر روز بايد با آن بجنگم و از ساده‌ترين حق يك بشر محروم هستم و … چون آن چيزي كه براي بسياري از مردان اطراف من يك امر انتزاعي است براي من يك حقيقت لمسي و هر روزه است و … چون از لحظه‌اي كه امام جمعه تهران چنين ادعايي كرده است، طنزهايي را مي‌بينم كه محدود به اعضا و جوارح زنان مي‌شود كه عموما از طرف مردان انجام مي‌شود. چون در يك طنز وبلاگي كلمه كردن را مترادف زن ديدم و غصه خوردم. چون نوشته‌هايي در به سخره گرفتن اين ادعا ديدم كه مشابه همان متلك‌ها و آزارهاي خياباني است كه تجربه كرده‌ام و مي‌كنم و …

من همه اين خشم و ناراحتي و عصبانيت را درك مي‌كنم اما … اما تاييد نمي‌كنم. خشمي كه همه را به يك چشم ببيند و ادامه دار شود، در بلند مدت نتيجه‌اي جز خصم ديدن طرف مقابل ندارد و اين خطرناك است؛ زيرا فعاليت در زمينه حقوق زنان براي من يك جنگ نيست، من با كسي جنگ ندارم، اگر بتوانم دست ياري دراز مي‌كنم اما جنگ نه.

در مقابل هم حق مي‌دهم به آقاي قدوسي كه در اين نوشته عصباني باشد، ناراحت شود، روحش آزار ببيند و منطقش اين تعميم نادرست را درك نكند. من اين خشم و عصبانيت را درك ميكنم، اين آزردگي را هم، چون خودم بارها زير اين تعميم نادرست له شده‌ام و خم شده‌ام:

«زن‌ها همه‌اشون دنبال خالي كردن جيب مردها هستند و …»

«از توي محافل زنانه چيزي جز خاله زنك بازي در نمياد و …»

«زنان فمينيست همه جيغ جيغو و تندرو و زياده خواه و روس//پي و … هستن. دنبال زن‌سالاري هستن.»

«زنان فقط زبان احساس رو ميفهمن و منطق امري است مردانه و …»

«زنان فمينيست در كودكي دچار رنج و اندوه و بدبختي بودن كه فمينيست شدن.»

«زنان آفريده شدن براي بچه‌داري و حاملگي و …» و هزاران مثال از اين دست كه خيلي هايشان حتي قانون مدني اين كشور هستند.

من طعم تلخ اين تعميم را مي‌شناسم و حتي اعتراضم به اين تعميم به تندروي و راديكاليسم و … تعبير شده است، به نادرست بودن تمامي مردان اطراف من تعبير شده است و … من همه مردان/زناني كه با خواندن نوشته خانم صدر، روح‌اشان و ذهن‌اشان آزرده شده است، درك مي‌كنم و اندازه خشم و ناراحتي‌اشان را مي‌فهمم. خودم بارها اين تعميم‌هاي ناروا را شنيده‌ام/ديده‌ام/خوانده‌ام و آزرده شده‌ام. درك مي‌كنم اين همه عصبانيتي را كه از سوي انسان‌هاي ديگر علي الخصوص مردان سرزمينم اين روزها بيان مي‌شود، حتي مدل و شكل اين حس بد تلخ ناموزون را خوب از حفظ هستم، مي‌دانم كجا مي‌نشيند و چطور زخم مي‌زند، علي الخصوص وقتي كه مي‌خواهي اثبات كني كه اين تعميم نادرست است و طرف مقابل به شدت بر روي تجربه‌هاي شخصي‌اش اصرار مي‌ورزد و قبول نمي‌كند.

اما آزرده مي‌شوم كه اين عصبانيت به نحوي بروز پيدا مي‌كند كه اصل مساله حتي انكار شود: «خانم صدر ظاهرن هيچ ايده‌ای از تنوع در جامعه مردان ايرانی ندارند و تنها با نمونه‌های ناهنجار سر و کار داشته‌اند و آن‌را به آسانی به بقيه تعميم داده‌اند.» مگر تمام كساني كه در زمينه‌هاي اجتماعي و حقوقي انسان‌ها فعاليت مي‌كنند واقعا خودشان در معرض ناهنجاري‌هاي خاص هستند؟ مگر كسي كه مي‌رود در كمپين «مبارزه با كار كودكان»، حتما خودش و پدر و مادرش يا نزديكانش در كودكي در معدن زغال سنگ كار مي‌كرده‌اند؟ مگر جمعيت مرداني كه امروز مخالف شكنجه و زنداني و تجاوز و … هستند حتما خودشان چنين چيزي را تجربه كرده‌اند؟ و الخ. اين جمله غير از انكار حقيقتي است كه وجود دارد؟ اين غير از تعميم مردن ناهنجار به اطراف خانم صدر است؟

و بعد در مثال تناقض هم از همان قانون تعميم استفاده مي‌كند: «من انبوهی از دوستانم را تصور می‌کنم که به دلايل مذهبی هرگز در صورت يک زن غريبه نگاه نکرده‌اند، کسانی را تصور می‌کنم که اين قدر مودب هستند که غير از شما به يک غريبه نمی‌گويند،‌ پسرانی را تصور می‌کنم که در طبقاتی بزرگ شده‌اند که رابطه زن و مرد برای‌شان تابو نبوده و متلک برای‌شان بی‌معنی بوده و الخ. اين‌ها اکثريت آدم‌های دور و بر خود من هستند.» و احتمالا چون اكثريت مردان در اطراف ديگران (زن و مرد ديگر) هم در اين دسته قرار مي‌گيرند، پس چنين چيزي هرگز وجود ندارد و ادعاي رواج آزارخياباني و متلك پراني كلا منتفي است.

خشونت خيابانی، در تعريف بومی ايران، شامل رفتارهايی مانند «نگاه‌های آزاردهنده در معابر عمومی، مزاحمت‌های کلامی از جمله متلک و فحاشی هنگام راه رفتن در خيابان، تماس و لمس بدن در خيابان و يا وسيله نقليه عمومی، بوق زدن و ايستادن اتومبيل‌های شخصی هنگام راه رفتن در خيابان و آزار و اذيت ديگر رانندگان هنگام رانندگی و …» می شود.

هنگام جستجوي اينترنتي متوجه شدم كه ظاهرا ايران جزء معدود كشورهايي است كه در مورد مسايل زنان با اين مشكل به صورت عمده و مساله ساز روبرو است به حدي كه امنيت جاني و جنصي براي زنان ايران در خيابان‌هاي ايران وجود ندارد. در اكثر تعاريف خشونت عليه زنان (Violence against Women-VAW) در اكثر نهادهاي بين المللي (سازمان بهداشت جهاني- بانك جهاني- ميزگرد اقتصاد جهاني و ساير نهادهاي معتبر آماري) متاسفانه خشونت خياباني به معناي آنچه در ايران رايج است با تعريف مشخصي كه در بالا گفته شد، در دسته بندي‌هاي خشونت عليه زنان به طور مشخص و جداگانه وجود ندارد (اگرچه در اعلاميه منع خشونت عليه زنان، خشونت‌هاي فوق در سه دسته جداگانه: خانگي، اجتماعي و دولتي اعلام شده است اما تا جايي‌كه من توانستم جستجو كنم در زمينه خشونت اجتماعي به شكل جداگانه و ويژه در مورد كشور ايران تحقيقي انجام نشده است).

در اكثر تحقيقاتي كه در زمينه خشونت عليه زنان در كشورهاي با درآمد پايين و متوسط، توسط بانك جهاني يا محققين وابسته به آن انجام شده است، براساس معيارهايي كه اكثرا بيان شده‌اند (و البته در اكثر اين تحقيقات ذكر شده است كه خشونت عليه زنان لزوما در دسته بندي‌هاي بيان شده قرار نمي‌گيرد و وسيع‌تر از آن است)، خشونت عليه زنان در چهار دسته عمده قرار مي‌گيرد: خشونت فيزيكي، احساسي، جنصي و اقتصادي. از آنجاييكه براساس دسته بندي هاي بانك جهاني ايران در رده كشورهاي با درآمد متوسط (Lower Middle Income)قرار مي‌گيرد، براساس تعاريفي كه عمده اين تحقيق‌ها ارائه مي‌كنند، خشونت خياباني از آن نوعي كه در ايران رايج است در دو دسته خشونت فيزيكي و خشونت احساسي قرار مي‌گيرد (البته براساس تعاريف خشونت جنصي، نوع خشونت خياباني در ايران مستقيما در اين گروه قرار نمي‌گيرد و زير مجموعه آن تلقي مي‌شود). در اين تحقيقات نيز نشان داده شده است كه مرداني كه در كشورهاي با درآمد پايين و متوسط دست به خشونت عليه زنان مي‌زنند علي الخصوص خشونت جنصي، منحصرا به دليل كمبود نيازهاي جنصي نيست كه دست به اين اعمال مي‌زنند، در اكثر مواقع هدف‌اشان تحقير جنصي زنان است (البته اين نتيجه‌گيري در مورد مردان كشورهاي توسعه يافته نيز وجود دارد). بنابراين مي‌توان نتيجه گيري كرد كه خشونت خياباني در كشور ايران در دسته خشونت فيزيكي، احساسي و تا حدودي جنصي قرار مي‌گيرد.

سازمان بهداشت جهاني طي تحقيقي در زمينه خشونت عليه زنان، به بررسي خشونت فيزيكي، جنصي و احساسي عليه زنان پرداخته است. اين تحقيق بر اساس مصاحبه با ۲۴۰۰۰ زن روستايي و شهری در کشورهای مختلف انجام گرفته است؛ كه غير از كشور ژاپن، ساير كشورها براساس طبقه بندي بانك جهاني در رده كشورهاي با درآمد متوسط و پايين قرار گرفته‌اند. گزارش ارائه شده از اين تحقيق نشان مي‌دهد كه «در هر ۱۸ ثانيه يک زن مورد حمله يا بدرفتاری قرار می‌گيرد.» حتي با در نظر گرفتن پنج درصد اين خشونت‌ها از مصاديق خشونت خياباني رايج در ايران در يك بازه زماني خاص (كه البته نادرست و غير علمي است)، تعداد مرداني كه دست به خشونت مي‌زنند، بيشتر از 5 درصد خواهد شد. پنج درصد اين رقم در 24 ساعت معادل 240 مورد خشونت مي‌شود (نتايج حاصل از اين گزارش به شدت جالب توجه هستند گرچه مورد بحث اينجا نيستند).

يكي از نتايج و آثار خشونت خياباني، عدم امنيت اجتماعي در سطح خيابان‌ها و معابر و محل كار و دانشگاه و … است.

ميزگرد جهاني اقتصاد در سال 2009 براساس چهار معيار عمده: فرصت و مشاركت اقتصادي، دستيابي به آموزش و تحصيلات، سلامت و زندگي، دست يابي به پست‌هاي مهم و رده بالاي سياسي؛ 134 كشور جهان را براساس شاخص شكاف جنسيتي مورد بررسي قرار داده است (منابع تمام آمارها كه سازمان‌ها و نهادهاي معتبر بين المللي هستند مانند بانك جهاني و … در خود گزارش به تفصيل ذكر شده است). براساس اين گزارش كشور ايران در بين 134 كشور مورد بررسي، رتبه 128 را دارد و بعد از آن كشورهاي تركيه، عربستان سعودي، بنين، پاكستان، چاد و يمن قرار دارند. ايران در سال 2006  در رتبه 108 و در سال 2007 در رتبه 118 و در سال 2007 در رتبه 116 قرار گرفته است. شاخص شكاف جنسيتي اگرچه در كل طي چهار سال اخير رشد داشته است اما در سال 2009 كاهش پيدا كرده است و رشد منفي داشته است.

يكي از عوامل مهم تاثير گذار بر روي دو معيار فرصت و مشاركت اقتصادي و دست يابي به پست‌هاي رده بالاي سياسي؛ امينت اجتماعي است. مسلم است كه در فضاي نا امني اجتماعي و احتمال خطرات گونان براي زنان، كارفرماها به دليل ريسك بالا، كمتر تمايل به استخدام زنان دارند و زنان نيز كمتر متقاضي شغل و استخدام هستند. نياز به سفرهاي متعدد و ناگهاني و در دسترس بودن هميشگي و برخورد با ارباب رجوعان مذكر در طول روز به ميزان زياد و … كه از مشخصه‌هاي اصلي مشاغل سياسي رده بالا است در سايه امنيت اجتماعي به دست مي‌آيد. در وضعيت عدم امنيت اجتماعي، تفويض قدرت سياسي به زنان در ايران معمولا با ريسك همراه است و در نتيجه آخرين گزينه براي انتخاب مي‌باشد. ايران از لحاظ اين دو معيار در بين 134 كشور، به ترتيب رتبه 131 و 132 را دارد (مسلم است كه عوامل زيادي بر روي اين دو معيار تاثير مي‌گذارند، من فقط از ديد امنيت اجتماعي و تاثيرش بر روي اين دو معيار بررسي كردم).

بنابراين نه تنها زنان در كشور ايران از لحاظ خشونت خياباني در وضعيت چندان مساعدي نيستند (رجوع شود به تحقيق سازمان بهداشت جهاني)؛ تاثير اين وضعيت و عدم امنيت اجتماعي منتج از آن نيز (برخلاف ظواهري كه در اطراف امان مي‌بينيم) مستقيما بر روي ميزان دست يابي زنان به مشاركت‌هاي اجتماعي تاثير مي‌گذارد و از لحاظ شكاف جنسيتي رتبه نزديك به ته جدولي را براي كشور ايران به ارمغان مي‌آورد و با وجود اينكه همه، انبوهي از زنان را در اطراف‌امان مي‌شناسيم كه داراي شغل‌هاي مهم و تحصيلات آكادميك هستند، اما به زبان آمار و اطلاعات و تحقيقات، رتبه كشورمان در زمينه شكاف جنسيتي فقط دو پله از كشور عربستان بالاتر است.

اهميت شكاف جنسيتي به اندازه‌اي است كه نهادهاي بين‌المللي رتبه‌بندي كشورها را برمبناي شاخص‌هاي توسعه انساني، برحسب جنسيت نيز تعديل مي‌كنند و كشورها را از حيث شاخص جديد با يكديگر مقايسه مي‌كنند. اين شاخص همان شاخص‌هاي توسعه انساني است، با اين تفاوت كه شاخص‌هاي توسعه انساني را با توجه به اختلاف زنان و مردان در برخورداري از آن‌ها تعديل مي‌كنند و از سويي شاخص توسعه انساني يكي از معيارهاي تعيين توسعه يافتگي يك كشور است. بنابراين بعيد نيست كه ما يك كشور جهان سومي محسوب مي‌شويم زيرا يكي از شاخص‌هاي توسعه يافتگي ما كه وضعيت انسان‌ها را نشان مي‌دهد در شرايط بدي قرار دارد (بنابراين اگر مي‌خواهيم يك كشور مدرن داشته باشيم چاره‌اي جز رفع اين شكاف‌هاي جنسيتي نداريم).

در نتيجه گمان نمي‌كنم، كافي باشد كه در كل فقط 5 درصد مردان ايران دچار مشكلات روحي و جنصي باشند تا چنين نتيجه كلي‌اي به دست بيايد، قطعا و يقينا رقم خيلي بيشتر از پنج درصد است. چنين نتيجه اي نشان مي‌دهد كه گرچه انبوهي از مردان درست كار در كنار ما هستند اما كشور ما در كل با معضلي روبرو است كه نشان مي‌دهد آن انبوه اطراف ما و همه و كل جامعه در حقيقت شايد فقط به اندازه پنج درصد از اعضاي جامعه باشند و انبوه ديگري هستند كه از قدرت و پول و زور و امكانات نا به حقي كه به آن‌ها تعلق گرفته است، عامدانه/غير عامدانه عليه زنان ايران استفاده مي‌كنند و احتمالا در منصفانه ترين حالت 50 درصد جامعه ما را تشكيل مي‌دهند.

نتيجه منطقي اين است كه هميشه انبوه آدم‌هاي اطراف ما، معني انبوه در جامعه را نمي‌دهد (منظور هم نوشته آقاي قدوسي است و هم خانم صدر) گرچه ممكن است گاهي انبوه احساسي فردي در واقعيت به انبوه واقعي نزديك‌تر باشد.

از سوي ديگر دلايل بعضي از انبوه مردان درست كاري كه در اطراف ما (من و همه) هستند نيز قابل بحث است. دليل كسي كه به من نگاه نمي‌كند چون هورمون‌هايش جابجا مي‌شود با كسي كه با ديدن من اختيار از كف مي‌دهد و اقدام به آزار جنصي مي‌كند، يكي است. هر دو من زن را يك كالاي جنصي مي‌دانند،‌ يكي به عقيده‌اش عمل مي‌كند و ديگري نمي‌كند. از نظر من آنكه به عقيده‌اش عمل نمي‌كند، در نقطه منفي يك است و آنكه شاهد است در نقطه صفر قرار دارد. البته همين زنان ايراني در معرض خشونت خياباني وقتي متاهل مي‌شوند،‌ بزرگ‌ترين گروه افسرده ايران را تشكيل مي‌دهند چرا كه برخي از مردان همين گروه انبوهي كه اقدام به خشونت خياباني نكرده‌اند، به جا و به موقع هم بلد نيستند از دست و نگاه و … خودشان استفاده كنند.

خانم جوديت هرمان در كتاب Trauma and Recovery كه در مورد انواع خشونت است، مي‌نويسد:

از خشونت هميشه دو روايت وجود دارد: روايت عامل و روايت قربانی. شاهد خشونت به سه دليل معمولا تمايل دارد که به نفع عامل موضع بگيرد. اول اين که عامل خشونت معمولا طرف قدرتمند ماجراست و شاهد خوش ندارد كه خودش را با قدرت در بياندازد. دوم اين که اعتماد به نفس عامل در باور روايت خودش از خشونت، بالاتر از اعتماد به نفس قرباني است. سوم و از همه مهم‌تر، عامل از شاهد نمی‌خواهد کاری انجام بدهد. درواقع، عامل دقيقا مي‌خواهد که شاهد، خشونت را فراموش کند، ساکت بماند و هيچ واکنشی نشان ندهد. درحالی که قربانی، حتي اگر از شاهد توقع حمايت و پشتيبانی نداشته باشد، دست کم نيازمند همدلی و همدردی هست، و انسان‌ها به طور ناخودآگاه، هيچ کاری نکردن را به انجام كاری ترجيح می دهند.

به عنوان يك زن معمولي اين جامعه وقتي كه مورد خشونت خياباني قرار مي‌گيرم، بيشتر از همدلي و همدردي، نيازمند حمايت و پشتيباني هستم. اين حمايت و پشتيباني، حس تنفر و تعميم من را به همه مردان كم مي‌كند و ميزان انصافم را بالا مي‌برد در غير اين صورت به دليل تعدد تجربه‌هاي احتمالي‌ام در يك روز عادي و سكوت تعداد زيادي از انسان‌هاي اطرافم، و گذر زمان؛ حس تعميم و عصبانيتم و همه را يك كاسه كردن اگر در نوشته‌ام بروز نيابد در ذهنم همواره خواهد بود. حمايت و پشتيباني است كه زخم‌هايم را التيام مي‌دهد و ممكن است در بلند مدت در ذهنم كم رنگ شود و هزينه اين رفتار نادرست را براي عاملش زياد كند و احتمال قرار گرفتن من در معرض خشونت را كاهش دهد. عدم حس حمايت مخصوصا وقتي به صورت عيني، تجربه و لمس كرده باشم، من را در موضع گيري تعميمم تشويق مي‌كند و اين بد است. من حمايت و كمك مي‌خواهم آن هم از سوي مرداني كه مي‌دانم تاثير گذاري‌اشان  به واسطه هنجارهاي نابرابر و قدرت بيشتري كه دارند، بيشتر از من است.

زنان و مردان جامعه ما هر دو آسيب ديده هستند. هر دو هم در روابط روزمره در حال زخمي كردن يكديگر هستند. سهم مردان در اين آسيب رساندن شايد اندكي بيشتر باشد به دليل اينكه دست و پاي حقوقي و اجتماعي و قانوني‌اشان بازتر است.

اين نوشته در اين زمينه ادامه دارد …

پي نوشت يك: من فقط به دو نوشته اول و اصلي لينك داده‌ام براي اينكه تا جايي كه وقت داشتم و ساير نوشته‌ها را مي‌خواندم، معمولا در مورد مباحث اصلي همين دو نوشته ابتدايي بود.

پي نوشت مهم: خطابم به دوستاني كه اين روزها درگير اين بحث شده‌اند:

به خدا زشته كه ميريم تو مجامع بين المللي داد ميزنيم كه زنان جامعه ما امنيت ندارند،‌ بعد يك مقاله آماري و تحقيقي به زبان انگليسي در مورد اين خشونت خياباني نداريم. اگر يك تحقيق ساده دانشجويي هم در اين زمينه بود، الان اين همه بحث و جدل وقت گير به وجود نمي آمد (البته شايد وجود دارد و من پيدا نكردم). من متخصص مطالعات زنان نيستم اما اگر چنين تحقيقي به زبان فارسي وجود دارد خيلي عالي ميشه كه به لاتين ترجمه بشه و خبرش رو به من هم بدهند. تمام كساني كه اين روزها درگير اين بحث شدند همگي توانايي اين رو دارند كه لااقل يك تحقيق آنلايني پرسشنامه‌اي در اين زمينه راه اندازي كنند. ممكن است در وبلاگ هايمان سر همديگر با سند و بي سند داد و بيداد كنيم و سعي در توجيه داشته باشيم اما زبان بين المللي، زبان تحقيق و آمار است. خيلي عجيب است كه مستقيما هيچ تحقيقي به زبان لاتين در مورد يكي از عمده‌ترين مشكلات زنان ايران وجود ندارد. باز كنيد اين باب جديد رو در مورد خشونت در تحقيقات به زبان انگليسي (تا جايي كه يادم هست در سايت زنستان چنين تحقيقي يك بار شده بود اما متاسفانه چيز زيادي از آن يادم نمي‌آيد).

پي نوشت سه: اين را براي دلم خودم مي‌نويسم:

كافي است 5 درصد زنان ايراني روس//پي باشند و هر هفته يك بار اقدام به هم//خوابگي كنند؛ آنگاه همه مردان ايراني حداقل يك بار تجربه هم //خوابگي با روس//پيان را خواهند داشت بي آنكه 95 درصد زنان ديگر روح‌اشان از ماجرا خبر داشته باشد.

كافي است 5 درصد زنان ايراني هفته‌اي يك بار تجربه خشونت خياباني داشته باشند تا همه مردان ايراني حداقل يك بار تجربه اقدام به خشونت خياباني را داشته باشند؛ بي آنكه 95 درصد زنان ديگر روح‌اشان از ماجرا خبر داشته باشد.

ميدانم اين دو جمله ايراد منطقي و علمي و آماري دارد و زمان و مكان و محدوده زماني معين و درستي ندارد، تعميم يك اتفاق ايستا به يك نتيجه پويا است و … و كلا از روي عصبانيت گفته شده است اما دلم خواست كه براي دل خودم بگويم.

پي نوشت چهار: ميدانم زنان زيادي هم هستند كه بر روي وضعيت اسف بار انساني ايران تاثير مي‌گذارند اما بحث اينجا مربوط به تاثير رفتار خشونت خياباني مردان بر روي زنان ايراني است و اين موضوع زنان مردسالار تقريبا براي شخص خود من در اين كانتكست بي‌معني و بي‌ربط است.

سال 1389 مبارك

نوروز

دست

بچه جنگ كه باشي خيلي چيزها را ياد ميگيري و معناي دقيق كمبود و نداشتن و نبودن را ميفهمي. خلاقيت  در همه چيز شكوفا مي شود، از خلق انواع بازي هاي ساده  با كمترين وسيله مورد نياز مثل لي له و هفت سنگ و فوتبال و … تا روشهاي گذران وقت به وقت بي برقي و آژير قرمز. اين خلاقيتي كه همه اش به خودت، دستت، ذهنت، پايت، بدنت و … بستگي دارد، شيريني اي مي آورد كه هرگز طعمش فراموش نمي شود. چون خودت هستي كه مي آفريني و اين آفرينش لذت بخش است. آفرينشي كه فقط خودت و بدنت و دستانت در آن سهيم هستند مثل لذت تولد يك بچه. شايد همين است كه هنوز هم در دنياي ديجيتال و كامپيوتر و اتم و ماهواره و … وقتي نقشه يك لي له نيمه كاره دختركي را در خيابان مي بينم، مي ايستم و كاملش ميكنم و يك دست با خودم بازي مي كنم. لذت بازي با سايه دست ها را كه از مامان وقت خاموشي ياد گرفتم، شب هاي بي خوابي با هيچ چيز ديگري عوض نمي كنم.

كاغذ در مواقع جنگ و بحران و كمبود، كم نمي آيد؛ شايد براي نوشتن، براي نقشه كشيدن در جنگ، براي نوشتن دستورات و قتل عام و كشت و كشتار و … . براي اعلاميه و شب نامه و … هم كاربرد دارد.

اما اگر كودكي باشي كه در بي هنگام ترين زمان و مكان ممكن به دنيا آمده باشي، وسط جنگ و آتش، كاغذ مي شود يك اسباب بازي (به كسر ب دوم)؛ مي شود با چوب هاي حصير پاره شده كنار حياط و يك سوزن و چند برگ كاغذ يك فرفره ساخت و روزهاي كودكي را به دورش چرخيد؛ مي شود بادبادك ساخت و روي بلندترين بام دنياي كودكي؛ بام خانه؛ ايستاد، به هوا فرستادش و نخش را بريد و لذت آزد كردن اش را چشيد، مي شود تمام خانه هاي دودكش دار كنار جنگل و رود و خورشيد زرد و پرنده هاي مشكي كوچك را رويش كشيد و به هوا فرستاد، مي شود موشكش كرد و پروازش داد، مي شود با كاغذ نمكدان ساخت و روزهاي كودكي را شيرين تر.

از همان روزي كه مي پرسيدند «بزرگ شي ميخواهي چي كاره شي؟» و جوابم بايد «مادر باشم و به جامعه خدمت كنم» مي بود؛ لج كردم و گفتم «مكانيك«؛ آنقدر مي خواستم كه كيف مدرسه ام پر بود از ابزار و كتاب هاي بي ربط. رفيقي هم داشتم كه قرار بود در مكانيكي آينده امان شراكتي كار كنيم. بارها مامان را مشاور مدرسه احضار كرده بود براي كلمه «مكانيك» و نگران از سرنوشت تباه بي مادري من.

دلم مي خواست از دست هايم استفاده كنم و در عطش خواستنش سوخت كه با دستان روغني بروم خانه. مي خواستم با دستانم بسازم و خراب كنم و تعمير كنم. نشد كه بشود. كار با دست لذتي دارد كه وصف ناشدني است. شايد همين است كه انسان مدرن امروزي، ناراضي تر است. دلش كار با دست مي خواهد اما همه چيز را ربات ها برايش مي سازند.

حسرت دستان پينه بسته ماند ته دلم. روياهايم با بادبادك هاي دوران كودكي رها شدند و رفتند و من ماندم و حسرت داشتن يك مغازه مكانيكي و كار با ابراز و دستانم كه ماند بر روي دلم.

سر پر باد و هوس نابجا و ويار بوي بنزين و رسالت انيشتن شدن، پايم را باز كرد به تخصصي كه هيچ نمي خواهد جز زبان براي حرف زدن.

نخ بادبادك حسرت دروان كودكي، دستانم را گره زده به كاري دستي. دستانم جوانه زده اند. چشمانم پر از رنگ است و شادي.

هديه عيدي مي سازم. چشمانم برق مي زند از نمكدان دوران كودكي ام محصول دستان خودم. ماهي قرمز هفت سين را هم مي سازم كه روز طبيعت، سهم استخر شهرداري نشود.

مي خواهم دوباره از دستانم استفاده كنم. مثل روزهاي كودكي. خلاق و شاد. مي خواهم رنگ آسمان زندگي و روياهايم از جنس طعم دوباره لذت هاي ساده دنياي كودكي باشد. مي خواهم حسرت استفاده از دستانم را بسپارم به بادبادك هايم و رهايشان كنم. مي خواهم قبل از آنكه مردن بميرم، دستانم را به كار بياندازم. مي خواهم با دستانم طرحي نو در اندازم. با دستانم.

 

شوخي اشتباهي

يك دوستي يك شوخي بامزه اي با من كرده است. نوشته هاي من را كپي كرده و چسبانده در وبلاگش.

شوخي بامزه اي بود. ميخواستم برايش كامنت بگذارم:

سلام. وب قشنگي داری. اگر با تبادل لینک موافقی بهم خبر بده تا بهش فکر کنم. [آيكون قلب و بوس و گل و ماچ و …]

اما بعد دچار اختلال چند شخصيتي شدم. يعني من بروم و براي خودم كامنت بگذارم يا خودم مي رود براي خودم كامنت ميگذارد يا من و خودم و آن وبلاگ يكي هستيم؟ يا  كلا هيچ كدام من نيستيم و …؟ اصلا كدام امان اول بوديم و بعد آن يكي بوده؟ من يا خودم؟

دوست عزيزي كه اين شوخي را با من كردي و نزديك عيدي مايه شادي و خنده برايم مهيا كردي، باعث شدي كه سال جديد را با خنده آغاز كنم. موفق باشي.

نميدانم چقدر اين شوخي مي تواند به كامنت هاي اخير بي پاسخ ربطي داشته باشد اما به هر حال خودت را خسته ميكني. كار عبثي ميكني.

 

پي نوشت: آدرس وبلاگ را نگذاشتم به دلايل امنيتي و سي … ا…سي. بعضي از دوستان خواننده ممكن است با كليك بر روي آدرس، آي پي اشان لو برود و … و من شرمنده شوم. به همين دليل فقط ذكر كردم تا با هم بخنديم و خوشحال باشيم. از سوي ديگر دوست ندارم وارد بازي كثيفي بشوم كه يك سرش به معناي مهم بودن طرف مقابل است.

پي نوشت دوم: يك سوال فلسفي براي من به وجود آمده است: يعني الان اين نوشته را هم كپي مي كند؟

ط

عزيزي قبل تر ها  گفته بود با ط كه مينويسندش ترسناك تر است.

 اولين بار كه اسمش را شنيدم و عكسش را ديدم، باورم نميشد كه فاصله است ده سال بين امان.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

 اولين بار كه ديدمش تولد عزيزي بود كه 13 روز كوچك تر از من است. پر از شادي و شر و شور و خنده و انرژي، پر از محبت و دوستي. آنقدر كه دوستي هفت ساله را به دوستي دو ساعته فروختم. آدم فروشي كردم. دوستش داشتم. با من دو ساعت ديده كه آن روزها وسط مرداب خود ساخته احمقانه ام دست و پا مي زدم؛ آنقدر دوست شد كه كم از خواهرش نداشتم. باورم نمي شد اين صميميت را. اين همه اخلاص را.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

 دوستي هم بود بين امان كه به عادت بد، غيبتش را كرد كه … اما من حتي تا آن روز هم متوجه نشدم.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

 يك بار ديگر هم ديدمش. براي دو تا دخترك بزرگ فارغ التحصيل دانشگاه، بستني چوبي ميوه اي رنگي رنگي خريد. مزه اش هنوز زير زبانم است.

روز جشن فارغ التحصيلي هم ديدمش. آنقدر با همسرش، بقيه را شاد كردند و انرژي دادند و شلوغ كردند و … كه هيچ كس باورش نمي شد.

 اولين عشق زندگي اش را كه يافت، ازدواج كرد. دو سال و نيم پيش.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

  چهار ماه پيش، پزشك گفت: سرطان. وقتي شنيدم غم عالم روي سينه ام نشست. باورم نمي شد.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

راست مي گفت با ط كه مي نويسي اش، ترسناك تر است. لاعلاج است. دردناك تر است. كاش با ت مي نوشتندش. بدون دسته.

وقتي ببيني هيچ كاري از دستانت بر نمي آيد و فقط مي تواني نظاره گر باشي، بيشتر رنج مي كشي. از چشمانت كه مي بينند و دستانت كه كوچك هستند، خجالت مي كشي.

 دو هفته پيش تنها گذاشتندش و برگشتند و اشك ريختند.

هيچ كس فكرش را هم نمي كرد حتي چشمان شرم زده دخترك غيبت كن.

هيچ كس هنوز هم باورش نمي شود كه نيست، كه ديگر نخواهد ديدش، كه صدايش و خنده هايش ديگر هيچ كجاي دل هيچ كس را پر نخواهد كرد.

چشمان پر از غم روز تولدش؛ يك روز قبل از شروع شيمي درماني؛ و صورت پر از خنده اش از ذهنم پاك نمي شود.

 از خاك سپاري و ختم و هفت و … مي آيم. از خدا طلبكارم.

هيچ كس باورش نمي شد.

 

اين شايدها دست از سرم بر نمي دارند. شايد اگر دردها را زودتر جدي گرفته بود، شايد اگر پزشك ماهرتري داشت، شايد اگر …

مقايسه ها در ذهنم مي روند و مي آيند. پس چرا آن يكي با همين مشكل زنده است؟ چرا آن يكي خوب شد؟ چرا …؟

چراي بزرگي هم ته ذهنم مانده است. چرا او؟

 

 

بعد از دو هفته دلم بچه مي خواهد. تولد و زندگي.  

رويا

گاهي رويا صرفا يك رويا نيست، بخشي از واقعيت است. بخشي از يك زندگي ناخودآگاه كه با واقعيت اطراف در مي آميزد و تبديل به حقيقتي مي شود كه دست يافتني نيست يا هست ولي نمي خواهيم، نمي شود، دوست نداريم كه دست يافتني باشد. لذت پروراندن و فكر كردن به آن، آنقدر زياد است كه دوست تر بداريم كه رويا بماند. گاهي هم ترس از رسيدن و نيافتن رويا است كه اسمش را ميگذاريم دست نيافتي و رويا و چه و چه و چه. صرفا يك اسم گذاري است و يك قراداد در تعريف، مي شود جابجايش كرد و دست كاري اش كرد.

نويسندگي جذاب ترين رويايي است كه انسان ها در گيرش مي شوند. روياي همراهي با كلمات و واژه ها، با شخصيت ها، با قهرمان ها، با روايت ها و راوي ها،  با روياها،‌ همذات پنداري ها، اشك ريختن ها، خنديدن ها و … فقط در طي مسيري كه مي تواند يك داستان باشد، يك رويا باشد؛ جذاب است و دوست داشتني. درگير كردن خود با اين حجم جذابيت، لذت مي آورد. بازي ذهني اينكه نويسنده چقدر شبيه داستان است؟، كدام شخصيت خود نويسنده است؟، كجا واقعيت است؟، كجا خيال نويسنده است؟، كجا رويايش را نوشته است؟، كدام شخصيت خود نقابدار روزمره اش است؟، كدام نوشته، خودي است كه خودش مي شناسد؟، كدام واژه تشريح دقيق ذهنش است؟، كدام ماسك را بيشتر دوست دارد؟   كدام آدم خود نويسنده است از ديد معشوق و دوست و …؟ و … هم بسيار جذاب تر است. (انسان موجود عجيب و پيچيده اي است حتي گاهي ميداند از نظر معشوقش چه شكلي است و …؟)

نويسندگي و نوشتن، يك نوع دنياي مجازي است. مي توان با همه شخصيت ها،‌ آدم ها، واژه ها و روياها بازي كرد و هر مدلي كه دوست داشته باشيم بنشانيم اشان كنار هم. آن مدلي كه خودمان لذت ببريم. اصلا روياهايمان را بنويسيم. از آنها حرف بزنيم. دو راهي براي شخصيت ها بگذاريم: دو راهي باور كردن يك رويا يا صرفا بخشي از يك واقعيت. بعد بگذاريمش در يك قاب كاغذي مثلا كالينگور يا مقوايي در قطع جيبي و كيفي و رحلي و… بدهيم باقي بخوانند.

شايد همين است كه نويسندگي، شغل بزرگي است در دنيا. سر دوراهي باور كردن گير ميكني. وارد بازي مي شوي و بعد حيران اينكه چقدر يك رويا حقيقت است و يا يك حقيقت مي تواند رويا باشد؟ درمانده مي شوي كه باور كني يا نكني؟

دنياي مجازي اين روزها هم همين است. هر چقدر تلاش كني بابت يافتن خودي كه نويسنده از خودش مي شناسد، بيشتر گم مي شوي. بيشتر خسته مي شوي. بيشتر به بيراهه مي روي.  بيشتر بازي مي خوري. حتي وقتي خوشت مي آيد از اين بازي ذهني كه او راه انداخته و اعلامش كني، بيشتر درگير بازي مي شوي.  مانند نويسنده اي كه  استقبال از شاهكار اولش باعث مي شود كه باز هم شاهكار بنويسد. يادت مي رود كه انسان پشت اين نوشته ها، انتخاب مي كند، نقاب مي زند گاهي و نمي زند گاهي،‌ واژه انتخاب مي كند و … و تو فرصت نداري كه ببيني چقدرش حقيقي خودش است؟ چقدرش روياي خودش است؟ چقدرش روزمره نقابدارش است؟ چقدرش تجربه تو است و او مينويسد تا تو را خوش آيد؟ و … دنياي واقعي نيست كه بداني پشت لبخند مذبوحانه اش،  صورت سرخي است يا دلي شاد؟

نويسنده با نوشته هايش، با واژه هاي انتخابي اش، با سبك نوشتاري اش، با قالب وبلاگ اش؛ به خواننده علامت مي دهد براي رفتار با خودش. بازي يك طرفه است. فرصت نمي دهد براي پيدا كردن مرز بين حقيقت و رويا يا حتي بخشي از حقيقت. دوستي در كنار گزينه درسهاي زندگي نوشته بود: ياد گرفتم كه بازي كنم. منتها بازي اينجا ناعادلانه است، يك طرف فرصت دارد و طرف ديگر فقط بيننده فرصت ها است. شايد هم آن هويت مجازي، يك بخش گم شده وبلاگ نويس نوعي باشد كه در نوشتنش بروز پيدا كرده است. خودش هم نمي داند اين بخش گم شده چقدرش حقيقي است و چقدرش بخشي از حقيقت؟

خواننده هم گاهي بازي مي كند. گاهي ميداند كه قرار است باور نكند، كه همه آدم ها شبيه نوشته ها و وبلاگ ها نيستند؛ اما نويسنده را بازي مي دهد كه: «من باور كردم كه تو هماني هستي كه مي نويسي و بازي ميكني. بنويس چون هر چه بيشتر بازي كنيم، نوشته ها براي من خوشايند تر هستند.» آوانتاژ مي دهد حتي كه سر بزنگاه بيايد جلويت بگذارد كه  «فلاني تو هماني كه ديروز نوشتي من فلانم.» حتي گاهي مي داند كدام ماسك قواره نويسنده نيست و … هر چه كه دوستي مجازي نزديك تر شود.

همه اش يك بازي است مثل دنياي واقعي. نوشتن و انتخاب لغت دقيقا همان چيزي است كه در دنياي واقعي هم جزء ابزار ارتباط است.

همين است كه گاهي شك ميكنيم كه اين دنيا چقدر مجازي است؟

سن اين وبلاگ، هم اندازه سن دوستي امان است. آن اولين روزي كه ديدمت، با آن چهره درهم و خسته و دستان كوچك بي رمق و پاهاي تاول زده مانده از راهم؛ چند پست اول اين وبلاگ را نوشته بودم. برعكس سايرين اينجا مي نوشتم چون فكر ميكردم آينه اي است كه در آن با خودم حرف ميزنم. از بين معدود آدمهايي كه من شيشه اي پشت اين واژه ها را مي شناسند به من نزديك تري. شايد تو تنها كسي باشي كه مي داني من آن روز كه ديدمت و روزهاي بعدترش، بين بودن و نبودن، وسط بازي رويا و حقيقت، نبودن را انتخاب كردم.  عزيزي وسط انتخاب براي نبودن، دستم را گذاشته بود ميان دستانت. همان روزهايي كه اينجا مي نوشتم. شايد تو تنها كسي باشي كه من بي نقابم را ديده باشي. همين است كه وقتي حرف ميزني كلمه ها و لغاتت را با احتياط انتخاب مي كني. اخلاقم را و حساسيتم را مي داني. مي داني چه بگويي روي من تاثير مي گذارد و چگونه بگويي. خوب مي فهمم وقتي واژه ها را انتخاب مي كني. جمله ها را مي سازي. دستت برايم رو شده است. تو مي شوي نويسنده و من مي شوم خواننده.

كاش بيايي و به همه اينهايي كه براي من ايميل ميزنند يا كامنت مي گذارند و مي گويند من تو را و نوشته هايت را دوست دارم چون تو را از لابلاي نوشته هايت پيدا كردم و … بگويي كه من شبيه اين نوشته ها، اين واژه ها، اين قالب و اين عقيده ها نيستم. بهشان بگويي آدم پشت اين نوشته ها، ضعيف النفس است، آنقدر كم آورده است كه يك روزي نبودن را به بودن ترجيح داده است. كاش بهشان بگويي كه اصلا اين نوشته ها و اين قالب و فكر به تن من زار مي زند. بهشان بگويي كه من آن اندازه كه نشان مي دهم، دوست داشتني نيستم. سگ اخلاق هستم اصلا. دروغ زياد مي گويم. اصلا بلدم فحش بدهم. بهشان بگويي كه من اصلا فقط برميدارم مي نويسم و بعد يادم مي رود حتي كه اين ها را من نوشتم. بهشان بگويي من اينجا دارم با خودم حرف ميزنم. با همه ادعايم انسان بدقولي هستم. آدم غير قابل تحملي هستم اصلا. بهشان بگويي كه من شبيه اين نوشته ها نيستم اصلا فقط اينها را مي نويسم كه دوست داشتني جلوه كنم. بازي ميكنم اصلا. بهشان بگويي اينها همه اش بازي است. بازي من و ذهن من. بهشان بگويي گول نخورند اصلا. بهشان بگويي كه مرز بين حقيقت و روياي نوشته هاي من اصلا معلوم نيست. بهشان بگويي كه به نظرت من حرفه اي ترين دروغگويي هستم كه تا به حال شناختي.

من مدت ها است در دنياي مجازي ميخوانم و ميگذرم. اين بهترين راه است. بخوانيد و بگذريد و قضاوت نكنيد حتي در مورد جنسيت فرد پشت نوشته ها.

آنقدر بكش تا بميرد. (overkill)

سرم درد ميكند، يعني در سرم همهمه است، هميشه يكي اين وسط پيدايش مي شد و نقش ديكتاتور را بازي مي كرد كه خود واقعي ام هست، مثل مادر فولاد زره ظاهر مي شد و كار همه را يك سره مي كرد و مي گفت هميني كه من مي گويم. نمي دانم شايد در سرم دموكراسي برقرار شده است، يعني همهمه دموكراسي است يا دموكراسي همهمه مي شود؟ داستان آن شيخ همسايه كنعانيان را خوانده ام و مثل هميشه شب زنده داري كرده ام.

من آدم شب هستم. زندگي ام با نور ماه آغاز مي شود و وقتي از نيمه شمالي-شرقي كره مي گذرد، به خواب مي روم. روزهايم از ساعتهايي شروع مي شود كه خورشيد كم نور است، دارد مي رود نيمه شمالي غربي، سلولهاي مغز گل كلمي ام هيجان زده بي كه ساعت زنگي دو كله اي* در كار باشد؛ از مرده به زنده تبديل مي شوند. نوزاد هم كه بودم تا نور ماه در آسمان بود من بيدار بودم، يعني در بغل يك انساني بايد كنار پنجره راه مي رفتم تا من نورش را ببينم. نورش چشمانم را و سلول هاي بدنم را مسحور مي كند. همهمه اي نيست و من ميتوانم ديكتاتور مطلق باشم. اين ديكتاتور درون ام، خشن است، نامرد است، بد جنس است، زير ابي مي رود، داد مي زند، عصباني مي شود، قهر مي كند، آشتي مي كند، مهار شدني نيست، افسار مي خواهد اما … اما وقتي نور انفجارهاي هيدروژني به درونش رسوخ مي كند، نمي شود مهارش كرد. شب كه مي شود، آرام است، عاشق است، مهربان است، همه را دوست دارد، لوند است، خوش خنده است ، كار بلد است و …؛ شايد چون حاكم مطلق است.

در سرم هزاران نفر حرف ميزنند، اختشاش و شعار و تجربه از گذشته و پيش بيني در آينده و … و ديكتاتور درون ام ساكت و آرام گوش مي كند. كافي است يكي از مويرگها پاره شود، من و ديكتاتور درونم تمام مي شويم. سالهاي جواني كه انرژي داشتم گاهي شش يا هفت بار زمين به دور خودش مي گشت و من بيدار.

شيخ عاشق شده است، مانده است ميان زهد و عشق. نويسنده مرده است. قلندران كاه به سر، سماع گرفته اند.

ياد آن تابلو بافته شده  سماع درويشان بابا مي افتم. بابا نقاشي اش خوب است، بهتر از ديكته اش. تكاليف نقاشي مدرسه ام را هميشه بابا انجام مي داد و ديكته هايم را مامان. اصلا همه حواسش به جزييات است و من همه چيز را كلي ميبينم و يك كاسه. هميشه دعوايمان مي شود، بي كه بخواهيم. همين است كه او مي تواند نقاشي بكشد و من نقشه.

آدم كند و معطلي هستم يعني طول مي كشد تا ايميلي را جواب بدهم يا نوشته اي را بخوانم يا قولي را كه داده ام عملي كنم. مثل حلزون روي زمين ميخزم، خودم را به زور مي كشم و زخمي هم مي شوم. نمي توانم اندازه اين انسان هاي بلند قد و هيولاي داستان گاليور، تند بروم و بدوم. فقط روي پدال گاز خودرو پاهايم در اختيار من نيستند، يادم مي رود آن آدم يواش بدقول حلزوني را. نشستن پشت يك دايره گرد سوراخ سوراخ پنجره اي، آزارم مي دهد، ميخواهم زود تمام شود. چسبيدن به خيابان همهمه سرم را بيشتر مي كند بايد بالاتر و دورتر باشم تا آرام و يواش باشم و الا چسبيده به روي زمين تند مي روم كه همهمه نباشد در سرم. قدرت مالي ام به بالا نشستن نمي رسد. چسبيدن به زمين كالاي پست است، روي پدال فشار مي دهم كه زودتر برسم.

مي گويد تو كلمه خلق مي كني. اولين بار كه ديدمش يك كلمه جديدي در مورد شخم زدن ذهن برايش گفتم كه يادم نيست؛ شايد مثلا گفته باشم: «دوست ندارم كسي مثل پياز ذهنم را ورقه ورقه كند.» يا شايد هم گفته ام:‌ «دوست ندارم كسي ذهنم را ….». نميدانم، واقعا يادم نمي آيد بايد يك روزي بپرسم كه: «چه گفته ام آن روز؟» اما همين شد مايه خنده و دوستي امان. مي گويد: «تو شرايط را مثل پازل مي سازي كنار هم و بعد از تويشان كلمه خلق ميكني براي خودت بي آنكه مهم باشد ديگران بفهمند يا نه. از تكرار ساخته هاي ديگران خوشت نمي آيد. ميخواهي خودت بسازي.» حرصم ميگيرد وقتي ادبيات خودم را يادم نمي آيد. قول داده ام كاري را برايش انجام دهم، دو هفته گذشته و من هنوز انجام نداده ام. نور خيابان مثل ميخ مي رود توي چشمم. حلول واقعي شكنجه در جسم است. بعد بانك ها تا وقتي كه نور باشد كار مي كنند، رويم نمي شود بگويم ميخ مي رود توي چشمم اگر بروم بانك، ميگويم: «حمله ميگرني.»

سرم درد ميكند و در سرم همهمه است از ده صبح ديروز تا ده صبح امروز بيدار بوده ام. شقيقه هايم ضربان دار هستند. پشت سرم، عقبه سرم همان جا كه دكتر ها مي گويند خيلي مهم است،  فكر كنم مخچه است؛ سواد زيست شناسي ندارم، اصلا دعواي من و بابا سر همين شروع شد كه من نميخواستم پزشك شوم، ميخواستم فضانورد يا با تخفيف رياضي دان بشوم؛ همان عقب سرم درد مي كند.

جمجمه هم مثل دست و پا و كمر مفصل دارد بي غضروف، لابد براي همين است كه مغز آترروز نمي گيرد. وقتي تير مي كشد، رد مفصل هاي جمجمه را روي اندام نرم مغزي ام حس مي كنم. دكتر فوق تخصص مغز و اعصاب مي خندد و مي گويد:‌» چه جالب توصيف كردي. رد مفصل جمجمه. تا حالا نشنيده بودم. كلمه خلق ميكني. حالا كلاس چندم هستي؟» نمي دانم لابد اين مغز هم مثل چشم و پوست و گوش و بيني، اندام است ديگر. بعد زيادي كه بازش كني و شخمش بزني و سلولهايش را زير ميكروسكوپ ببيني مي شوي فوق تخصص مغز. لابد مي شود جراحي پلاستيك هم كردش و متعادلش كرد. چه ميدانم تخصص دكتر است بايد پرسيد. لابد حتي باي پس هم ميكنندش مثلا يك تكه از پشت مغز را پيوند مي زنند به جلوي مغز يا يك تكه از رگ هاي ساق پا را پيوند ميزنند به مويرگ هاي شقيقه. شايد مغز من هنوز در نوجواني بين بلوغ و بالغي گير كرده است. هورمون هايش هنوز بالغ نشده اند و من شده ام دختر مدرسه رو. حس بدي است وقتي بين بلوغ و بالغي گير مي كني و بدنت تغيير ميكند بي كه بداني. تهش اصلا خون و خونريزي است. گير كه ميكني همين است ديگر. گمانم مغزم را پشت آن چكشي كه به پايم زد و نور چراغ قوه اي كه به چشمم انداخت ديده است، همين است كه فكر كرده من دخترك نابالغ مدرسه رو هستم كه بايد سوال هاي يواشكي از من بپرسد. دوستي كه حالا دشمن است مي گفت:‌ » از روي چشم ها مي توان همه حرف ها را خواند.» حتما دكتر هم همين كار را مي كند كه فوق تخصص مغز گرفته است.

جوان بودم، خيلي جوان. 23 ساله يعني. من رييس يودم و او مرئوس و يك سال جوان تر هم . سرهنگ زاده بود و فراري از هر چي قانون و پادگان و … به پدرش يك بار گفته بود: «من گماشته ات نيستم.» مي خواستم كمكش كنم كه از افسردگي اش بيايد بيرون. داشتم به بودنش عادت مي كردم، به اينكه با حرارت برايش بگويم كه دنيا جاي زيبايي است و … امروز اما اگر جواني ببينم بهش مي گويم اينجا جاي گندي است. من برون گرا و او درون گرا. گاهي سمج مي شدم و او مي گفت سريش. بهم برخورده بود اما انگاري ميخواستم بماند لابد چون خسته بود. بابابزرگ مرد و من شكسته شدم. خيلي. پيرتر شدم. 123 ساله يعني.

نه ماه بعد يك روز عصر گفت سرطان. سه ماه قبلش اولين حمله ميگرني بود. من هميشه دلقك، خنديدم. بعد سكوت بود و هق هق دختركي كه اولين بار اشك هايش را مردي مي شنيد. جوان بودم. خيلي. بعد نتوانستم چيزي بخورم. فردايش گفت دروغ گفته ام، ببخشيد. كارم به بيمارستان و مشكلات گوارشي كشيد. جوان بودم خيلي. بعد تحملش كردم. بعد سه- چهار ماه بعد دعوايمان شد. گفت ازدواج كرده  و من خوشحال شدم. دروغ گفته بود.عاشق نشده بودم. من بزرگ تر بودم و به حضورش عادت كرده بودم لابد چون خسته بود. هميشه دروغ مي گفت و من عادت كرده بودم. حتي يك بار گفت كه دوستت دارم اما گفت كه اين را من ننوشتم، دوستي محض شوخي نوشته است.

هرچه نشاني داشتم پاك كردم. هر چه. بعد نوشتم: «من چيزي را كه بالا بياورم ديگر نمي خورم.» استفراغ كردم. بعد سه ماه بعد آمد سراغم ايميلي، اما بلوكه كردمش. يك سال گذشت و من ماجرايي را از سر گذراندم كه پيرتر شدم. 223 ساله يعني. بعد ايميل تبريك سال نو زد. من پاكش كردم بي كه حتي فكر كنم چه نوشته بود. عادت كرده بودم به حضورش شايد چون خسته بود. بعد يك روز نوشت: » كجايي؟ چه ميكني؟ مي دانم كه از دست من دلگيري و …. اين را كه مينويسم مطمئن هستم كه همديگر را هرگز نمي بينيم و من نميخواهم كه هرگز ببينمت.» با رسم الخط انگليسي نوشته بود. مي دانست حساسم و عصبي ميشوم كه واژه ها برايم محترم هستند با رسم الخط فارسي، كه وقتي با قلم مي نويسم اشان دوست اشان دارم. از اين آميختگي بدم مي آيد. نوشتم: «عصباني نيستم. ديگر ايميل نزن.» همين دو جمله كوتاه را. باز در اين شبكه هاي مجازي درخواست دوستي داده بود. بلوكه اش كردم. چند روز پيش هم بعد از يك  سال يا نه ماه در توئيتر درخواست دوستي كرده بود. بلوكه اش كردم. خيلي گذشته است از ماجرا حتي ديگر سالها و شماره ها يادم نمي آيد. يك عددي مي گويم كه گفته باشم. عاشقش نشده بودم به حضورش عادت كرده بودم شايد چون خسته بود.

داستان شيخ تمام شده است. به عشقش نرسيده است به محض ديدن روي دلبر غالب تهي كرده است. قلندران اما كام مي گيرند. سرم درد مي كند وميگرن حمله كرده است. مويرگ ها دارند پاره پاره مي شوند. نور خورشديد دارد اذيتم مي كند. يك پارگي مويرگ تا مرگ فاصله دارم. چشم چپم كاسه خون شده است.

مي خواهم بروم بخوابم كه ايميل هشدار ويروسي زده است. دلم مي خواهد خفه اش كنم. اين بار ديگر عصباني شده ام. نفرت در درونم مي جوشد. ضربان شقيقه ها تندتر مي شود. ميخواهم بروم بدهم زنداني اش كنند به جرم فرستادن ايميل. تنها واژه اي كه به ذهنم مي آيد overkkill  است. فارسي اش شايد اين بشود كه آنقدر بكش تا بميرد.

ميدانم تنها راه آرام شدنم نوشتن است روي كاغذ باقلم تا تاول انگشت مياني ام بزرگ تر شود. مثل وقتي كه زخمي داري و فشارش مي دهي كه خوب شود. مي نويسم و بعد مي گذارمش اينجا. شايد چشمهايي بخوانند و من آرام بگيرم.

سه چهارتايي از اين قرص هاي سبز رنگ تازه كشف شده ام را كه روي اش نوشته Advil مي خورم و مي روم زير پتو تا دوباره ماه طلوع كند. يك روزي هم بايد درباره اين قرص ها بنويسم و فرآيند كشف اشان و دكتر داروخانه محله امان.

مي خواهم يك نامه بلند بالا بنويسم كه اگر يك بار ديگر تكرار كني چنان مي كنم و چنين.

* ساعت زنگي دو كله اي همان ساعت هاي زنگي است كه دو تا كله دارد و يك محور كه محكم مي خورد به كله ها و صدا مي كند و يك خروس هم دارد كه نوك مي زند و نقره اي رنگ است.

پي نوشت: مي شود يك جوانمردي/زني محض رضاي خدا بدون توقع دست مزد به من بگويد اين نيم فاصله فاير فاكس را چگونه بايد راه اندازي كنم؟ باور كنيد راه دوري نمي رود، آخرش مي شود ذخيره آخرت و دعاي خير من. اصلا هر كس دعاي خير من پشت سرش باشد به بهشت مي رود بقيه روي پل صراط سقوط مي كنند و به جهنم مي روند. حوصله ندارم در اسكپلورر كند لوس بي مزه تايپ كنم بعد پست كنم. باز هم به هر حال در فاير فاكس نشان نمي دهد نيم فاصله را. خواهرم/برادرم نيم فاصله را و بهار درمانده را.

پي نوشت دو: يك دوست دختري دارم كه در آمريكا زندگي مي كند بعد مي گويد ميخواهم يك امر خيري را با تو در ميان بگذارم اما رو در رو. اين يكي را كجاي دلم بگذارم؟؟؟؟؟؟؟؟ برايش نوشتم خدا شفاي عاجل بده. خوب شد نمرديم معني رو در رو را هم فهميديم. استتوس فيس بوك زده ام كه «چطوري ميشود از دست يك رواني خلاص شد؟؟» آن يكي هم برايم ايميل آبراهام لينكولن فوروارد كرده است. آن يكي هم نوشته حتما  باهم برويد فيلم «شايد وقتي ديگر» را ببينيد كه اعصابت خرد و خاك شير بشود. كلا سليقه ام در انتخاب دوست مونث و مذكر معركه است. حرف ندارد. مي توانم اصلا يك سري كلاس هاي «نحوه دوست يابي در دوران جواني به نحوي كه همه عمرتان به ها برود» بگذارم و پولدار شوم و هم از حالت اخراجي به حالت كارمندي در بيايم.

اخراج

[صحنه داخلي، دفتر آقاي كارفرما، يك روز گرم گرم گرم تابستاني]

كارفرما: خانم بهار ميشه اين پروژه را براي ما انجام بديد؟ با رييس اين بخش صحبت كردم كه شما اين كار رو انجام بديد.

بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ببخشيد آقاي كارفرما ولي اين در تخصص من نيست خيلي سخته تا حالا انجامش ندادم. شما كه ميدونيد من چه تيپ كارايي بلدم و تخصصم چيه كه؟

كارفرما: اشكالي نداره خوب همينجا پيش خودم تو دفتر من هم هستي. پيش من انجام ميدي. من هم كمكت ميكنم.

بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ولي اگه نوشتم و چرت و پرت شد چي؟؟ يعني همينطوري الكي بنويسم برم؟؟ من بلد نيستم اين رو. ممكنه چرند تحويل بدم آبروتون بره ها.

كارفرما: پاشو برو بيرون. تو اخراجي.

بهار [در حالي كه لبخند مي زند]: ببخشيد اشتباه كردم. حالا بديد انجام بدم اگه بد شد بندازيدش دور.

كارفرما [با چشماني پر خون و وحشتناك با معيار دراكولايي]: نه نميشه ديگه. ديگه نميشه. پاشو برو بيرون. تو اخراجي. زنگ ميزنم تاكسي بياد ببردت خونه اتون.

بهار [ با لبخندي بر لب]: معذرت ميخوام. ببخشيد ولي من اينجوري ادب نميشم.

كارفرما [با لبخندي روي لب و اخم]: كسي نميخواهد ادبت كنه. گفتم كه پاشو برو اخراجي.

بهار [ در حالي كه مي خند]: ببخشيد اشتباه كردم. ميشه بديد انجامش بدم؟؟؟ معذرت ميخوام. ببخشيد. غلط كردم. (اين جمله همراه با لبخند و خنده بهار بيست باري تكرار مي شود)

كارفرما: پاشو برو بيرون. تو اخراجي.

[بهار از دفتر خارج مي شود و راهي خانه مي شود. در خانه كمي الكي گريه مي كند و بعد آرام مي شود.]

از اين روز هفت ماه دقيقا مي گذرد و بنده يك عدد اخراجي هستم. اخراجي 2.

يك لحظه آنقدر صحنه خشني را تجربه كردم كه انگار زبانم لال جلوي ايشان سيگار كشيده ام. اصلا نگاهش بنده را له كرد به تمام معني. از دفتر كه خارج شدم يك عدد بهار له شده بودم. پرتقال و ليمو شيرين را ديده ايد كه وقتي ميخواهند دستي آب گيري كنند تفاله ها و پوستش چه مدلي ميشود بعد از چلاندن؟؟؟ بنده را همان مدلي تصور كنيد هنگام خروج از دفتر كار. به جان خودم از اين صحنه هاي سايه كمر بند به دست مردان فيلم فارسي كه زنها را به باد كتك مي گيرند هم خشن تر بود.

پارسال هم يك بار سر اين موضوع كه آقاي كارفرما مردسالار است و ايشان با زنان بد صحبت مي كنند و من سواد علمي ام از ايشان بيشتر است به مدت سه ماه اخراج شدم. البته اين آخري را واقعا واقعا خالي بستم. من روي هم ده تا كتاب هم در عمرم نخوانده ام اما آقاي كارفرما در همين تخصص من كه تازه رشته تخصصي و كاري اش نيست دو ميليون تا كتاب خوانده و اطلاعات دارد. سر سبز و زبان سرخ همين است ديگر، محض پررويي و اعتماد به نفس رفتم به ايشان گفتم «من از شما بيشتر بلدم.» دقيقا همين جمله و همين ادبيات را گفتم. از طرفي آقاي كارفرما خودشان فمنيست هستند و از من بيشتر رفقاي فمنيست دارند و با آنها دم خور هستند و كلي كتاب و متن ترجمه شده و نوشته شده در اين زمينه دارند.  آن زني هم كه ايشان با وي بد صحبت كرده بود من نبودم، دوستم بود. ايشان هم گفتند كه اين كار را براي ادب  كردنت كردم و اينكه «خوب آدم دلش ميگيره وقتي اينجوري حرف ميزني و …» باعث شد كه سه ماه ادب شوم. روز آشتي كنون تولد ايشان و همسرشان بود و من به سمت شواليه اي كه به وطن خود باز ميگردد نائل شده و از چرخه ادب، خارج و به جرگه همكار پيوستم. شايد هم تاثير آن نامه سه متري پر از احساسات فوران شده كه «من ميفهمم شما چقدر مهربونيد و …» بود كه باعث شد آشتي كنيم. هميشه به من مي گويد «كاش زبانت هم مثل قلمت بود.» و من هميشه فكر ميكنم نوك زبانم را بدهم اين خوشنويس ها بتراشند و بزنند توي ليقه پر از مركب يعني؟؟

اما اين بار اين ادب كردن هفت ماه است كه طول كشيده است و ظاهرا هنوز ادب نشده ام و مدت كافي نرسيده است.

من و آقاي كارفرما دوست هستيم آنقدر كه من او را دايي صدا مي زنم و او هم. دو بار در زندگي من را از مرگ حتمي و واقعي نجات داده است (مرگ واقعي و فيزيكي ها نه مرگ روحي. مرگ فيزيكي). طول دوستي امان دو سال و نيم است اما عمقش سي ساله. البته در اين دو سال و نيم نزديك به يك سالش با هم قهر بوديم.  يك بار هم  كار به تهديد فيزيكي رسيد، پشت تلفن  فرمودند كه «اگر اينجا بودي ميزدم توي گوشت.» يك بار هم كه فهميدند من وبلاگ دارم با من قهر كردند البته دليلش را نفهميدم.  كلا يا كارمان به تهديد كلامي ختم مي شود يا فيزيكي. يك همچين آدم خلي هستم من.

كار با من را از پله اول شروع كرده است و حالا به جايي رسيده ايم كه از من توقع كاري را دارد كه در تخصصم نيست و براي اولين بار بود كه از من درخواست ميكرد چنين كاري انجام بدهم در حاليكه مي دانست تخصص من در آن نيست و اين پروژه خراب خواهد شد. دورادور شنيده ام كه ايشان از آبرو و اعتبار اشان بابت اين پروژه مايه گذاشته بودند و بنده مرحمت فرموده محض خوش ذوقي و خوش قريحگي، لگد زده و سطل آبروي ايشان را جلوي رييس اشان پهن زمين كرده ام و آبدارچي هم نتوانسته با طي اين همه آب روي زمين ريخته را جمع كند. البته ايشان به من نگفتند كه از آبروي اشان مايه گذاشته اند فقط از روي تخت بارگاه ملكوتي اشان به بنده دستور فرمودند اين كار را انجام بدهم.

بدبختي اينجا است كه در حال حاضر تار عنكبوت جيبم را فتح كرده است و فقط براي دو روز زنده ماندن پول كافي دارم. سال ها پيش هنگام شعارهاي استقلال مالي و در راستاي كوبيدن سر بابا و مذكران اطراف به طاق، با بابا به اين شرط رسيديم كه اگر بميرم هم از بابا يا مذكران اطرافم اعم از برادر و عمو و دايي و … در هيچ شرايطي پولي قرض نميگيرم و حتي قرض هم ميدهم (البته بماند كه قرض دادم و هنوز كه هنوزه پس نگرفتم). بنابراين سناريوي دختر لوس بابا و خواهر بيچاره برادر و خواهر/برادر زاده ملوس و … اينها اصلا جواب كه نمي دهد، هيچ؛  بلكه كل دودمان و هيكل امان را به باد مي دهد؛ بنابراين كلا اين گزينه رد مي شود.

دو عدد  سناريو در پيش رو دارم:

يكي اينكه بروم بهزيستي و از آنها بخواهم كه به من كمك كنند. البته وضع و اوضاع لباسم هم مناسب است. من كلا در عمرم دو جفت كفش دارم: كفش كار و كفش مهماني. كفش كارم دو سه روزي است پاره شده همان را به اضافه آن يكي مانتوي مشكي كه پنج سال پيش خريدم و هنوز مي پوشم (يك عدد نو هم تابستان خريدم. همين دو تا را دارم ديگر) با آن روسري مشكي كه هديه گرفته ام، ميپوشم و مي روم يكي از اين كانون ها و خانه ها خودم را معرفي ميكنم. آرايشگاه هم پنج ماهي است كه روي من را نديده است بنابراين گزينه مناسبي مي باشم.

دوم اينكه بروم يك عدد از اين پلاكاردهاي روز سانديس خورون را بردارم روش بنويسم «آقاي كارفرما غلط خوردم. ببخشيد كه به شما گفتم نه. من الان اخراجي هستم و به پول نياز مند» و بعد يك كاسه مسي سوراخ سوراخ دستم بگيرم در ميدان تجريش كنار شيريني فروشي كاسكو، روي زمين بنشينم و يك چادر بندازم روي سرم و موهاي سفيدم را بگذارم كمي از چادر بيرون بيايد و از همه درخواست كنم كه «به من از كار اخراجي بيچاره كمك كنيد. كمك.»  البته اول از همه يادم باشد اين ناخن هاي بلند را كوتاه كنم كه كسي شك نكند.

تا فردا شب كه پول كافي براي يك روز بيشتر زنده ماندن دارم به سناريوهاي فوق فكر مي كنم و يكي را انتخاب ميكنم بنابراين يا تيتر روزنامه هاي صبح چهارشنبه اين خواهد بود كه دختري اخراجي خودش را به بهزيستي معرفي كرد. يا اينكه مي توانيد براي ديدن بهار يك دختر اخراجي بد بخت بي كار بي پول بيچاره تحقير شده خاك بر سر شده به ميدان تجريش مراجعه كنيد. البته اين كه من كدام گزينه را انتخاب خواهم كرد در تخصص آقاي كارفرما است.

هم اكنون نيازمند ياري سبزتان هستم.

پي نوشت: حالا هي بگوييد چرا از دست مردها دلت خونه و …؟؟

تحقير

به ساعتم نگاه ميكنم يك ساعت و نيم است كه گذشته و حدودا يك ساعت و نيم ديگر مانده است تا برسم. به شيشه اتوبوس كه نگاه ميكنم چشمان سياه براقش كه زل زده در چشمانم را ميبينم كه با حرارت تمام مي گويد:

«ميخوام پزشكي بخونم كه قوي و قدرتمند بشم كه ثروتمند بشم و براي خودم كسي بشم. ميخوام پزشك بشم كه بتونم براي زنهاي ديگه هم مفيد باشم و بهشون همه چيز رو ياد بدم. ميخوام يادشون بدم كه بايد درس بخوانن و كار پيدا كنن و زندگي كنن و بچه هاي باسواد تربيت كنن. ميخوام تغيير ايجاد كنم. ميخوام اينقدر بزرگ و قدرتمند بشم كه رييس همين مركز كودكان بشم. ميخوام احترام اجتماعي داشته باشم. ميخوام دكتر بشم كه بتونم به همه زنها كمك كنم. ميخوام زنها رو از اين بدبختي و سنت نجات بدم. ميخوام يادشون بدم كه شوهر كردن آخر دنيا نيس. ميخوام يادشون بدم كه اينقدر نگذارن مردها بهشون زور بگن.»

خانم  صندلي كناري دارد يك مقاله پزشكي را در يك هفته نامه نمي دانم چي در مورد «مفيد بودن خردن خرما در كاهش قند خون» مي خواند. مغازه هاي پشت شيشه اتوبوس همگي وسايل قليان مي فروشند و نمي دانم چي. هنوز يك ساعتي تا ايستگاه مانده است. خودروهاي چند ده/صد ميليوني هم جلوي اشان پارك شده است. چند متر آن طرف تر هم خانه هايي است از جنس آجر و درخت مو و حياط و حوض آبي و در كلون دار و … خاطرات كودكي ام عجيب زنده شده است.

مي خندم و ميگويم:

«همين حالا هم قابل احترامي. همين حالا هم ميتوني تغيير ايجاد كني. همين الان از خيلي ها قوي تري، از خيلي ها. من به خاطر اين قوي بودنت به تو احترام ميگذارم. تو هر چي و هر كسي باشي قابل احترامي و دوست داشتني. تو براي من از صميمي ترين رفقايم قابل احترام تري. براي من مايه افتخاره كه با دختري آشنا بشم كه اين همه چيز ميدانه، كتاب ميخوانه و اولين دختر تحصيل كرده خانواده اشه. تو خوبي و دوست داشتني. من دوستت دارم. مثل يك دوست خوب.»

وقتي به معدل و رتبه هاي كنكور آزمايشي اش نگاه مي كنم، ميدانم كه محال است پزشكي قبول شود. محال:

«اميدوارم كه پزشكي قبول بشي اما اگه نشدي چي؟ ميخواي چي كار كني؟ هدفهاي ديگه اي هم داشته باش. رشته هاي ديگه رو هم دوست داشته باش. چه ايرادي داره مثلا زيست شناسي بخوني يا علوم آزمايشگاهي يا زمين شناسي يا …؟ همه دنيا كه تو پزشكي خلاصه نميشه. پزشكي خيلي سخته و خيلي همت و تلاش ميخواهد و …»

كمي ناراحت ميشود و مي گويد: «نه من نميتونم تحمل كنم بايد پزشك بشم. اصلا راه نداره.»

صداي موتور سيكلتي كه از كنار اتوبوس رد مي شود، نگاهم را به مرد ميانسال روبرويي گره ميزند. لبخندي رد و بدل مي شود و سرم را تكيه ميدهم به شيشه اتوبوس.

سعي ميكنم ادامه ندهم، نوجواني خودم و آرزوهاي بزرگم يادم مي آيد.

-» ميبيني؟ فكر ميكردم داره ميگه خرما مضره اما مثل اينكه مفيده.»

آب دهانم را قورت ميدهم و قبل از آنكه عكس العملي نشان بدهد، بر خلاف عقيده ام و اعتقاداتم و فعاليت هاي اجتماعي و فمنيست بازي هايم، نگاه منتظرش را با لبخندي جواب ميدهم‌ كه:

» چه كسي گفته زنها بدبخت هستن؟؟ كي گفته سنت ما زنها رو آزار ميده؟ كي گفته مردها بد هستن و نبايد ازدواج كرد؟ كي گفته مردها به زنها زور ميگن؟»

خودم حالم از خودم بهم ميخورد. بر خلاف عقيده ام حرفي زده ام. ميدانم دارد حقايقي را بيان ميكند كه من هم قبول اشان دارم اما ميترسم از اينكه ذهن نوجوانش را تحت تاثير قرار بدهم. تمام سعي ام را ميكنم كه خودم را بي طرف نشان بدهم. اما انگاري آب دهان قورت داده ام و نگاه دزديده شده ام را فهميده است. لبخندي ميزند كه يعني «ميدونم داري دروغ ميگي اما بگو.»

-«اينجا چي كار داري؟ اهل اينجايي؟ چون بلد نيستي و آدرس پرسيدي اين رو ميگم ها.»

– » براي ديدن دوستم ميرم. هميشه با ماشين بابا ميومدم اين بار خودم تنهايي.» دروغ ميگويم. هميشه با خودش مي آمدم و اين بار تنهايي. بابا اصلا به مخيله اش هم خطور نمي كند من سر از اينجاها در بياورم.

اعصابش خرد مي شود، مدلي كه انگار دوستم نداشته باشد مي گويد:

» شما مثل اينكه تو اين مملكت زن نيستي نه؟ اصلا هم نميدوني چه فشارهايي روي زنها هست؟ميخواهي انكار كني خودت ميدوني اما يه روزي ميرسه مثل من حقيقت رو ميفهمي. متاسفم كه اين چيزها رو نميخواهي ببيني. خيلي بده آدم خودش رو به نفهمي بزنه و چشمش رو روي حقايق ببنده. يعني تا حالا نديدي كه مردها دخترهاشون رو براي مواد ميفروشن يا سرشون قمار ميكنن؟؟ اگه تو نديدي، من ديدم. خانم بهار بفهم اين چيزها رو اينقدر مثل آدمهاي الكي خوش نباش.»

بلند بلند ميخندم و مثل هميشه دلقك ميشوم و مي گويم: «نه بابا چي فكر كردي؟ من مردم. تو خبر نداري.»

ياد  آن روزي مي افتم كه برايم تعريف مي كرد كه: » پدرم اجازه نميده ما تو خونه شلوار بپوشيم چون برادرم جوونه و برجستگيهاي بدن امون معلوم ميشه. ما هميشه دامن ميپوشيم. خوش به حالت كه ميتوني شلوار بپوشي تو خونه.»  برادرش هميشه سر كار است و شب ها به خانه مي آيد.

-«خونه اتون كجاس؟» ميدانم مي خواهد من را در يك طبقه اجتماعي خاص قرار بدهد و بعد تحليلم كند و طبقه بندي. حالم از طبقه بندي بهم ميخورد. ميخواهم استفراغ كنم روي هر كسي كه طبقه بندي ميكند حتي اين خانم صندلي كناري.

به نوشته هاي نستعليق روي ديوارنگاه مي كنم:

– آرمان هاي بزرگ همت هاي بلند مي طلبد.

– انسان دانا به اعمالش اعتماد مي كند و انسان نادان به آرزويش.

– اراده تنها حقيقتي است كه قلب همه چيز است.

– فردا روزي است كه تنبل ها كار خواهند كرد.

پولهايش را چند ماهي روي هم گذاشته است تا بتواند اين ها را به دوستي خوشنويس بدهد كه برايش بنويسد.

سه ماه هم پول خوراكي هاي مدرسه  خودش و خواهر ديگرش را پس انداز كرده بود كه خواهر كوچكترش را بفرستد يك ترم كلاس زبان انگليسي.

– «نزديك قلهك.» دروغ مي گويم. نمي دانم چرا قلهك به نظرم رسيد. انگار در طبقه بندي ذهن آلوده ام، آنجا طبقه متوسط است. شايد چون مثلا وسط نقشه تهران است. حوصله بررسي ميزان قيمت هر متر مربع ملك در آنجا و مقايسه آن را با درآمد ماهيانه ام ندارم. چون معلم فيزيك امان آنجا زندگي ميكرد، گفتم قلهك.

كمي سر به سرش ميگذارم و ميگويم: «تو كه همه زنهاي دور و برت اهل درس خواندن نيستن؛ اين چيزها رو از كجا ياد گرفتي؟ چرا فكر كردي بايد درس بخواني و دكتر بشي؟»

با كمي مكث و صداي شكننده كوتاه و لرزشي مدلي كه من بفهمم و نفهمم، مي گويد: «وقتي كه آدامس ميفروختم و مدرسه نميرفتم اون موقع كه هفت سالم نبود، از راننده هاي ماشيناي مدل بالا كه وايميسادن ازم آدامس بخرن ياد گرفتم. اونا رو ديدم فهميدم بايد دكتر بشم كه قوي و ثروتمند بشم.» من ميخندم و ميگويم: «چه درسهاي خوبي ياد گرفتي؟»

– «ازدواج كردي؟» حلقه دست چپم را مي بيند. نميداند همينطوري و بي هدف در دست چپم است. حتي نميدانم چرا؟

-‌»نه!»

– «سي ساله اي؟» موهاي سياهم را لابلاي موهاي سفيد به وضوح مي بيند. ارث پدري است. من و بابا هر دو كله شق هستيم.

– «نه! خيلي پيرم كرديد.»

يك روز به شوخي ازش پرسيدم: «تولدت كي هست بياييم شيريني بخوريم؟» كمي مكث ميكند و ميگويد: «نميدونم. وقتي هفت تا بچه به دنيا ميارن كه نميفهمن كي به كيه كه؟ ولي تو شناسنامه خورده 1/1/1372.»

-«بعد از من دو تا ايستگاه ديگه پياده شو.»

ميگويم:‌» شرمنده كه دير رسيدم توي ترافيك گير كردم.»  كمي سر به سرش ميگذارم و حال و احوالش را ميپرسم.

اتوبوس به ايستگاه رسيده است. دير كرده ام. نيم ساعت. يك ربعي هم بايد پياده بروم. كمي ميدوم.

ميگويد: «ميشه معني اين جمله رو برام بگي؟»

نمي دانم دست تقدير است يا اتفاقي است يا چي كه معني جمله اين مي شود:‌ » خاطرات خوب در حافظه انسان ها ماندگار تر از خاطرات بد هستند. خاطرات بد در حافظه كوتاه مدت مي مانند و سريع تر از ذهن انسان پاك مي شوند.»

من را نگاه مي كند و مي گويد:‌ «ولي من قبول ندارم.» من را ياد خودم مي اندازد. هر چه را كه مي شنيدم و ميخواندم سريع نقد مي كردم و سوال ميكردم و بحث ميكردم و … مثل دوستان همكلاسي ام نبودم كه بپذيرم و حفظ كنم و نمره بياورم. حتي يك بار نمره انضباطم 14 شده بود و مورد انضباطي ثبت شده «بحث كردن سر كلاس با معلم» بود.

مي گويد‌: «ولي خاطره هاي بد در ذهن انسان ماندگارتره. هيچ وقت از ياد آدم نميره. هميشه ميمونه.»

خواهر كوچك ترش هم كنار من نشسته است. سعي ميكنم اوضاع را به دست بگيرم و بگويم:‌ » نه ببين. مثل اينكه وقتي دستت رو با چايي ميسوزوني از يادت ميره اما هيچ وقت خاطره خوش شب عروسي از يادت نميره. اون مدلي ديگه.»

مي گويد: «آره. ولي من قبول ندارم يه چيزايي خيلي بدتر از چاييه. يادش تو ذهن آدم ميمونه.» خواهر كوچكترش با جديت گوش ميكند.

بدترين سوال دنيا از دهانم خارج شد: «مثلا؟»

– «مثل تحقير. هيچ وقت از ذهن انسان پاك نميشه. تو هيچوقت طعم تحقير رو نچشيدي كه بفهمي من چي ميگم؟»

چشمانم شيشه هاي اتوبوس را محو مي بيند. مدام در سرم صدا مي كند:‌‌»تحقير.» خفه ام كرده است اين واژه. اين «تو نميفهمي تحقير يعني چه؟» داغونم كرده است. دلم را پاره پاره كرده است. انگشتانم يخ زده است. يك چيزي ته گلويم گير كرده است بالا نمي آيد، نفسم را بريده است. ريه هايم هوا ندارند. ميگرن دارد بيچاره ام ميكند.

سرم را كرده ام در كاسه توالت و همه گذشته و حال و آينده ام را استفراغ مي كنم. مدام يادم مي آيد: تحقير و نوشته هاي نستعليق روي ديوار و پزشكي.

ساعت يازده شب كه به خانه ميرسم  صداي استفراغ و چشمان قرمز متورمم، مامان را به  اين فكر مي اندازد كه شايد «شكست عشقي خورده ام.» و بابا فقط نگاهم مي كند مثل مبهوت ها.

هر پنج شنبه كه مي روم و مي آيم صدايش مدام در گوشم زنگ مي زند: «تحقير».

«پزشكي» و خواستن براي «پزشك شدن».


پي نوشت مهم: اين دخترك حقيقي است. همينجا در همين شهر درندشت ده/چهارده ميليوني است. متعلق به پاييز 1388. همينجا معني تحقير را فهميده. اين را ننوشتم كه آه و ناله و دلسوزي و آخي و آخي و … بخرم يا بشنوم : «تو جووني و يادت باشه اين از سر پر رمز و راز جوونهاس كه ميخواهند دنيا رو نجات بدهند و …» ميخواهم يادمان باشد روز عاشورا وقتي داد زديم و ماشين از روي ما رد شد و تير خورديم و … يك عده چند كيلومتر پايين تر بهتر و بيشتر از من و شما معني «تحقير انسان»‌ را درك ميكنند و ميفهمند اما سكوت كرده اند. بهتر از من و شما ميدانند له شدن يك انسان يعني چي ؟ بهتر از من و شما ميدانند از دست دادن نزديكان براي نداشتن ساده ترين و ابتدايي ترين محصولات پزشكي يعني چي؟ درد عزيز از دست دادن را و له شدنش را در راهروهاي بيمارستان و دادگستري و دادگاه و قوه قض..اييه اي كه قصابي ميكند به جاي قضايي و …  را خوب ميفهمند و بهتر از من و شما هم ميدانند. بهتر از من و شما معني تحقير را مي فهمند وقتي از خيابان هاي اين شهر رد مي شوند. آنها را از يادمان نبريم و سكوت معني دارشان را. نگذاريم اين سكوت معني دارشان فردا روزي دست انتقام شود روي فرزندان ما كه فقط شايد چند صد هزار تومان درآمد ماهانه امان بيشتر است. همراه اشان كنيم يا به دردشان برسيم. سكوت معني دارشان و فهم اشان از «تحقير»‌ را انكار نكنيم.

انقلاب من

در اوج درگیری­ های سال 57 بوده است. از سر در پاسگاه هم بالا رفته است، وسط شلوغی به خودش آمده است و اسلحه به دست بوده است. استفاده نکرده است و بعد از 22بهمن تحویل داده است. همان روزها عاشق می­ شود و پدر عروس از ترس اینکه ممکن است دخترش به حجله نرفته، بیوه شود همه چیز را موکول می­کند به بعد از این وقایع اما او خواستگاری می رود و 23 بهمن به دلیل زنده ماندن، جواب «بله» را می­ شنود.

خانه اش را با دست­های خودش می­سازد. عمله گی می­کند و خشت خشت روی هم می­ گذارد تا یک خانه کوچک صد متری با یک حیاط 20 متری ته جنوبی­ ترین خیابان تهران بسازد.

سال 76 پای صندوق رای بوده است. هم رای داده است و هم کمک به شمارش آرا.

بعد از آن دیگر رای نداده است، هیچ کس نتوانست راضی اش کند که رای بدهد.

سال 79 که شناسنامه اش گم شد و المثنی گرفت،  با خنده گفت «اسناد خیانتم پاک شد. شناسنامه ام سفیده سفیده. دیگه نمیتونی همه چیزو بندازی تقصیر من.»

خرداد 88 آنقدر بحث کردیم و داد و بیداد و تهدید به دوست داشتن و نداشتن و … که می­رود شناسنامه سفیدش را می­ آورد و جوهری می­کند. فردای 22 خرداد هم به خون من تشنه است. می­گوید: «تو! شناسنامه ام را سیاه کردی.»

بعد از آن روز انتخابات دیگر با هم در مورد انتخابات حرف نزدیم.

یک شب ناخودآگاه بحث­ امان بالا می­گیرد که «بچه تو جوونی نمیفهمی. جون آدما مهمه. ما فکر می­کردیم اگر جونی رو فدا کنیم، میتونیم به جایی برسیم. ما اشتباه می­کردیم. شما جوونها میرید داد و بیداد خیابونی میکنید مثل ما وقتی که جوون بودیم. دل یه عده پدر و مادر داغدار میشه و شماها له. ما میرفتیم دم خونه ها برای کفن پارچه قرض میگرفتیم. پارچه نداشتیم همه رو کفن کنیم. تو بودی بهشت زهرای 22 بهمن 57 رو ببینی؟؟؟ من اونجا بودم، تا چند ماه خواب راحت نداشتم. بچه چرا حرف گوش نمیکنی؟ شما جوونها یه عالمه ادم رو نمیبینید. این آخوندها تو مردم نفوذ کردن. شماها به جای نفوذ کردن میرید داد میزنید علیه اینا. بچه تو جوونی نمیفهمی اینا همه اش دعوای سر قدرته و … بچه چرا نمیفهمی من دیگه توان دیدن یه بهشت زهرای 22 بهمن رو ندارم. بهارم گوش کن به حرفم.»

کلی برایم حرف می­زند و بعد می­گوید:‌ «بهارم. بابایی جان من همه چیزو برای تو میخواستم. میخواستم وقتی انقلاب کردم، تو و من راحت باشیم. هم سن حالای تو بودم.»

چشمانش کمی خیس می­شود: «فکر می­کردم من دیگر پیر شده ام و نوبت بچه به دنیا نیامده ام هست. میخواستم تو راحت باشی. بهترین­ها را برای توی نیامده میخواستم. بابا جان چون تو رو دوست داشتم میخواستم که انقلاب کنم. منم میفهمم اشک آور چه دردی داره. دستگیری و شهادت رفیق یعنی چی؟ جنگ و دسته دسته رفیق شهید یعنی چی؟ بهار! بابایی اشتباه من رو نکن. بهار بابا جان کی رو میخوای جای کی بگذاری؟ میخوای چی کار کنی؟ مطمئنی این بهتر از اونه؟ من دهه شصت بابا بودم نه بچه. میفهمی خجالت نداشتن برای بچه یعنی چی؟؟ من رفتم داد زدم که این خجالت رو نکشم. تو میخواهی پشت این آدم باشی که حتی نگذاشت من بابای خوبی باشم؟ ما اگه رفتیم داد زدیم طالقانی اومد وسط خیایون نماز جماعت خوند. خمینی بچه اش شهید شد هیچی نگفت. اونوقت شما …؟؟؟ میدونی چرا اون روز 25 خرداد اینقدر زیاد بودید؟ چون موسوی و کروبی گفتند که میان. چندبار بعد از اون گفتند که میان؟‌ بهار بابایی …»

نمی­ تواند قانعم کند که تظاهرات اعتراضی درست نیست و … ناراحتم و چشمان من هم کمی خیس شده است. بغلم می­کند و موهایم را نوازش میکند و پیشانی ام را می­بوسد و می­گوید: «هرکار دوست داری بکن اما مواظب خودت باش.»

چند روز بعد که چشمم به مانیتور خشک شده برای اینکه نگاه سرزنشگرم را نبیند، آرام می­ آید کنار گوشم زمزمه می­کند:» توی تظاهرات با جمع باش. ترسو نباش و فرار نکن. تک بیفتی گیرت میارن بیچاره ات میکنن. عقب نباش. جلو بهتره. اگه خواستن حمله کنن جایی رو بگیرن حواست باشه تکی تکی نرین همه باهم حمله کنین. اشک آور زدن اروم برو یه کنار، بدویی نفست میگیره بدتره. اوراق شناسایی با خودت نبر. موبایل نبر. با دوستات برو. تنهایی نرو. جا خالی نده. شجاع بازی الکی در بیار که متفرق نشین. با هم باشین. دست به اسلحه نشو. اگه دیدی یکی رو دارند میزنن برو جلو کمک، بقیه هم شجاع میشن میان جلو کمک. وسیله دفاعی نبر و استفاده نکن بدتره. روی اونایی که سنگ می­ندازن، بیشتر تمرکز میکنن و پیداشون میکنن. شلیک کردن فرار کن و دوستات رو هم فراری بده. بی معرفت نباش رفقات رو ول نکن برو به امون خدا. این هم بگیر شاید به دردت خورد.»

قبل از اینکه من به خودم بیایم، دستی به موهایم می­کشد و کنار پیشانی ام را می­بوسد و می­ رود. یک مداد شمعی سبز نو روی میز تحریرم جا مانده است.

می­دانم بین من و بابا فرق زیاد است. همانی که می­ گویند «اختلاف نسل­ها».

بابا کتاب­های قدیمی غیر قانونی یواشکی چاپی دارد که من ندارم، نسخه کامپیوتری اش را دارم. بابا معنی دموکراسی و جمهوری را نمی­ دانست شاید فقط دنبال رفاه اقتصادی بود، اما من می­دانم و آزادی سیاسی برایم مهم است. بابا فقط گاهی رادیو بی بی سی گوش می­کرد و من ماهواره دارم و اینترنت. بابا شب نامه­ های چاپی استنسیلی داشت که نسخه­ هایش محدود بود و من وب سایت و وبلاگ. من تاریخ خوانده­ ام مخصوصا صد سال اخیر را اما بابا نخوانده است. من فلسفه و جامعه شناسی را دوست دارم اما بابا تا به حال دنبالش نرفته است. من در مورد مذهب مطالعه کردم ولی بابا نه. من در مورد کشورهای دیگر هم مطالعه کرده ام و جغرافیا و گاهی تاریخ  و کمی از فرهنگ­ اشان را می­دانم اما بابا مدام شنیده است که آنجا محل فسق و فجور است. من می­دانم در عمل کجا دموکراسی مصداق دیکتاتوری می­شود و بابا فقط می­داند دیکتاتوری در عمل چگونه رفتار می­کند؟ من بیشتر از بابا می­دانم که چه نمی­خواهم و چه ­میخواهم حتی، اما بابا فقط گاهی می­داند که «چه نمی­خواهد؟». من مصداق­های خواستن­ها و نخواستن­هایم را می­دانم اما بابا این مصداق­ها را ندارد، بلد نیست تعریف­ اشان کند. من نمی­خواهم انقلابی بسازم که مکتبی را حاکم کند اما بابا می­خواست «مکتب اسلام» را حکمفرما کند. پشت سر من انقلاب 57 است و من فرزند انقلاب و بابا ندیده نسل مشروطه چیان. من به انقلاب نزدیک­تر از بابا به مشروطه هستم.

اما من و بابا وجه مشترک هم داریم. هر دو در همین سرزمین بزرگ شده ایم و خارج از این مرز را تجربه نکرده ایم. وقتی هر دویمان از آزادی و دموکراسی حرف می­زنیم، من تعریفش را خوب میدانم و بابا شعار دادنش را خوب بلد است اما هیچ کدام درکی از آن نداریم. نمیدانیم دقیقا دموکراسی وقتی باید عملی شود، چه شکلی می­شود؟ من و بابا هر دو آدم­های معمولی هستیم که با یک جریان نسبتا سیاسی همراه شدیم. اهل حزب و کارهای سیاسی مشخص نبوده ایم. هر دو در این میانه غوغا عاشق شده ایم و بلدیم که عاشق بمانیم. بلدیم که وسط هیاهو زندگی کنیم و امیدوار باشیم. هر دو امید را خوب بلدیم.

با همه این اختلاف­ها و این اشتراک­ها­ هر دو به یک روش رسیده­ ایم: درگیری خیابانی.

من می­دانم که «مذهب» بزرگ­ترین رنگ و هویت این کشور است. خوب می­دانم که آدم­های بزرگ شده این شرایط درک درستی از دموکراسی ندارند (حتی غیر مذهبی ها و دیگرانی با عقاید متفاوت از مذهب) و بیشتر از آن می­دانم اگر روزی این جنبش سبز پیروز شود احتمال اینکه آدم­هایی که بر مسند می­ نشینند و از هم نسلان بابا هستند و از فیلتر سیاست و مذهب این کشور رد می­شوند، در عمل رفتاری دیکتاتور منشانه داشته باشند؛ زیاد است. تمام تلاشم را می­کنم که این سیاسیون هم نسل بابا را از خواسته­ هایم آگاه کنم.

من هر روز به این می­ اندیشم که قرار است به کجا بروم؟ هر روز به آینده می­ اندیشم، به اینکه تا به من نگویی قرار است فردای پیروزی چه کنیم؟ من همراه نمی­شوم.

من هر روز خودم را نقد می­کنم و انقلاب 57 را. هر بار که تظاهرات می­روم و برمی­گردم، فکر می­کنم. بررسی می­کنم و تحلیل می­کنم. تمام تلاشم این است که گام­ هایم را قبل از بر زمین گذاشتن بسنجم، همانجایی نروم که بابا رفت. نمی­دانم چقدر موفق هستم اما می­دانم که بابا این تلاش را نکرده بود.

من مثل بابا فردای پیروزی همه چیز را نمی­ سپارم به دست آن رهبر سیاسی و بروم سراغ زندگی خودم. من خودم را مسئول همه کارهای آتی او خواهم دانست و همه کارهایش را تجزیه و تحلیل خواهم کرد و خواسته­ هایم را به یادش خواهم آورد و نقدش خواهم کرد. به دنبال یافتن خواسته هایم از او هستم.

همیشه به خودم یادآوری میکنم که اعتراض ­هایم قرار است روی زندگی آدم­ها تاثیر بگذارد. میخواهم همه این «آدم­ ها» را ببینم و شناسایی کنم، نمی­خواهم هیچ کدام اشان حذف شوند و نادیده گرفته شوند. نمی­خواهم اقلیت را فدای اکثریت کنم. حقوق اقلیت برایم مهم­تر است. می­خواهم همه را «انسان» ببینم، فارغ از جنس و نژاد و مذهب و … میدانم حقوق بشر بدیهی است باید باشد و برای «بدیهی بودنش» می­جنگم.

من خوب می­دانم که اعتراض­ های این روزهایم قرار است سرنوشت نسل بعدی را هم بسازد، حتی نسلی که ممکن است من زنده نمانم برای دیدنش. خیلی خوب می­دانم که امروز، من فقط برای خودم و این لحظه خودم تصمیم نمی­گیرم من برای فرزندانی تصمیم می­گیرم که ممکن است پدر و مادرشان با من هزاران فرسخ فاصله اعتقای داشته باشند. به خوبی می­دانم که من امروز با فریادهایم آینده نسلی را خواهم ساخت که فردا روزی من را برای امروزم محاکمه خواهند کرد؛ همان که من با بابا کردم. همه تلاشم این است که از این محاکمه پیروز بیرون بیایم. می­خواهم اگر روزی فرزندم از من پرسید: «من کجای معادلات آن روزت بودم؟»، مصداقش را داشته باشم.

من همه تلاشم این است که آن چیزی را که فردا به فرزندم تحویل می­دهم با نگاه سرزنشگرش همراه نباشد. مجبور نشوم در گوشش زمزمه کنم راه­های تظاهرات خیابانی را. نمی­خواهم نظامی را که خودم ساخته ام مثل بابا یک روزی تحریمش کنم. نمیخواهم پارچه کفن کم بیاورم برای انقلابی که می­خواهم بکنم، اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم بنا بر مصلحت عقب نشینی می­کنم هر چند پله که نیاز باشد و دوباره از اول شروع می­کنم. این یعنی «امید». من نمی­خواهم انقلابم را روی خون بنا کنم.

با همه اینها می­دانم که سوپرمن نیستم. قرار نیست تغییرات بنیادی ایجاد کنم، نه توانش را دارم و نه ابزارش را. میخواهم کاری کنم که آینده ای که برای فرزندم می­سازم کمی بهتر از آن چیزی باشد که بابا برای من ساخت و این برای من موفقیت است.

از 22 خرداد تا حالا تمام تلاشم این است که اشتباه­ های بابا را تکرار نکنم و امیدوارم موفق باشم. آینده معلوم می­کند که من چقدر موفق بوده ام و چقدر از ابزارهایی که داشتم به درستی استفاده کردم. امیدوارم پیش روی آینده سیاه روی نباشم.

پی نوشت: مکالمات من و بابا در تابستان بوده است.

شاهد عینی

کنار مسجدی که تقریبا هر روز می رود نماز، یک پایگاه بسیج و تکیه و یک چلوکبابی است. یکی از روزهای اول اغتشاشات وقتی که از مسجد می آمده است در کنار چلوکبابی، شاهد این گفتگو بوده است:

فرمانده: کبابهاتون رو خوردید؟ سیر شدید؟ باتوماتون رو بردارید بریم.

چماق به دست: باتوم میخوایم چی کار؟ این بچه سوسولا رو یه مشت بزنی تو سرشون میافتن میمیرن.

آنقدر از دیدن این صحنه حالش بد شده است که از یک ملازم گذشته، به یک مخالف تمام عیار کنونی تبدیل شده است. ماهواره ندارند چون پسر جوان در خانه دارند. از اینترنت سر در نمی آورد و دخترک نوجوانش به تازگی مفهوم ایمیل را یاد گرفته است و پسر جوانش حتی اهل اینترنت هم نیست. همه منبع خبری اش صدا و سیما و اخبار بیست و سی است؛ هر شب می بیند اما … اما به موسوی رای داده است و در اکثر اغتشاش ها شرکت کرده است. دخترک نوجوان و زن و مادرزن پیرش با حجاب برتر آنقدر شب های اول الله اکبر گفته اند که گلوی اشان تا چند روز گرفته بود. با جنبش سبز همراه است و در تظاهرات شرکت میکند. بانوان منزل را با خودش نمیبرد چون معتقد است «اینها حیوان هستند و معلوم نیست چه کار میکنند و … من وسط شلوغی نمیتوانم از آن ها مراقبت کنم و … .» کل خانواده مراجع تقلیدشان را عوض کرده اند. از جزییات ماجرای اعدامی های دهه شصت اخیرا و در اثر همراهی با جنبش خبر دار شده است. البته می ترسد و احساس عدم امنیت میکند گاهی در همراهی با جنش سبز. شعار «جمهوری ایرانی» می ترساندش که نکند دختر نوجوان و پسر جوانش از راه به در شوند و … می خواهد هویتش را که بزرگترین و پررنگ ترین بخشش «مذهب» است، حفظ کند و نگران است که نکند جنبش سبز اینها را از او بگیرد. هنوز این نگرانی اش برطرف نشده است.

مشابه این شاهد عینی، زیاد می شناسم در اطرافم که جرات راهپیمایی ندارند؛ می ترسند که نکند هویت اشان از بین برود، می ترسند نکند، بشنوند «إإإ شما هم با چادر اینجا آمدید؟ شما که طرفدار آزادی نیستید؟ شما که … .» از این تعجب می ترسند. از این ذهنیتی که دیدن «چادر» (و یا ریش) را مترادف » نفهمیدن، عقب مانده بودن، عدم درک کلمه آزادی و …» میداند؛ می ترسند و وحشت دارند. از اینکه بشوند سیاهی لشکری برای پیروزی یک جنبش اما بعد از پیروزی به بهانه همان تعجب، نادیده گرفته شوند و از بین بروند و هویت اشان از آنها گرفته شود و …؛ می ترسند. نمیدانم چقدر این ترس حقیقی است و چقدر غیر واقعی اما می دانم که زندگی کردن تحت یک حکومت دیکتاتوری و سرکوب کردن هر آنکه به دنبال «آزادی» است این وهم را به وجود می آورد.

خوب هم میدانم که درصد زیادی از این شاهدان عینی، خودشان و وجدانشان را به خواب زده اند اما مهم «شاهد» بودن و «عینی» بودن است. روایت و نقل قول از مظلومیت هزاران سال قبل نیست که اشک جاری بر چشمان بشود توجیه «های های کردن به دل زار خود نه بر آن مظلوم که سرش بر نیزه شد.» این خون ها و کشته ها و زندان ها و شکنجه ها  …؛ امروزی است، واقعی است و قابل لمس است؛ روایت گرش آن طرفی سوسول و قرتی و … نیست. روایت گرش چشمان خودشان است و وجدان اشان. نفر سومی نیست. نیازی به مستندات قابل اعتنا و علم حدیث و رجال و … نیست برای دیدن و فهمیدن و تاییدش. من این «عینیت» را دوست دارم و «شاهد» بودنش را. این که میشود دید بی آنکه دیگری نقل کند، بی کم و کاست. نمیشود در آن شک کرد. میدانم که این وجدان به خواب زده شده اگر روزی بیدار نشود لااقل سال ها بعد نمی تواند «انکار» کند، «شواهد عینی» اش را. نمی تواند مثل همیشه به راحتی توجیه کند و بگذرد و راضی کند، مجبور است «قانع» کند. نمیتواند «چشمان خودش» را انکار کند.

فکر میکنم یکی از دستاوردهای بزرگ جنبش سبز این روزها این است که تعداد این «شاهدان عینی» که تغییرات این چنینی میکنند، کم نیستند. حالا خیلی از آنها به این باور رسیده اند که «مذهب امری شخصی است. مذهب میتواند خطرناک باشد اگر ناآگاهانه باشد و خیل عظیم جوانان نمازگزار مسجد شاید نشانه خوبی نباشد و … .»

شاید باید سالها و قرن ها می گذشت تا چنین تغییری تحت این همه تبلیغات دیکتاتور منشانه حکومت فعلی در درون چنین افرادی ایجاد می شد. من این دستاورد را بیشتر از سایر دستاوردهای جنبش سبز دوست دارم. من این تغییر را دوست دارم. من این شجاعت در رفتن به راهپیمایی و اغتشاش را دوست دارم که نتیجه اش گروهی چماق به دست می شوند که صحنه های چلوکبابی می آفرینند و ما حصلش تغییرات بزرگی است که منطقا باید سالهای سال میگذشت تا ایجاد شود و فرهنگ جدیدی ایجاد شود و نسل جدیدی بیاید و … این دستاورد بزرگی است. دوستش دارم.

میدانم هزینه این دستاورد کم هم نبوده است: جاری شدن خون در خیابان ها و زندانی و دستگیری و شکنجه و تجاوز و … اما دستاوردش هم بزرگ است به اندازه هزینه اش. دستاوردی که  با خودش «انسانیت» آورده است «نه حکمرانی یک عقیده که فکر میکند فقط خودش درست میگوید.» دستاوردی که ماحصلش «اندیشیدن و تفکر» است و چه چیز بزرگتر از این دستاورد در کشوری جهان سومی و نیمه دیکتاتوری که «اندیشیدن» را گناه میداند و مجازاتش زندان و حبس و اعدام و … است. من این «اندیشیدن» را دوست دارم. من این «انسانیت» جدید را دوست دارم، چیزی است که لااقل سی سال است در این سرزمین تجربه اش نکردم و اولین بار است که میبینم و لمس میکنم. اولین بار است که دقیق می شوم که چه کسی به خواب رفته است و چه کسی تلاش می کند که به خواب نرود.

دهه شصت این سرزمین آنقدر زشت و زننده است که یادآوری خاطراتش بعد از بیست سال تا ساعت ها ذهن را آزار میدهد. آن همه محدودیت، سانسور، تبلیغات و گسترش اسلامی از نوع طالبانی، کتاب های درسی سانسور شده، انقلاب فرهنگی، بستن و باز شدن دانشگاه ها با پرده های وسط کلاس های مختلط زن و مرد، معلم های پرورشی، زندگی کوپنی، جنگ، شهادت، اعدام های گروهی و روسری و توسری و … نسلی را آفرید که «می اندیشد» و ماحصل شجاعتش، این روزها «اندیشیدن»  و «وادار کردن به اندیشیدن» است. گرچه دردناک است که همه این اتفاق های بد فقط در عرض ده سال افتاد، اما طغیان نسلی را که قرار بود «ارتش بیست میلیونی» بشود و حالا «اغتشاشگر» شده است و «اندیشیدن» تبلیغ میکند، دوست دارم. این «طغیان» نسل بار آمده معلم های پرورشی دهه شصت را که «اندیشیدن» می آفریند، دوست دارم. طغیان «ارتش بیست میلیونی» ای که قرار بود زمینه ساز ظهور باشد و این روزها کابوس شبانه دیکتاتور شده است را دوست دارم. این طغیانی را که از همان حربه «دوروریی» که سالها مجبور بود نشانش بدهد تا زنده بماند و پذیرفته شود و خواب آسوده برای دیکتاتور بیافریند؛ بر علیه همان دیکتاتور استفاده میکند و خواب از سرش می رباید و نماز جمعه می رود و روز قدس میرود و تشییع جنازه  مرجع تقلید می رود و عاشورا میرود و … را دوست دارم. دست پروردگی معلم های پرورشی دهه شصت آنقدر تسلط ایجاد کرده است و آشنا به اعتقادات طرف مقابل که این طغیان از همان آموزه ها استفاده کند و شعار بسازد: «ما اهل کوفه نیستیم/پشت یزید بایستیم» را دوست دارم. اینکه میداند «یزید» و «کوفه» برای طرف مقابل چه مفهومی دارد و حالا علیه اش استفاده میکند و ناتوانش می سازد از مقابله به مثل را دوست دارم.

شاید هیچ کدام از معلم های پرورشی روزهای دهه شصت فکر نمیکردند که دانش آموزان پشت نیمکت های آن روزها، بیست سال بعد پاکوبانی شوند در خیابان که «ارتش سبز همینه همینه» که «استقلال، آزادی، جمهموری ایرانی» سر می دهند و «اندیشه» می آفرینند و «بدون هیچ گونه تدریس و آموزشی» تغییر ایجاد میکنند. این تعجب و آشفتگی از این طغیان را دوست دارم. این حیرانی خوشحالم می کند. شاید معلم پرورشی امان، آن روز که برای ما شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را تشریح میکرد و تاکید بر روی «اسلام» داشت، هرگز به ذهنش خطور نمیکرد همه دختران/پسران دانش آموز آن روزها، این روزها شعار «جمهوری ایرانی» سر بدهند. چهره مات زده و مبهوت اش را دوست دارم. شاید آن روز که در مدرسه کیف هایمان را بازرسی میکرد و هر عکس نامشروع و نوشته کوچک عاشقانه ای برای معشوق خیالی از جنس مخالف را که پیدا میکرد و پاره می کرد تا فرزند خلفی برای آماده سازی ظهور شویم هرگز فکر نمی کرد که روزی دیکتاتور برای اثبات خودش مجبور است «عکس محبوب اش» را پاره کند. شاید باورش نشود وجود زنی با حجاب برتر و شعار «جمهوری ایرانی». شاید آن روز که از مظلومیت مردم فلسطین می گفت باورش نمی شد که سالها بعد زنانی با ناخن های لاک زده بروند راهپیمایی روز قدس. شاید آن روز که از فلسفه حجاب میگفت و میگفت که این غریزه مردان است که حجاب را مستلزم می کند، باورش نمی شد بیست سال بعد مردانی باشند که با وجود غریزه حجاب بر سر کنند.  شاید آن روز که از لزوم اعتقاد به مرجع تقلید سخن میگفت و یادمان می انداخت که نداشتن مرجع تقلید یعنی دین باطل هرگز فکرش را هم نمیکرد بیست سال بعد پشتیبان مرجع تقلیدی باشیم که او قبولش ندارد. آن روز که مجبورمان میکرد قرآن و تفاسیرش را حفظ کنیم به ذهنش خطور نمی کرد که این حافظه چقدر میتواند برای ساختن شعارهایی برگرفته از همین محفوظات به کار آید.

این «فرزند ناخلف شدن» را دوست دارم. این «طغیان» را دوست دارم و دستپاچگی در مقابلش را. این حیرانی ای که صحنه هایی می آفریند که «شاهدان عینی» دارد را دوست دارم.

کاش و ای کاش در جایی زندگی میکردم که بهای «اندیشیدن»، خون و زندان و شکنجه نبود. میدانم که «دانش زیاد خطرناک است و زجر آور»، اما میدانم که شاید اینجا تنها سرزمینی باشد که بهایش، خون است، زندان است و شکنجه و این را دوست ندارم. آزارم میدهد. سرخورده ام میکند و افسرده. میخواهم این بها نباشد، اما انگاری بهای همین خواستن هم، همین است: خون و زندان و …

نمیدانم آن تردیدها و ترس ها را چطور و چگونه می شود برطرف کرد؟ نمیدانم چطور می شود این تردید و ترس از شنیدن «جمهوری ایرانی» را رفع کرد؟ کاش بخشی از آن انرژی ای که صرف شجاعت برای راهپیمایی می شود را هزینه رفع این تردید ها و ترس ها کنیم. کاش شعارهایی بسازیم که این ترس ها را برطرف کند. کاش کنار «جمهوری ایرانی»، یک شعاری بگذاریم که این ترس ها نباشد، این تردیدها نباشد و این دلهره ها نباشد. کاش بتوانیم این ترس از تحقیر در افکار و پوشش را که سالها جزء حربه های دیکتاتور بوده است برای حکمرانی، رفع کنیم و از بین ببریم. کاش بتوانیم این تعجب ها را کمتر کنیم و یا لااقل تمرین کنیم که کمتر متعجب شویم، این احساس امنیت می آورد و آرامش. کاش این یکی را هم بتوانیم به خوبی انجام دهیم.

پيك

[ صحنه خارجي، مكان: حوالي خيابان طالقاني، زمان: سيزده آبان 1388، آقاي پيك موتوري در حال غر غر كردن]

پيك: اين چه وضعيه؟ خيلي بده. آدم به كارش نميرسه. من دو تا پرچم توي پيرهنم قايم كردم. يكي پرچم ايران، يكي پرچم سبز. به الف نوني ها كه ميرسم پرچم ايران رو در ميارم و ميگذارند رد شم به كارم برسم. به سبزي ها هم كه ميرسم پرچم سبز رو در ميارم و وي نشون ميدم. نميدوني چه حالي داره؟

[ صحنه خارجي، مكان: حوالي خيابان طالقاني، زمان: سيزده آبان 1388، خانم چادري 42 ساله و رنگ پريده با پسر بچه 12 ساله اش]

يك خانم سبزي: بيا خانم بخور اين شكلات رو بخور براي موسوي هست. حالت خوب ميشه.

خانم چادري: من نه طرفدار ا.ن هستم؛ نه موسوي. نميخورم. نميخوام.

يك خانم سبزي: خب حالا بخور مال هيچكدوم نيست. رنگ به صورتت نيست. بخور حالا.

خانم چادري: خيلي خب بده بخورم.

[ خانم چادري شكلات را ميخورد]

خانم چادري: آخيش حالم بهتر شد. مرسي خانم. ممنون. براي روح جدش صلوات فرستادم.

[چند دقيقه بعد]

خانم چادري بعد از خوردن شكلات شروع ميكند به كلي شعار سبز دادن و «مرگ بر ديكتاتور» ميگويد و همراه جمعيت مي رود و …

لازم به ذكر است كه اين خانم چادري به موسوي راي داده است.

پي نوشت: لطفا در راستاي اينكه چرا به پوشش آن خانم اشاره كردم و آزاد انديشي و … ننويسيد؛ خانم چادري محترم از اقوام و دوستان بنده هستند.

اعدام

آنقدر نگوييد:

اگر عزيز خودت بود ميبخشيدي يا نه؟

من در جواب ميگويم ميبخشيدم چون ممكن است روزي عزيز خودم به واسطه همين قانون پاي چوبه دار باشد و آن وقت است كه نه دنيا و نه حقوق بشر و نه انسانيت  و نه شما و نه هيچ كس ديگر نمي تواند من را توجيه كند كه از تلاش براي زنده ماندن عزيزم دست بردارم حتي اين سوال. حتي اين سوالي كه به ناحق قرار است حقي را به من بدهد.

بهنود

من فقط به يك موضوع فكر ميكنم:

اگر قرار است كه مادر احسان را درك كنيم و موقعيت و طبقه اجتماعي او را در نظر بگيريم، پس بايد موقعيت و طبقه اجتماعي ا.ن را هم در نظر بگيريم كه با چه عقده اي بزرگ شده است و بعد سيستم او را بر مسند رياست نشانده است و … بايد همه آن بچه بسيجي ها و پاسدارها و كماندوهايي كه چماق به دست مي شوند و ميكشند و شكنجه مي كنند و … را هم درك كنيم. اگر ا.ن به هر دليلي بد است و بايد با او مبارزه كرد، پس مادر احسان هم قابل درك و ترحم و … نيست. هر دو در بخشي كه توانايي اعمال قدرت داشتند، قدرت اشان را به رخ طرف مقابل كشيده اند. يكي به اندازه كشيدن صندلي از زير پاي بهنود و يكي به اندازه كشتار و حبس و شكنجه و … مردم هموطنش. فرقي نميكند هر دو خشونت را اجرا كرده اند.

من همانقدر كه از خنده هاي مشمئز كننده ا.ن حالم بد مي شود، از حرف هاي مادر احسان كه مي گويد «با خودم گفتم برم بكشمش راحت شم.»، حالم بد مي شود.

سعي كنيم اينقدر به تيم حقوق بشر و فعالانش هم ايراد نگيريم. مگر همين ده سال پيش نبود كه صحنه اعدام شده بود تفريحگاه مردم، يا همين سي سال پيش يا … اينكه حالا اين اتفاق نمي افتد يا اگر مي خواهند كسي را سنگسار كنند در خفا و كمترين اعلام و … اين كار را مي كنند، نتيجه فعاليت من و شماي نوعي كه فقط از دور دستي در آتش داريم نبوده است؛ نتيجه فعاليت همين فعلاني بوده است كه كم هم برايشان دردسرهاس حقوقي و سياسي به دليل همين فعاليت ها به وجود نيامده است. وظيفه مستقيم فعالان حقوق بشر در هر كشوري از آمريكا گرفته تا ايران؛ ايجاد فرهنگ و فرهنگ سازي و رفع فقر و … نيست؛ وظيفه اشان تلاش در جهت كمك به دولت ها براي ايجاد بسترها و دست يابي به ابزار مناسب براي بهبود اوضاع است و … در كشوري كه اين فعالان معاند با نظام و برانداز هستند، به نظرم توقع زيادي است كه از آنها بخواهيم مادر احسان را درك كنند و … بر فرض هم درك كنند با چه زباني با او سخن بگويند كه صندلي را از زير پاي نوجواني نكشد؟ چگونه برگردند به پنجاه سال قبل و مشكلات روحي و اجتماعي اين خانم را حل كنند كه صندلي را نكشد؟ وظيفه فعالان حقوق بشر عوض كردن آدم ها نيست.

وقتي شما يك ماه فرصت داريد كه نوجواني را از پاي چوبه دار پايين بياوريد، واقعا چه راه حلي به ذهن اتان مي رسد؟ واقعا چقدر فرصت است كه كينه و نفرت چنين كسي را به بخشش تبديل كنيد و …؟ واقعا بهترين كلمات و گفتگوها چه مي تواند باشد جز التماس؟ مگر غير از اين با مادرش گفته شد كه رضايت نداد؟ چگونه ميتوان فردي را كه رفته است و گالن بنزين دستش گرفته و جلوي دادگستري ايستاده است وگفته است «اگر بهنود را ببخشيد خودم را آتش ميزنم.» راضي به رضايت كرد؟ چقدر فرصت داريد براي از بين بردن همه سالهاي تحقير و توهين و بدبختي و … كه مادر احسان تحمل كرده است تا جبران كنيد و از او فرد ديگري بسازيد كه رضايت بدهد؟

كاش اين فعالين كساني را كه بخشيده اند هم، معرفي ميكردند و سعي ميكردند از آنها تشكر كنند و … شايد در اينجا كوتاهي كرده اند كه امثال آنها را معرفي نكرده اند و تبليغاتي براي آنها نكرده اند و … و به همين دليل است كه ما فكر ميكنيم كه هر جا حقوق بشر بوده است؛ نتوانسته است موفق باشد. كاش موارد موفقيت آميز را هم معرفي ميكردند.

من خودم شاهد پرونده اي بودم كه زني، شوهرش را كشته بود (زن سوم اين مرد بود و به اجبار خانواده ازدواج كرده بود و مورد سوء استفاده جن…سي و جسمي زيادي قرار گرفته بود) و وكيل تسخيري داشت، وكيلش هم به شدت فردي مذهبي بود و با فعالان حقوق بشر هم ميانه خوبي نداشت؛ بارها به همراه روحاني شهر از اوليا دم تقاضاي بخشش كردند و آنها رضايت ندادند و در نهايت اين زن خودش را در زندان كشت و … (البته بعدها كه تحقيق شد زندانبان ها هم ظاهرا سعي نكردند كه جلوي اين زن را بگيرند و … چون فكر ميكردند كه حقش است كه بميرد و …). در اين مورد نه فعال حقوق بشري بود و نه رسانه اي و نه … اتفاقا روحاني شهر حضور داشت و … اما اولياي دم رضايت ندادند.

امثال مادر احسان در كشور ما زياد است و خيلي هم زياد است ما يكي را ديديم و آنقدر رسانه اي كرديم تا حتي تلويزيون ج.ا هم مجبور شد يك برنامه اي بگذارد و تلويحا نشان دهد كه مادر احسان خيلي هم محق نبوده است و … و سعي در تلطيف ماجرا داشت. اما نبايد غافل شويم كه امثال مادر احسان در اين كشور زياد هستند، خيلي زياد.

اين روزها همه ما سعي در كنار زدن رذالتي داريم كه رييس جمهورمان است اما اگر كمي دقت كنيم او هم مانند مادر احسان و امثال او است كه امروز بر مسند قدرت اين كشور نشسته است واين همه شكنجه و زندان و … را كه بر سرمان ميرود دليلش رياست اين عقده است بر يك كشور و همين است كه مار را آزار ميدهد و … نميدانم ميتوانيم او را كنار بزنيم يا نه؟‌ اما اين روزها فكر ميكنم با امثال مادر احسان و بقيه چه كنيم؟ با آنهايي كه اگرچه هيچگاه اولياي دمي نبوده اند و نيستند و شايد نخواهند بود اما در جامعه اي بزرگ شده اند با هزاران عقده و كينه و نفرت و همه جا با خود آن را حمل ميكنند؛ در هر نقش و وظيفه اي كه هستند: رييس، وكيل، وزير، راننده، منشي، بسيجي و … با اين همه عقده و كينه و نفرت چه كنيم؟

با اين عقده و كينه و نفرت كه باعث ميشود حتي جلوي قانون اعدام كودكان زير 18 سال را نگيرند تا نكند نشانه پيروزي منتقدان اين قانون باشد كه همه به دنبال انسانيت و … هستند؛ چه كنيم؟‌ با اين عقده و كينه و نفرتي كه نمي گذارد قوانين انساني اجرا شود و اينقدر با انسان بودن انسانها مخالف است چه كنيم؟

با اين عقده اي كه بر يك مملكتي حكومت ميكند چه كنيم؟ چند سال برگرديم عقب كه درست شود؟ چند سال برويم جلو و درست نشود و …؟

نظر زلزله اي غير مترقبه

رييس ستاد حوادث غير مترقبه تهران در مصاحبه با بخش خبري شبكه تهران، پخش شده در ساعت 6:30 بعد از ظهر فرمودند:

«اتفاقا خوب شد كه اين زلزله اتفاق افتاد چون مردم ما كمي هوشيار ميشوند و ميفهمند كه روي گسل زندگي ميكنند و سعي ميكنند كه ايمني رو در آينده بيشتر رعايت كنند.»

به نظرم، نظر ايشان از خود زلزله غير مترقبه تر بود.

احتمالا در آينده نه چندان دور توجيه ميكنند كه:

«اصلا خوب شد زلزله اومد مردم مردند ما مجبور نشديم كه براي آدمهاي بيشتري خونه بسازيم و كار ايجاد كنيم و … يه بخشي از خونه هاي قديمي هم بدون هيچ هزينه اي خراب شدند و ما براي ساخت خونه هاي جديد مجبور به تحمل هزينه هاي بيشتري نيستيم در ضمن بقيه اي كه زنده موندند قدر زنده موندنشون رو ميدونند و خوشحال خواهند بود كه زلزله اومده و زنده موندند و …»

اعتراف زن و مرد

اگر شما مرد باشيد و در تظاهرات اخير جنبش سبز شركت كنيد و زنداني شويد كافي است كه اعتراف كنيد:‌ در ستاد فلاني كه بوديد از آمريكا و اسراييل و انگليس و بنياد سوروس و … پول مي گرفته ايد و يا با جاسوس هاي انگليسي و آمريكايي و اسراييلي و … رابطه داشته ايد و براي راديو فلان و رسانه فلان خارجي كار مي كرديد و پول مي گرفته ايد و عليه نظام گزارش تهيه مي كرده ايد، يا با فلان آقا و آيت الله و … در ستاد فلاني دست به يكي كرده ايد و ميخواهيد براندازي نرم انجام بدهيد و … يا علاوه بر شب نامه، بمب و اسلحه رايگان  (!!!!!)‌ هم در اختيار مردم قرار مي داديد تا ندا را بكشند و … يا توهم تقلب يك سناريوي از پيش تعيين شده توسط سلطنت طلبان بوده است تا نظام را براندازي كنند و … يا مي خواستيد از طريق سيم اتو نظام قدرتمند برقي هسته اي كشور را زير سوال ببريد و …

به محض اينكه به موارد بالا اعتراف كرديد و اگر فرد مهمي بوديد يك شوي تلويزيوني هم خواهيد داشت و آزاد خواهيد شد.

اما … اما اگر زن باشيد اصلا اصراري بر اعترافات بالا نيست؛ همين كه اعتراف كنيد كه با يكي دو تا مرد رابطه نامشروع داشته ايد كافي است؛ زيرا اين اعتراف نه تنها با تمام موارد بالا برابري مي كند بلكه گاهي بيشتر از آن هم خواهم بود و اصلا با قصد براندازي نظام برابري مي كند. در ضمن مردان كه نمي توانند اعتراف كنند با آقاي فلاني و آيت الله بهماني رابطه داشته اند كه (مخصوصا از وقتي كه ا.ن فرمودند ما هم جنسگرا نداريم كه ديگه اصلا نمي شود حرفش را هم زد، ايشان كلا تكليف اين موضوع را يكسره كرده اند)، پس شما زنان را براي چه آفريده اند؟ بالاخره بايد يك فرقي بين زنها و مردها باشد؟ بالاخره همين وقت ها است كه تفاوت بين زن و مرد معلوم مي شود ديگر. در ضمن اگر به اين رابطه هم اعتراف كنيد از زندان كه آزاد شويد هم يك جور ديگر زنداني خواهيد بود، بعيد مي دانم بتوانيد اين جامعه سر تا پا مردسالارانه را (حتي جنبش سبز را) به اين راحتي راضي كنيد كه به شما به چشم يك فا حشه نگاه نكنند. از طرفي كلهم اجمعين جامعه خوشحال خواهند شد كه سربازان گمنام امام زمان، يك فا حشه را زنداني كرده اند و جوانان آنها را از گمراهي رهانيده اند و …

باز هم بگوييد تو بد بيني هستي. اينجا نفس كشيدن زن و مرد هم با هم فرق دارد.

پليس امنيت و امنيت ملي

از جمهوري طالباني اسلامي ايران مي نگارم.

سايت تابناك خبري را در 31 شهريور 1388 منتشر كرده كه دستور جديد پليس امنيت براي اماكن تجاري و صنف پوشاك است:

پليس اطلاعات و امنيت عمومي نيروي انتظامي درنامه اي به رييس اتحاديه پوشاک و لباس دوخته تهران اعلام کرد: نمايش،عرضه و فروش البسه داراي مارک خارجي و تصاوير مبتذل در فروشگاه ها ممنوع است.

به گزارش ايرنا پليس امنيت در نامه خود به گزارشاتي استناد کرده است که حاکي از اقدام به نمايش البسه و استفاده از مانکنهاي غير متعارف و بسيار زننده برخي از توزيع کنندگان پوشاک به منظور جلب مشتري است که اين موضوع علاوه بر تبعات سوء باعث نارضايتي مسؤولان فرهنگي و شهروندان شده است.

در ادامه اين نامه تاکيد شده است: برهمين اساس در راستاي حفظ و صيانت از ارزش هاي ديني و دستاوردهاي انقلاب اسلامي،رعايت حقوق شهروندي،تأمين امنيت اجتماعي و اخلاقي در اينگونه واحدهاي صنفي در اجراي ماده 17 قانون نظام صنفي،ضوابط انتظامي مرتبط با توزيع پوشاک به نحو مقتضي به تمامي اعضاي تحت پوشش ابلاغ و از طريق بازرسان آن اتحاديه نظارت بر حسن اجراي آن معمول و نسبت به اعمال مواد 27 و 28 قانون نظام صنفي با واحدهاي متخلف برخورد شود.

در نامه پليس اطلاعات و امنيت عمومي ناجا ضوابط انتظامي بر رعايت نکات زير تاکيد شده است:

1-ممنوعيت نمايش،عرضه و فروش البسه با مارکهاي غربي و تصاوير مبتذل

2-ممنوعيت به نمايش گذاشتن پاپيون و کروات در معرض ديد عموم

3-عدم نمايش مانکن هايي که برجستگي هاي بدن،سر و صورت بدون حجاب آن مشخص باشد،اعم از سرتنها،يا نيم تنه يا تمام قد (مانکنها بايد بدون سر يا نيم سر باشند)

4-عدم استفاده از مانکنها با پوشش هاي غير متعارف و خلاف فرهنگ و عرف جامعه اسلامي (پوشاندن البسه به شکل تحريک آميز و يا منقوش به تصاوير مبتذل،آرايش مانکن،نمايش عمومي مدل مو و … )

5- عدم فروش البسه زير زنانه توسط متصدي مرد

6- واحدهاي صنفي ويژه بانوان و يا غرفه هاي مختص آنها در فروشگاه هاي پوشاک داراي تابلوي ” ورود آقايان اکيدا ممنوع “ باشد

7- عدم به نمايش گذاشتن البسه زير زنانه در معرض ديد عموم

8- استفاده از مانکنهاي ملبوس به لباس هاي زير زنانه در واحد صنفي که صرفا البسه زير زنانه توليد و عرضه مي نمايند مشروط به اينکه فروشنده مرد نباشد بلامانع است

9- رعايت شيوه نامه نصب نام و علامت تجاري بر روي البسه (BRAND) توسط توليد کنندگان و عرضه کنندگان

10- وجود فروشنده خانم براي عرضه لباس در واحدهاي صنفي پوشاک زنانه که داراي اتاق پرو مي باشند الزامي بوده و مي بايست حتما لباس بانوان از طريق فروشنده زن به آنها تحويل شود.

واقعا از پليس و نيروي انتظامي و امنيت كشور براي تلاش شبانه روزي بابت دستگيري لباس زير زنانه در اماكن عمومي به عنوان يك شهروند تشكر كرده و زحمات ايشان را قدر راني مي نمايم. اميدوارم توفيق روز افزون نصيب ايشان و ساير سازمان هاي وابسته در راستاي دستگيري كروات و لباس زير زنانه و … كه باعث تحريك ميشوند، گردد. اميدوارم اين توفيق نيز در دستگيري قاچاقچيان مواد مخدر نيز نصيب ايشان گردد تا كشور ما دومين ترانزيت مواد مخدر را نداشته باشد.

آقاي نيروي انتظامي و پليس از اينكه شبانه روز براي تامين امنيت ما و خانواده امان تلاش ميكنيد و آمار لباس زير زنانه و كروات و مانكن هاي گمراه كننده  ويترين مغازه ها را براي ما نگه ميداريد از شما متشكريم. باشد كه رستگار شويد.


تبريك ميگويم، به ايران قلب طپنده طالبان خوش آمديد.

درك

حالا احساس دوستان مهاجرم را درك ميكنم از اينكه روز جمعه نشسته بودند منتظر اخبار روز قدس. من هم امروز منتظر نشستم براي اخبار نيو يورك. يك حسي از اينكه چرا آنجا نيستم و نميتوانم هيچ كاري بكنم؟ مثل حس همه دوستهاي مهاجرم اين روزها. اميدوارم اتفاقات خوب بيافتد.

آخرين ديكتاتور

براي من يك سوال پيش آمده است:

چرا رييس جمهور كشور ما ميتواند ويزاي كشور آمريكا را بگيرد و در آنجا در اجلاسي شركت كند، وزراء كابينه ايشان نيز ميتوانند ويزاي همه كشورهاي اروپايي و آمريكايي و همه دنيا را به راحتي داشته باشند و به اين كشورها رفت و آمد كنند (منظور رييس جمهور و كابينه اي  است كه فعلا ديكتاتور حساب ميشوند و دولتش قرار است كه از طرف جنبش سبزي ها به رسميت شناخته نشوند و …) در حاليكه مردم عادي كشور ما براي گرفتن چنين ويزاهايي به دردسر مي افتند و …؟؟؟؟

نكته قابل توجه اين است كه به ما ميگويند چون رييس جمهور كشورتان ديكتاتور است و حرف از هلوكاست ميزند و نظام كشورتان ديكتاتوري است و مخالف اسراييل است و … ما به شما ويزا نميدهيم يا سخت ميدهيم يا … تازه در فرودگاه ها هم با ما بد برخورد ميكنند چون رييس جمهورمان ديكتاتور است و … پاسپورت ايراني ارزشش كم است چون رييس جمهورمان ديكتاتور است و … ما را تحريم اقتصادي ميكنند  و هواپيماي دست دوم بايد بخريم و سقوط كند و بميريم  چون رييس جمهورمان ديكتاتور است و … اما اين رييس جمهور خودش همه جا به راحتي ميرود، در فرودگاه به او توهين نمي شود و به راحتي ويزا ميگيرد و … جالب است كه هزينه ديكتاتور بودن او را مردم كشور ما  به صورت داخلي و خارجي بايد پس بدهند نه خود او، هزينه داخلي آن چوب و چماق و … هزينه خارجي آن بي ارزشي پاسپورت و … تروريست خطاب شدن و …

شايد مدل و شكل ديكتاتور بودن دارد در دنيا عوض مي شود. شايد دنيا به خاطر انفجار جمعيت و ركود و … ديگر برايش فرقي نمي كند كه چه كسي ديكتاتور است و چه كسي نيست؟ مهم برايش انرژي و معاملات سياسي است. شايد آخرين ديكتاتوري كه محكوم به شكست بود، صدام بود.

پي نوشت: دلم براي مردم كشورم مي سوزد. دلم براي همه كساني كه در اين جغرافيا متولد شده اند مي سوزد كه اينقدر راحت به خاطر نفت و پول سر خونشان معامله مي شود.

تولد

اين وبلاگ يك ساله شد. تولدش مبارك.

در لغت نامه دهخدا در تعريف دموكراسي آمده است: «حکومت عامه. حکومتی که در آن حاکمیت در دست مردم است و کارها در آن به وسیله ٔ نمایندگانی که عموم مردم انتخاب می کنند انجام می شود. مقابل حکومتی که در دست طبقه ای خاص و ممتاز است «.

اين روزها در ايران اتفاقاتي افتاده است كه همه را مبهوت كرده است، نميدانم آينده آن چه خواهد شد (گرچه شخصا حدس ميزنم اوضاع بدتر از چهار سال گذشته شود از لحاظ آزادي بيان).  اين روزهاي پس از اتنخابات تلخي اش به شدت بيشتر از خوشحالي روزهاي قبل از انتخابات است و به قول دوستي بايد آن همه شادي و شور را به هر نحوي از جگرمان در مي آوردند. ايران فضايي پيدا كرده است شبيه دو دستگي و نفاق و دورويي كه زيادتر از قبل شده است، رذالتي كه 4 سال بود ميخواستيم كنارش بزنيم حالا چوب و چماق و باتوم شده است بر سرمان در خيابان ها و دانشگاه و خوابگاه و … افراد زيادي كشته شده اند و تعداد زيادي انسان در زندان و تحت شكنجه هستند. اعتراض هم بر سر موضوع ساده اي است: احترام به حق راي و آزادي بيان و مشروع ندانستن دولت فعلي و تاكيد بر تقلب در انتخابات.

همه اينها را ميگذارم كنار جنبش هاي زنان و برابري خواهي آنان. زنان هم در اين كشور به دنبال آزادي در گفتار و رفتار و پوشش هستند مانند جنگي كه اين روزها دو گروه مخالف هم در ايران درگير آن هستند.

برميگردم به تاريخ معاصر ايران حدود 103 سال پيش، هنگامي كه مشروطه پيروز شد و مظفرالدين شاه آن را امضا كرد، فكر كنم در يك جمله بشود خواسته هاي مشروطه خواهان را خلاصه كرد: دولت شاهنشاهي را مشروطه كنيم.  به عبارت ديگر به جاي براندازي ديكتاتوري به دنبال مشروط كردن قدرت ديكتاتوري بودند، ميشود گفت شبيه اين روزها كه به دنبال پس گرفتن حق راي در يك نظام ديكتاتوري هستيم كه حكم تنفيذ رييس جمهور مورد نظرمان را بر فرض محال پيروز شدن اعتراض ما، قرار است سردمدار حكومت ديكتاتوري به او بدهد؛ با اين اوصاف اگر از لحاظ تاريخي عقب گرد نكرده ايم، پيشرفتي هم نكرده ايم و قرني ميگذرد. يك سال بعد مجلس را به گلوله بستند و مشروطه دوم شروع شد و پسر شاه مخلوع را به پادشاهي رساندند تا كودتاي سوم اسفند و شكست مشروطه دوم. جمله مشتركي در هر دو مشروطه به چشم ميخورد: زنان هم، همپاي مردان به مشروطه كمك كرده اند. البته رنج بسياري پشت اين جمله نهفته است كه گويا براي زنان وظايفي جز مادري و در پستوي خانه بودن تصور نشده است كه وقتي نداي آزادي و دموكراسي بر مي آيد، جاي شگفتي است كه زنان هم هم پاي مردان مبارزه كرده اند. گويي جنبش آزادي خواهي و عدالت خواهي مختص مردان است و زنان يار كمكي به حساب مي آيند. البته حتي با وجود كمك ها و مبارزات زنان در جنبش مشروطه؛ در مجلس قوانيني وضع شد كه حتي زنان را از حيوانات هم پست تر ميدانستند و نتيجه اش شد نمايندگاني در مجلس كه همه از خوانين و اشرافي بودند كه زن را تنها وسيله اي براي لذت ميدانستند و همگي به طور متوسط تحت تاثير آموزه هاي مذهبي در مورد زنان بودند. در نهايت نتيجه اش سالها بعد ميشود نماينده اي با نام مدرس به نمايندگي از مذهب و اعتقادات مذهبي مردم در مجلس كه از اينكه زنها بتوانند حتي فكر كنند و تصميم بگيرند، شگفت زده ميشود و مرد را قيم قانوني زن مي داند و …

فرياد آزادي خواهي خرداد 42 كه به پا ميشود، در ادامه اش بيشترين اعتراض به حق راي زنان و سوگند ياد كردن اقليت هاي مذهبي به كتاب آسماني خودشان مي باشد؛ چيزي كه براساس تعريف دموكراسي ميشود ديكتاتورخواهي و نامشروع دانستن راي اقليت و خواسته هاي آن ها و ناديده گرفتن نيمي از افراد جامعه؛ تا بهمن 57 علاوه بر همه ادعاها و شعارهاي عدالت پرور مذهبي و اينكه زنان در مذهب ما بالاترين و والاترين جايگاه را دارند، زنان را با اين وعده «كه بگذاريد ما به قدرت برسيم حتما به حقوق شما هم رسيدگي ميكنيم»، در مبارزات مخالف رژيم وقت همراه كردند و بعد از بهمن 57 باز هم همان جمله مشترك به چشم ميخورد: زنان هم همپاي مردان براي انقلاب 57 جنگيدند. اما … اما به محض پيروزي گروه معترض در فاصله اي نه چندان دور حجاب را به زور باتوم اجباري كردند: يا روسري يا توسري. بعد هم قوانين حمايت از زنان كه شعارش را قبل از انقلاب 57 ميدادند تبديل شد به:‌ ديه نصف مرد، شهادت نصف مرد، حق طلاق و حضانت و خروج از منزل و كشور و … صيغه و تعدد زوجات براي مردها و … عدم كفايت براي انجام يك سري شغلها مانند قاضي بودن و …  (داخل پرانتز بگويم كه همه اينها هم توجيهات مذهبي داشتند و گاهي حكم خداوندي).

دهه شصت هم همزمان با نخست وزيري ميرحسين موسوي مقارن شد با اينكه به زنان ميگفتند فقط سه رنگ سرمه اي و مشكي و طوسي در دانشگاه ها بپوشيد و … كه زهرا رهنورد در مصاحبه اي ميگفت: ميرحسين موسوي معتقد است زنان نبايد بدون دليل از منزل خارج شوند. گشت هاي دهه شصتي هم كه اين روزها به شكل گشت ارشاد در خيابان ها ديده مي شوند. نيروهاي اجراي قوانين يا روسري يا تو سري و گشت هاي خياباني و…. امروز چماق به دست و باتوم به دست و گاز اشك آور به دست و اسلحه به دست هستند.

در دوران جنگ هم باز جمله مشتركي به چشم ميخورد:‌ زنان هم همپاي مردان (در پشت جبهه ها) جنگيدند.

وقتي اولين دوران اصلاحات شروع شد، آقاي خاتمي به همه زنان قول هاي زيادي دادند از جمله انتصاب يك وزير زن در كابينه و با اين وعده ها خواستند كه زنان، كه نيمي از جامعه ايران هستند و اتفاقا راي زنان جنبش و فمينيست ها استراتژيك تر از بقيه راي ها بود، همراه شوند و … اما بلافاصله بعد از انتخابات يك بي… به همه زنان نشان دادند و بسنده كردند به تعيين يك خانم براي مديريت سازمان محيط زيست و … هنوز يادم نميرود كه در همين دوران اصلاحات بود كه براي جوراب نپوشيدن يا صندل پوشيدن يا حتي بدحجابي يا حتي بدتر از آن بدحجابي يك خانم در يك خودرو، زنان را به وزرا ميبردند براي ارشاد و خودرو را متوقف ميكردند و … يادم نمي آيد ديگر آن روزها جنبشي بود كه به دنبال آزادي و حق برابري نيمي از افراد اين جامعه شود و لب به اعتراض بگشايد و راهپيمايي كند چه در سكوت و چه در شعار و اعتراض كه اصولا همه مردان اين سرزمين عادت كرده اند به ناديده گرفتن و مورد اهانت قرار گرفتن نيمي از جمعيت ايران. گويي مورد توهين قرار گرفتن زنان اصولا براي آنان اهميتي ندارد و فقط خودشان و حق خودشان است كه مهم است و اينكه خودشان محترم شمرده شوند و واي به روزي كه حق آنها كمي ناديده گرفته شود و … خون زن و مرد است كه به راه مي افتد.

بعد از هشت سال اصلاحات و وعده هاي پوچ به زنان، دوران مهرورزي بود كه با شعار اينكه «پوشش زنان به ما ربطي ندارد و كشور ما اينقدر مساله داره كه اصلا به اين موضوعات نميرسه و …» (داخل پرانتز يعني حجاب زنان در كشور ما كلا مساله است چون قرار است نشانه اسلامي بودن كشور ما باشد و نشانه بر حق بودن كشور ما و … اما فعلا بي خيال) اما به سرعت در مدت كوتاهي شاهد گشت ارشاد در خيابان ها و تحقير و توهين به نيمي از جمعيت اين كشور بوديم. يادم نمي آيد آن روزها و در پي آن اعتراضات مردمي اي چه در سكوت و چه در شعار در جامعه ديده باشم كه تنها ديدم مرداني وبلاگ نويس مدعي روشنفكري دعوت كرده اند زنان را به نگاهي پر از خشم و اندوه و تحقير به مسئولين گشت ارشاد و … (همانهايي كه اين روزها نوشته هاي حماسي و معترض شان بالاترين بازديد را در دنياي مجازي دارد) در همين دوران مهرورزي بود كه زنان در ميدان هفت تير تجمعي سكوت آميز اجرا كردند كه منجر به كتك و زندان و روس پي خطاب شدن، شد و نديدم مردي يا مرداني كه جنبشي يا راهپيمايي اي در سكوت در اعتراض به اين اتفاق انجام دهند الا چند لينكي در كنار وبلاگ هايشان و …. حتي يادم نميرود كه روزهايي كه به اصطلاح هفت قانون براي احقاق حقوق زنان از طرف جنبش زنان پيشنهاد شد، مردان روشنفكر وبلاگ نويس امان شروع كردند به تحليل و انتقاد و …. حتي وقتي قرار تجمع در مقابل مجلس بود، تنها بسنده كردند به نوشتن جملاتي كوتاه و اغلب با اين مضمون كه «چقدر اين زنان جنس قوي اي هستند كه حتي موبايل ها را در آن منطقه قطع كردند و …» نديدم آن زمان اعتراض و همراهي اي. در همين دروان مهرورزي بود كه شعار برابري خواهي زنان تبديل شد به انقلاب نرم و مخملي و بنفش و …. و دستگيري گسترده زنان جنبش و زنداني كردن آنها و تحت نظر گذاشتن اشان و كنترل كردن مكالمات و تلفن هايشان و …. نديدم جز چند مورد مطلب طنز و يكي دو تا لينك و … اعتراضي و راهپيمايي اي و …. در همين دوران لايحه حمايت از «مرد» خانواده را به مجلس بردند و نديدم هيچ اعتراضي و راه پيمايي اي و … الا اينكه حتي در بعضي از نوشته هاي وبلاگي تحليلش هم كردند و … يا سكوت كردند (با كمال تعجب حتي ديدم نوشته اي را كه ميگفت خوب بروند و براي زنان هم جا بياندازند چند همسري و تنوع طلبي را). در همين دوران سهميه بندي جنسيتي دانشگاه ها تصويب شد و حتي ديدم كه طرفداري از آن هم شد و حتي گفتند اين به سربازي در و …

اين روزها هم جنبشي سياسي و اصلاح طلبي به راه افتاده است كه سردمدارش ميرحسين موسوي است با آن سابقه دهه شصت و زهرا رهنورد كه قرار است از طريق قرآن پژوهي حقوق پايمال شده زنان را احقاق كند، همان قرآني كه ارث زن را نصف مرد ميداند و تعدد زوجين را حكم الهي ميداند و …. عقبه اين جنبش هم محد خاتمي سردار اصلاح طلبي و هاشمي رفسنجاني سردار سازندگي است. باز هم همان جمله مشترك شنيده ميشود: زنان هم همپاي مردان مبارزه ميكنند.

آن دورويي و نفاق و دو دستگي هم بيشتر با اين شعار است كه همه زنان طرفدار موسوي بد حجاب و بي حجاب هستند و …. گويي حجاب زنان از حقوق شهروندي ديگران است كه براي آنها تعيين تكليف كنند و … انگار ما زنها در اين كشور اينقدر بدبخت هستيم كه حتي هويت امان منوط به تاييد حجاب امان از سوي ديگران است (ديگران مرد و زن).

حتي ندا هم كه شده سمبل مبارزه با ديكتاتوري برايش شعرهايي ميسرايند با اين مضمون كه » چه حيف شد رفتي و مادر نشدي و باكره ماندي و …» حتي هنوز هم نميتوانند زن را خارج از اين نقش ها ببينند و … هنوز هم براي وصف زن از همين واژه هاي ديكتاتور منشانه استفاده ميكنند و … هنوز هم جان دادن زن دردناك تر است و هنوز هم حريم خصوصي يك زن رعايت نميشود و …

حال سخنم با همه مرداني است كه اين روزها ميروند و ميجنگند و باتوم و گاز اشك آور ميخورند و شرح شجاعت هايشان را در دنياي مجازي مينويسند و شعرهاي حماسي به اشتراك ميگذارند و پستهاي وبلاگي تاريخ بخوانيم و …. منتشر ميكنند و … آقايان محترم زناني كه هم پاي شما در خيابان كتك ميخورند و باتوم ميخورند و گاز اشك آور، هم اندازه و هم شكل و مشابه شما، و شعار دموكراسي ميدهند و خواستار آزادي بيان و حقوق بشر هستند، از اولين حقوق اوليه يك انسان در اين مملكت بي بهره هستند: حق خروج از منزل به اذن شوهر، حق تمكين، حق انتخاب لباس و …. كجا بوديد روزي كه من و هم جنسانم را در خيابان با گشت ارشاد مورد بدترين توهين ها قرار ميدادند؟؟؟ از اولين حقوق يك انسان محروم ميكردند و شما از ترس با يك سر به پايين انداخته به سرعت از كنار اين گشت ها رد ميشديد؟؟؟؟ كجا بوديد وقتي لايحه حمايت از خانواده تصويب ميشد؟؟؟ كجا بوديد وقتي دانشگاه ها سهميه بندي جنسيتي شد و …؟؟؟ چگونه است در اين موارد بسنده ميكنيد به يكي دو تا پست و تحليل وبلاگي و لينك و … اما حالا كه يك راي شما قبضه شده است اينقدر سر و صدا و داد و بيداد ميكنيد؟؟؟ شما به ضايع شدن اولين حقوق انساني زنان هيچ اعتراضي نكرديد؛ حتي تحمل ريسك كردن و اعتراض كردن و زندان رفتن را به جان نخريديد، حتي گاهي فمينيست ها را هم مورد توهين و … قرار ميدهيد در وبلاگ هاي اتان، كساني كه جنبش اشان آگاهانه يا ناخودآگاه با اساسي ترين تعاريف از دموكراسي منطبق است؛ چگونه است كه امروز حاضر شديد براي يك راي برويد در خيابان و اعتراض كنيد و ….؟؟؟؟ همين شماها در آرشيو نوشته هاي اتان معلوم است كه چقدر با فمينيسم مخالف هستيد و آن وقت شعارها و مطالب دموكراسي خواهانه اتان گوش فلك را اين روزها كر كرده است. هنوز هم در نوشته هاي اتان زن مظهر لطافت و ظرافت و … است. اگر براي شما ريسك به زندان رفتن و شكنجه شدن وجود دارد براي زنان هم پاي شما اين ريسك ها به علاوه شكنجه ها و آزار جنسي و تجاوز هم وجود دارد. هنوز هم در نوشته هايتان كنايات و اشارات جنسي معطوف به زنان موج ميزند ولي شعار دموكراسي ميدهيد و مرگ بر ديكتاتور و … ميدهيد. آقايان عزيز بهتر است اول از خودتان و افكارتان شروع كنيد، اول به ديكتاتور كوچك درون اتان نه بگوييد و زن را هم مانند خودتان داراي حق برابر بدانيد تا ديگران به شما و خواسته و حقوق اتان احترام بگذارند. شايد اين روزها حرف هم را در مورد تحقير و توهين به شعور و احترام به حقوق و دموكراسي و … بهتر بفهميم. شايد بفهميد كه حقوق زنان هم همانند حق راي به فنا رفته شما محترم است، به همان اندازه و به همان مهمي.

مرتب در وبلاگ هايتان مينويسيد از وضعيت بد كشور و … مقايسه ميكنيد با همسايگان كناري مانند افغانستان و عراق و … و اگر بين ايران و آمريكا جنگ بشود ما آينده خوبي نخواهيم داشت و … اما گوش اتان را بستيد به خبري كه مدتي قبل دو زن كانديد رياست جمهوري افغانستان شده اند، چشم اتان را بستيد به روي زن وزير در كابينه دولت عراق و …

من سي سال است كه در زير ديكتاتوري اين مملكت كه هر روز حق و حقوقم را كمتر از قبل ميكند، زندگي كرده ام و دوام آورده ام. نترسيد 4 سال حكومت ابتذال و رذالتي مثل الف نون، هيچ بلايي سرتان نمي آورد شايد دستاورد مثبتش اين باشد كه همديگر را بهتر درك كنيم. شايد اگر در آينده جنبشي از زنان اوج گرفت اين فقط زنان نباشند كه بروند و كتك بخورند، بشود مرداني را هم در آن بين ديد. شايد اين بار ديگر زنان تنها نمانند.

به شدت با اين جمله كه در جامعه اي كه حقوق مردها ديده نميشود چه توقعي براي زنان هست، مخالفم. مگر حق زنان كمتر از حقوق مردان است كه اول بايد حقوق انساني مردان تامين شود و بعد به زنان بپردازيم. در ضمن وقتي مردان از در حال حاضر و در وضعيت فعلي از حقوق بالاتر و بهتري برخوردار هستند، اولويت با زنان و حقوق آنان است نه با مردان و حقوق آنها.

پي نوشت مهم: من خودم هم با اين تظاهرات همراهي ميكنم اما نميتوانم تاسفم را هم بيان نكنم.

نميدانم، واقعا نميدانم سرنوشت كشوري كه اين روزها شعارهاي سي سال پيش در خيابان هايش دوباره تكرار مي شود، چه خواهد شد؟

ژانر

اينهايي كه ميروند در خيابان داد مي زنند: خس و خاشاك تويي/ دشمن اين خاك تويي؛ بعد در فيس بوك اسمشان را گذاشته اند: «خس و خاشاك ايراني»

براي دوستان مهاجرم

اين روزها ايميل است كه پشت سر هم برايم فوروارد ميشود و من خوانده و نخوانده فوروارد ميكنم براي ديگري، گاهي تكراري است و گاهي غير تكراري. گاهي برايم راه حل داده اند كه چه كنم؟ و گاهي برايم نوشته اند كه در مقابله با گاز اشك آور و تير و باتوم و … چه كنم؟ گاهي افشاگري برايم نوشته اند و گاهي مستندات تقلب. گاهي برايم فيلتر شكن فرستاده اند و …( و من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا دولت سرزمين من با ياهو مسنجر قرار است كه سر نگون شود؟) همه از سمت دوستان خارجي است و داخلي ها هم گاه گاهي ميفرستند ايميلهاي هشدار دهنده اي براي حفظ امنيت هويتي و …

گاهي هم ايميلهاي كوتاهي به دستم ميرسد كه: «خوبي؟‌حالت خوب است؟‌ اگر كاري از دست من بر مي آيد بگو …» و من در جواب مينويسم:‌ «خوبم، زنده هستم و نفس ميكشم اگر كمكي خواستم حتما خبرت ميكنم و … بوس بوس و باي باي»‌ اما وقتي پنجره ايميل را ميبندم با خودم تكرار ميكنم «اگر كمكي خواستم خبرت ميكنم و ….» بعد از خودم ميپرسم وسط تظاهرات و بزن بزن و داد بيداد چگونه خبرش كنم؟ فيلم بگيرم و برايش پخش كنم؟ زنگ بزنم از نيمه روز ما به نيمه شب آنها و بگويم كمكم كند كه گاز اشك آور نخورم؟ وقتي باتوم ميخورم و ميخوريم ازش كمك بخواهم؟ بعد به حافظه لعنتي خودم فحش ميدهم كه چرا يادت نمي آيد در آن ايميل فورواردي در مورد كمكهاي اوليه و رفتار در تظاهرات خياباني چي نوشته بود؟ تنها چيزي كه يادم مي آيد يا فرار است يا تكه سنگي و پرتاب.

اما كمي بعدتر يادم مي آيد » چه همه خوب است كه او اينقدر به من نزديك است؟ آنقدر كه برايم مينويسد كه در هر شرايطي حتي نيمه شب هم به من زنگ بزن و … و چه همه خوب است كه من پسوورد آيدي هايم را برايش فرستاده ام كه او بتواند كمك كند» خوشحال ميشوم كه صدايم آنقدر بلند بوده است كه هم روساي جمهور كشورهاي ديگر شنيده اند و هم هموطنان مهاجرم را به من نزديك تر. خوشحالم كه لااقل برگ راي من توانست حساب بين المللي شما ها را از حساب دولت ايران جدا كند و حساب من را هم با دولتم يك سره كند.

من خوبم و هنوز زندان نرفته ام (شايد بروم با اين نوشته و شايد هم نروم، نميدانم). ما همه خوبيم و هستيم. بهتمان به اندوه دروني مبدل شده است. غذا ميخوريم سه وعده و گاه صدا و سيماي ج.ا به رويمان شلنگ ميگيرد و … اما خوبيم و هستيم. تعدادي به زندان رفته اند و شايد كه آزاد شوند. شايد هم هرگز آزاد نشوند. تعدادي مرده اند و تعدادي خواهند مرد، اما هنوز هم بچه اي متولد ميشود و همه ذوق ميكنيم. هنوز هم ممكن است كسي خبري از عروسي و جشن بدهد و ما خوشحال شويم و … ما زنده ايم و هستيم. از ريشه قطع امان نكرده اند اما هستيم كمي نالان و خسته. شايد ماه ديگر يا سال ديگر يا … بهتر شويم اما الان خسته و بهت زده و باتوم خورده ايم، نه از كسي طلب كاريم و نه به كسي بدهكاريم. زندگي جريان دارد در اينجا و ما زنده هستيم. لحظه اي در اميد و لحظه اي در نا اميدي اما هستيم و ميگذرانيم. لحظه اي فكر ميكنيم كه «برويم و ركورد فيلم درباره الي را بشكنيم» و لحظه ديگر فكر ميكنيم كه «كافه پيانو را پس بدهيم» و … آن قدرها وضعيت مان بد نيست كه شما خواب و خوراك اتان را از بين ببريد و يك سره پاي نت باشيد كه خبري بگيريد و يا بشنويد و … آن قدرها هم خوب نيست كه فراموش امان كنيد. ممنون و مرسي كه ميرويد و در تجمعات خارجي شركت ميكنيد و ممنون و مرسي كه ميخواهيد تلاشي كنيد و غصه ميخوريد كه كاش نزديك تر بوديد و … اما ما همه خوب هستيم و زندگي ميكنيم با كمي افسردگي. خوب ميشود اوضاع ميدانم اما شما روزگارتان را به خاطر دوري و نبودن سياه نكنيد. غصه نخوريد بيش از آنچه كه بايد و دل نگران نباشيد بيش از آن. اگر زمان جنگ در ايران بوديد حتما يادتان هست كه زندگي جريان داشت و بود و ولي نا اميدي كمتر بود و بهت … الان هم زندگي هست ولي با كمي بهت و اندوه.

فقط خواهش ميكنم، نگوييد كه موسوي و كروبي بايد بايستند و … نگوييد كه اين ادامه جنبش كوي دانشگاه است، نگوييد كه الان ما ميتوانيم يك نهضت و جنبش و حزب به راه بياندازيم و …. نگوييد كه الان معلوم شد كه طبقه متوسط چه ميخواهد و طبقه ضعيف و فقير چرا چنين انتخابي كرد و … نگوييد كه فردا روزي قيمت نفت كمتر ميشود و اين دولت شكست ميخورد و … كه درد اين كلمات كم از باتوم هاي اين روزها نيست.

ما در كشوري زندگي ميكنيم كه حكومتش با نفت بشكه اي 12 دلار هم توانست دوام بياورد و ماند و بود و … يكي از رهبران آن دوران الان شده است سمبل موج عدالت خواه ما. دولت ما رسانه اي دارد به مراتب بزرگتر و رساتر و كاراتر و مفيدتر و بهره بردارتر از وبلاگ و ايميل و بي بي سي و … دولت ما يك صدا و سيماي 70 ميليوني دارد كه هيچ كدام از شما و ما نداريم. دولت ما هم همه اينها را ميداند و بيكار ننشسته است كه اصلاح طلب ها باز هم روي كار بيايند از حالا به بعد عرصه را برايشان تنگ تر هم خواهد كرد  چون حضورشان  خطرناك تر است و زنداني ها بيشتر خواهند شد و آزادي هاي سياسي كمتر خواهد شد و … و لزوم قدرت مند تر كردن سپاه و بسيج و ارتش و … براي مقابله با دشمنان داخلي و شايد خارجي قوي تر ميشود؛ بنابراين رديف بودجه اشان بزرگتر و چاق تر هم خواهد شد (يادتان نرفته كه 90 ميليارد دلار درآمد نفتي گم شده، واقعا گم نشده است، آن همه برداشتها از صندوق ذخيره ارزي همه اش به جيب روستاييان و طبقه ضعيف نرفته است، آن همه خلافهاي مالي و دزدي بودجه اي و تسهيلات بانكي همه به جيب ضعفا و فقرا نرفته است كه اگر رفته باشد هم خودشان يك نيروي بالفعل براي تبديل شدن به چماق به دستهاي امروزي هستند). سفرهاي استاني هم كمتر نخواهد شد و همچنان ادامه خواهد داشت به شدت و حدت بيشتر، اما ممكن است به جاي جاده و جوب آب و سهام عدالت و … اين بار كه وضع مالي احتمالي بدتر است، تبديل شود به تبليغات كارخانه سازي و … (كارخانه هايي با تكنولوژي بسيار قديمي و بهره وري بسيار پايين و توليد بي كيفيت) و بعد هم نمودارهاي رنگي از افزايش اشتغال براي مناطق محروم. در اين شرايطي كه ايران بالقوه توانايي تبديل شدن به طالبان را دارد، دولت ما اسلحه اي قوي و محكم دارد كه هيچ كدام از ما نخواهيم داشت، اسلحه اي به اسم مذهب و اسلام و خدا كه هيچ كس توان مقابله با آن را ندارد. دولت ما يك سلاح بسيار قوي تر هم در كنار خدا و اسلام دارد: پول.

برايم ايميل فوروارد ميكنيد كه از آينده هاي خوب و خوش و سبز و پر از اصلاحات خبر ميدهد و … من هم فوروارد ميكنم براي دوستانم تا اميدوار شوند. اما اگر حقيقت را ميخواهيد بدانيد بايد بگويم كه قطعا 4 سال ديگر با اين حجم تبليغات و … آقاي ا ل ه ا م ميشود كانديداي رياست جمهوري و يك مبارز عليه اشرافي گري  و خانم ف ا ط م ه رج ب ي هم ميشود الگوي نمونه بانوان كشور. از اين 13 ميليون نفر (تقلبي) ديگر 3 ميليون نفر هم پاي صندوق نميروند و ما كه در هر حال حتي جنگ، مشاركتهاي 25 تا 30 ميليوني داشتيم، به اضافه 7 تا 8 ميليون تقلب هميشگي، تيتر روزنامه هاي امان فرداي انتخابات اين خواهد بود: با مشاركت 60 درصدي مردم، آقاي ا ل ه ا م، با كسب 50 يا 60 درصد آرا رييس جمهور محبوب مردمي شدند و اين موفقيت را مديون دولت مهرورزي هستند (و ساير كانديداهايي كه هيچ كدام اصلاح طلب هم نبودند و همه اصولگراي افراطي بودند، ان شاء الله در فرصت هاي بعدي. بايد خودشان را به خوبي در اين 4 سال نشان بدهند تا ما ببينيم كه لياقت 7 تا 8 ميليون تقلب را دارند يا نه؟)

اما اينكه برايم مينويسيد چه كنم؟ من دو راه براي اتان پيشنهاد ميكنم:

1- به هر كسي كه ميشناسيد و توانش را داريد، كمك كنيد كه از ايران خارج شود به هر نحوي و به هر شكلي كه توانش را داريد و شما را به خدا و جان خودتان و جان خودش هرگز شعارهاي ناسيوناليستي و ملي پرستي و ايران پرستي در اين مرحله برايش ندهيد. او خودش به اندازه كافي كشيده است. نمك روي زخم نپاشيد.

2- اگر توان داريد و ميتوانيد برويد و به دنيا بگوييد كه نفت ما را نخرند. برويد و به پاي عربستان بيافتيد و بگوييد شما را به خدا كمي ظرفيت اپك اتان را افزايش دهيد. شما هم منابع اتان از ما غني تر است و هم قدرت چانه زني اتان در اپك و بين الملل بالاتر است. در اين صورت قيمت نفت به شدت كاهش پيدا ميكند.(البته يادتان باشد كه آن نفرت قديمي از اعراب را فعلا كنار بگذاريد)

اگر توان داريد برويد و به صدا و سيماي سوئد بگوييد مانند همتاي ايراني اش دروغ بگويد و بگويد اين كارمندان سفارت بوده اند كه خودشان اغتشاش كرده اند.

اگر توان داريد برويد و به همه سران كشورهاي اروپايي و آمريكايي و توسعه يافته بگوييد كه دولت ما را به رسميت نشناسد و براي كارمندانش ويزا صادر نكند و همه سفارت خانه هاي ايران را ببندند.

(و اگر ميپرسيد من، خودم، خود خودم، چه ميتوانم بكنم؟‌ ميگويم غير از كتك خوردن و كشته شدن كاري نميتوانم بكنم.)

اگر ميخواهيد بدانيد كه وضع كشور اين روزها چگونه است؟ در جوابم ميگويم يك دو قطبي به شدت سراسر از نفرت و كينه به وجود آمده است. هنوز هم سرچ كلمات ناموسي كه پاي افراد را به وبلاگ من باز ميكند در رتبه اول قرار دارد. همين.

پي نوشت: خواهش ميكنم شما را به خدا قسم ميدهم اينقدر به من نگوييد عقيده مخالف هم محترم است و … مگر عقيده يكي مثل هيتلر و نازي ها و صدام و … براي شما محترم است كه من امروز در ايران محترم بشمارم هر كه را كه از ديكتاتور و دروغگويي مثل الف نون حمايت ميكند؟؟ شرمنده ببخشيد بگذاريد من همان جهان سومي و عقب مونده و احمق بمانم و بگويم كه من به دروغ و تهمت و ديكتاتوري و خيانت و تجاوز احترام نميگذارم و هر كس را كه به اينها راي بدهد را هم محترم نميدانم. شما اما ميتوانيد محترم بشماريد.

پي نوشت مهم: اين روزها دلم پر از حسرت و دلسوزي از 8 سال فرصتي است كه آقاي خاتمي از دست داد به راحتي و به سادگي.

عقده

آقاي رييس جمهور الكي منتخب!

نميدانم كه در كودكي اتان چه گذشته و چه بلاهايي سرتان آمده؟ اما ميدانم كه خيلي سختي كشيديد و در محروميت و بدبختي با عقده اي از مردم پولدار و ثروتمند بزرگ شديد و فكر كرديد كه آنها حق شما را خورده اند و … و از همان زمان برنامه ريختيد كه روزي رييس بشويد و تقاص همه بدبختي هايتان را از اين آدمها بگيريد. اين عقده را تا بزرگسالي با خود داشتيد و همه تلاش اتان را كرديد كه رييس شويد و شديد. اما … اما هنوز عقده را با خود به اين ور و آن ور ميكشيديد و … من متاسفم كه عقده هاي دوران كودكي شما امروز بايد در سرنوشت كشور من سهيم شود و تعيين كند كه چه كسي رييس باشد و نباشد. من متاسفم كه شما در كودكي اتان اينقدر بدبخت و زجر كشيده بوديد كه اين همه عقده اي شديد و متاسفم براي كشورم و مردمم كه شما كم كم عقده هايتان را به بقيه هم منتقل و تزريق كرديد و كشورم را با اين كارتان دو دسته كرديد و … من از شما و همه كساني كه از شما طرفداري كرده اند تا آخر عمرم متنفر خواهم بود و نميتوانيد از نگاه پر از تحقير و خشم من فرار كنيد. لعنت بر شما و عقده هاي دوران كودكي اتان كه اين روزها تعيين كننده سرنوشت كشورم شده است. كاش كسي پيدا ميشد در دوران كودكي شما را يك شب سير سر سفره مي خواباند كه اينقدر از اين جمعيت پولدار كه روي هم رفته 5 ميليون نفر هم نيستند عقده به دل نميگرفتيد كه همه هم و عزمتان را جزم كنيد براي از بين بردن اين قشر و اين همه كثافت كاري راه بندازيد و …

مشت

آقاي آمريكا! من واقعا از شما معذرت ميخواهم، ببخشيد، اشتباه شده است، يعني تقلب شده است،‌ من ميخواستم به دهان رييس جمهور منتخب كنوني كشور ايران مشت بزنم اما مثل اينكه اشتباهي تبليغ ميكنند كه به شما مشت زده ام. من هدفم مشت زدن به دهان رييس جمهور فعلي سرزميني بود كه در آن زندگي ميكنم، نه زدن مشت در دهان شما كه فرسنگ ها با من فاصله داريد و دست من به شما نخواهد رسيد. فريب تبليغات را نخوريد، اينها جو سازي است، فريب رسانه هاي كشور من را نخوريد، من به دهان رييس جمهور متقلبم مشت زده ام نه شما.

سلام گرگ

بايد ميدانستم كه اين همه خوش خلقي پليس و نيروي انتظامي و تلاش در تمرين دموكراسي و بلوغ سياسي نوظهور و … و مناظره و … همه و همه مصداق اين ضرب المثل است:

«سلام گرگ بي طمع نيست»

بيانيه

آقايون كانديدا هايي كه اعتقاد داريد حقتان خورده شده است و … با اين بيانيه هايي كه منتشر كرده ايد، حالم را از قبل بيشتر بهم ميزنيد. شما فكر كرديد مردم احمق هستند؟ اين همه افراد را پاي صندوق هاي راي آورديد و حالا بيانيه ميدهيد كه من از حق خودم نميگذرم و اين تازه اول داستان است و  من شكايت ميكنم و … آن وقت رويتان ميشود در چشم مردم نگاه كنيد؟؟ حتي حاضر نشديد به اين همه آدم معطل بگوييد چه كار كنند؟؟ يا حداقل كمي دردشان را تسكين دهيد. متاسفم كه به چون شمايي ذره اي و كورسويي اميد داشتم. شما حتي جرات گرفتن حق خودتان را هم نداريد.

راي سوختي ها

من معتقد هستم كه:

همه اين كارها براي اين بود كه فرداي انتخابات تبليغ كنند كه اين همه مردم براي تاييد نظام رفته اند و … اما در اصل جمع كردن راي سوختي ها بود، براي اينكه احمقي نژاد راي خودش را داشت در نهايت ولي هدف جمع راي هاي سوختي اي بود كه هيچوقت پاي صندوق ها نبودند.

استفراغ 4 ساله

آقاي رييس جمهور منتخب! تمام چهار سال آينده اي كه شما هر روز از روزهاي عمر و جواني من رو حروم ميكنيد به شما لعنت خواهم فرستاد و با يك نگاه پر از خشم و تحقير و نفرت به شما نگاه خواهم كرد. هيچگاه از شما بابت اين 4 سال نخواهم گذشت. نميخواستم سال 1390 شما با اون چهره كريه اتون نوروز رو به ما ايراني ها تبريك بگوييد. اميدوارم تا آن روز زنده نباشيد ان شاء الله. شما يك ديكتاتور دروغگوي متقلب هستيد. متاسفم براي خودم و كشوري كه شماي بيشعور رييس جمهورش هستيد.

شب طولاني

[صحنه داخلي- من در حال قدم زدن و بغض در گلو و اشك در چشم و … به خاطر آمار]

مامان: ببين حالا هي ميزنين تو سر ما، چرا شاه رو بيرون كرديد و انقلاب كرديد و … ؟؟؟؟؟ خودتون گير يه ديكتاتور مثل احمقي نژاد افتاديد داريد اين كارها رو ميكنيد اونوقت هي به ما گير بدهيد و بگيد چرا انقلاب كرديد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نامه به رييس جمهور احتمالي

آقاي م و س و ي من به شما راي ميدهم اما:

دهه شصت و اعدام هاي سريالي را از ياد نخواهم برد. تندروي هاي شما را هم در اسلامي كردن دانشگاه ها و پرده كشيدن هاي بين زن و مرد در كلاس ها را و انقلاب فرهنگي را هم از ياد نخواهم برد. بخشنامه پوشيدن رنگ هاي تيره در دانشگاه به كميته انضباطي دانشگاه ها را هم از ياد نخواهم برد. تعطيلي تنها روزنامه مخالف و زنداني هاي سياسي آن دوران را هم از ياد نخواهم برد. قرباني كردن جوان هاي اين كشور را هم در جنگ از ياد نخواهم برد. مشابه همين ها را در دوران بزرگترين حامي شما آقاي خ ا ت م ي هم از ياد نخواهم برد. و هر چه گشتم هيچ برنامه مدوني از شما در زمينه سياست نديدم. و ميدانم كه ف ي ل ت ر هاي اينترنتي را بر نخواهيد داشت و اينترنت پر سرعت را هم به ما نخواهيد داد چرا كه به «اصول» مراجعه خواهيد كرد. بنابراين براي آزادي سياسي بيشتر و آزادي بيان و مطبوعات بيشتر به شما راي نخواهم داد و هر بار كه در دولت  احتمالي شما دانشجويي در دانشگاه به زندان برود و روزنامه اي بسته شود و خبر اعدام فردي را بشنوم، قلبم به درد خواهد آمد و تير خواهد كشيد.

سياست ها ي غلط اقتصادي اتان را هم كه باعث شد ما در دهه هفتاد تورم 50 درصدي داشته باشيم را هم از ياد نخواهم برد، سياست هايي كه خيلي از كارشناسان و طرفداران تيم امروزي شما، همان سالهاي دهه 70 آنقدر از آن انتقاد كرده اند كه تمام تورم و بيكاري دهه 70 را به شما و سياست هاي دولت اتان نسبت ميدادند. هر چه برنامه هاي اقتصادي دولت اميد را هم خوانده ام غير از شعارهاي انتخاباتي كه از لابلاي كتابهاي دانشگاهي درآمده است چيزي نديدم. به عنوان يك نمونه مثلا ميخواهيد صنعت نفت را به اقتصاد داخلي از طريق شيوه اداره كشور هنگام جنگ براي تهيه يك آرپيجي متصل كنيد و اصلا كسي نيست از شما بپرسد كه كجاي صنعت كشور تكنولوژي چنان پيشرفته اي دارد كه بتواند با طرحي مثل ساختن يك پالايشگاه همكاري كند؟ شما ميدانيد تاسيسات  LNG  و LPG حتي به مراتب هزينه برتر و امنيتي تر از تاسيسات هسته اي هستند؟ كدام كارگاه صنعتي يك كشور جهان سومي توان ساخت آن را دارد كه شما ميخواهيد آن را در مثلا پروژه اي مثل فازهاي پارس جنوبي همكاري دهيد؟؟ چقدر نيروي انساني متخصص تربيت شده براي اين كارها در تيم همراه اتان داريد؟ (تيمي كه در دهه هفتاد هم توان اين كار را نداشته اند) هيچ ميدانيد حتي اگر 23 خرداد هم شروع به كار كنيد حداقل ده سال بايد منتظر به ثمر نشستن چنين نيرويي باشيد در حاليكه شما فقط 4 سال وقت داريد؟ هيچ ميدانيد برنامه يعني اينكه شما با آمار و ارقام مستدل بيان كنيد كه كجا هستيم و به كجا ميخواهيم برسيم؟؟ يعني به عبارت ديگر چقدر منابع داريم و قرار است چگونه آنها را هزينه كنيم تا به اهداف امان برسيم؟؟ جاي اين آمار و ارقام در برنامه هاي شما خالي بود. (به عنوان مثال شما ميدايند الان ما در كشورمان چند نفر نيروي كار و آماده به كار و … داريم؟؟ حتما ميدانيد كه نيروي كار از عوامل اصلي هر برنامه اقتصادي با نگرش توسعه است) شما نه ميدانيد كه ما كجا هستيم از نظر اقتصادي و نه ميدانيد كه به كجا مي خواهيد برسيد.(خوب هم ميدانم كه علت حضور اتان نارضايتي هاي اجتماعي است نه اقتصادي) 7 برنامه تحول اقتصادي ارائه كرده ايد كه اگر تشابه آنها را با شعارهاي انتخاباتي نامزدهاي قبلي و برنامه هاي توسعه 4 ساله ناديده بگيريم و دولت شما يك دولت كارآمد و سريع و مدير باشد و با سرعت نور حركت كند، براي هر كدام از اين برنامه ها به يك سال زمان نياز داريد تا تصويب قانوني شود (گرچه هيچ كدام از اين برنامه ها را غير از شعار چيزي نميبينم مخصوصا با آن اعتقاد دهه شصتي شما به سرمايه دار و … كه آن را دزد ميدانستيد و …) تا كشور ما به بهشت تبديل شود و ان شاء الله نمودارهاي شما در پايان چهار سال همه شيب نزولي داشته باشد و همه در وضع بهتري نسبت به آمريكاي جهانخوار قرار بگيرد. بنابراين براي اقتصاد بهتر هم به شما راي نخواهم داد و هر بار كه آمار افزايش تورم و بيكاري و … را در دولت احتمالي شما بخوانم،‌ افسوس خواهم خورد.

من نميتوانم باور كنم كه شما فهرست تعهدات خودتان به زنان را منتشر ميكنيد و در راس آنان اين تعهد باشد كه:

بازنگری کلیه‌ قوانین و مقررات تبعیض‌آمیز و ناعادلانه از طریق ارایه لوایح لازم

و در كنارتان همسر ق ر آ ن پژوه اتان نشسته باشيد كه ميخواهد حقوق زنان را از لابلاي آيه هاي ق ر آ ن استخراج كند و بر فرق سر من زن نوعي بكوبد كه » براساس نص صريح ق ر آ ن، ارث و ديه زن نصف مرد است» !!!!  (ساير سدهاي احتمالي مثل ح و ز ه علميه و عزيزان آ خ و ن د و هموطنان با پتانسيل بالا براي تبديل به طالبان را و در راس همه آنها  ر ه ب ر را فاكتور ميگيرم)  و شما ميخواهيد كه چنين تعهدي را به سرانجام برسانيد؟؟ تمام 49 تعهد شما را هم خواندم و چيزي چز شعارهاي انتخاباتي نديدم كه اگر كمي تعقل در آن شده بود، ميفهميديد كه تمام تعهدات شما اكثرا از جنس فرهنگ بود و فرهنگ ما هم زن را ناموس خود ميداند و حتما ميدانيد كه فرهنگ ما دست كم هزار سال است كه اينگونه است و شما 4 سال بيشتر فرصت نداريد براي همه اين تعهدات، يعني هر ماه يك تعهد را بايد انجام دهيد چون تعهد كرده ايد و از اصول اوليه تعهد و اخلاق، وفاي به عهد است. (بنابراين خودم را حتي به نصف اين تعهدات هم خوشنود نخواهم كرد كه ميدانم در همان اولي خواهيد ماند) من نميتوانم اين شعارهاي شما را در كنار استفاده تبليغاتي شما از ناموس پرستي بگذارم و در خيالم فكر كنم كه شما يك كانديداي طرفدار زنان و حقوق از دست رفته اشان هستيد، وقتي كه حتي براي برد انتخاباتي از كلمه «ناموس» سوء استفاده ميكنيد تا راي بيشتري بياوريد، يعني حتي خودتان هم ميدانيد كه مردم ما ناموس پرست هستند و گرسنه بمانند، از ناموس اشان غافل نميشوند، چون اين مردم را خوب شناخته ايد اما باز براي شادي دل فمينيست ها اين شعارها را ميدهيد، چون به آراي بخش مهمي از آنها نياز داريد. حتي در هيچ يك از شعارهاي انتخاباتي اتان اعلام نكرده ايد كه در كابينه احتمالي اتان وزير زن هم خواهيد داشت و ميدانم كه كابينه احتمالي را مردانه مي بنديد تا «راي اعتماد» بگيرند. بنابراين براي بهتر شدن وضع زنان و حقوق آنها هم به شما راي نخواهم داد و هر روز كه در اين سرزمين و در دولت احتمالي شما بر زني جفا ميشود و حقي از او خورده ميشود و له ميشود و نابود ميشود و … گريه خواهم كرد و افسوس خواهم خورد.

خودتان بارها اعلام كرده ايد كه به «اصول» مراجعه خواهيد كرد (يا همان «ر ه ب ر ي»). بنابراين به شما راي نميدهم تا گشت ارشاد را جمع كنيد چون در دولت احتمالي اتان بر فرق سر ما راي دهندگان خواهيد زد كه من گفتم كه «به اصول مراجعه ميكنم» و يادم نخواهد رفت شعار دهه شصتي شما كه ميگفتيد » زن نبايد بي دليل از خانه خارج شود.»

برنامه هاي فرهنگي اتان را هم مطالعه كردم و جز شعار چيزي نديدم. مثلا نميدانم در كنار شعار «مراجعه به اصول» چگونه يكي از اهداف فرهنگي برنامه اتان » حذف فضاي سانسور و سانسو زدگي» است؟‌ چگونه تيم همراه اتان همان سانسور چيان دهه شصت و دوران آقاي خ ا ت م ي هستند و شما ميخواهيد كه با سانسور در فرهنگ و هنر مبارزه كنيد؟؟ و مثلا چگونه ميخواهيد حضور زنان را در عرصه سينما مثلا از يك انسان درجه دو، با يك پوشش نيمي از گوني بيرون آمده كه نقشش هميشه گريه كردن و ستم كشيدن از دست آقاجون و شوهرش و برادرش و … است، در طي 4 سال به يك زن توانمند و برابر و انسان درجه يك و داردي قدرت تصميم گيري و … تبديل كنيد كه فيلم فروش هم داشته باشد و انگ فمينسيتي نخورد و توقيف نشود و ….؟؟ احتمال ميدهم كه در دولت احتمالي شما حتي «اخراجي هاي 3» هم ساخته شود و شما دهان همه ما را با شعار «بازگشت به اصول»‌ و «وفاداري به دوران جنگ» و «آزادي بيان» (كه البته فقط در اين جور موارد اين شعار كاربرد دارد) خواهيد بست. بنابراين به خاطر فضاي بهتر فرهنگي هم به شما راي نخواهم داد و هر بار كه در دولت احتمالي شما كتابي اجازه چاپ نميگيرد و «اخراجي هاي 3» مانندي با پول نفت ساخته ميشود، و نويسنده اي خانه نشنين مي شود و فيلمي در توقيف سپاه و نيروي انتظامي و قوه قضاييه قرار ميگيرد و … بغض راه گلويم را خواهد بست.

آقاي م و س و ي! من سوار موج سبز شما نشده ام، دستبند سبز هم ندارم و هر چه سبز بوده اين روزها از اطرافم دور كرده ام، در خيابان هم براي اتان گلو پاره نكرده ام كه ميدانم حجم عظيم بنزين و انرژي اي كه اين روزها مصرف ميشود بالاجبار از درآمد نفتي جبران ميشود (و ما هم ملتي كه عادت به خوردن پول مفت نفت داريم) و 4 سال ديگر رقيب احتمالي شما اگر كمي زرنگ باشد در مقابل اتان مي نشيند و نموداري از نرخ تورم روزهاي اول دولت احتمالي شما به شما نشان خواهد داد كه در اثر اين موج سبز و افزايش شدت مصرف انرژي روند افزايشي داشته است و شما اگر صداقت داشته باشيد، خواهيد پذيرفت.

آقاي م و س وي، من به خاطر هيچ كدام از شعارهاي انتخاباتي اتان به شما راي نميدهم. من به اين دليل به شما راي ميدهم كه ره آورد سفر احتمالي رييس جمهورم به خارج از كشور، «هاله نور» نباشد. همين.

آقاي م و س و ي!  اگر گلويم را ابتذال اين 4 سال ندريده بود كه من ناچار به از دور خارج كردن رقيب شما بشوم و موج سبز راه نيافتاده بود، قطعا انتخاب من شما نبوديد. من آرمانگرا نيستم اما از بين همين 4 نامزد هم، انتخاب بهتري نسبت به شما دارم اما چه كنم كه موج سبز شما من را ناچار به انتخاب ميكند.

به قول اين خانم: » جناب مهندس م و س و ی امیدوارم ناچاری ما در دوست داشتن شما، ما و شما را در کنار هم سر بلند کند.» (خواندن اين نوشته توصيه ميشود به شدت)

من خودم واقف هستم كه من در يك جهنم جهان سومي به اسم ايران زندگي ميكنم و توقع ديپلمات درجه يك بودن از هيچ كدام از رييس جمهورهاي كشورم ندارم، اما راي ميدهم براي اينكه در درون خودم حس بهتري داشته باشم.

پي نوشت اول:‌ نويسنده اين متن ميداند كه اين ايرادات به ساير نامزدهاي ديگر هم وارد است و هرگونه برداشتي از اين نوشته براي تخريب كانديداها را محكوم ميكند. اين نوشته را قبل از انتخابت نوشتم كه اگر موج سبز پيروز شد بعدا كسي نيايد بگويد كه تو كه راي دادي و آتشت خوابيد حالا تحويل بگير نامزد منتخب ات را. برخلاف حرفهايي كه همه تحريمي ها ميزنند من همه ايرادات نامزد منتخبم را ميدانم و احساسي و كوركورانه راي نداده ام و حدس ميزنم كه خيلي ها هم ميدانند اما چاره اي نداريم جز انتخاب «كمتر بدتر»  نه حتي بين بد و بدتر. (اگر حروف اسامي را جدا جدا نوشته ام به اين دليل است كه نميخواهم طي سرچي چيزي كسي از اينجا سر در بياورد. همين)

پي نوشت دوم: البته به كساني هم كه سوار بر موج سبز هستند هم خرده نميگيرم كه چون فرصتي پيدا كرده اند براي خوش بودن و خوشي كردن كه چنين چيزي مدتها است در دل من مرده است و شايد از سر افسردگي است كه پشت پا ميزنم به چنين فرصت غنيمتي.

پي نوشت مهم: نويسنده افسوس ميخورد كه چرا از بين دو هزار نفر نامزد رياست جمهوري، 4 نفري بالا آمده اند كه همه اشان دست اشان به نوعي به خون مردم اين آب و خاك خسته، رنگين است؟؟؟؟؟

توهم بلوغ سياسي

فكر كنم دچار توهم شده ام كه مردم ما دچار بلوغ سياسي شده اند. يك آقايي حدود سه صفحه مطلب در مورد مناظره آقاي م و س و ي و ر ض ا ي ي نوشته و بعد گفته است كه آقاي م و س و ي برنده مناظره بوده است!!!!! حالا دليلش هم اين است كه «اگر چه برنامه هاي آقاي ر ض ا ي ي مدون و خوب است اما دو سال طول ميكشد تا مصوب قانوني بگيرد و تا اجرا شود، ‌4 سال تمام شده است اما برنامه هاي آقاي م و س و ي همگي برنامه ريزي شده از قبل هستند و سريع تر به نتيجه مي رسند و …» !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نميدانم مردم ما هنوز توهم امام زم//اني دارند كه يكي بيايد ناگهاني همه چيز را درست كند و  در عرض  4 سال ما را رقيب آمريكا در اقتصاد و سياست كند يا واقعا به اين بلوغ رسيده اند كه  توهم امام زم//اني  يك نوع تندروي دهه شصتي است و ….؟؟؟؟ چرا ما ايراني ها كمي آينده نگر نيستيم؟؟ چرا نميتوانيم بپذيريم كه اگر كسي كار خوبي كرد كه دير نتيجه بده هم بد نيست؟؟؟ چرا نميدانيم براي داشتن هر چيزي صبر و تلاش لازم است؟؟؟

خيلي دلم ميخواست براي اين نويسنده كه كلي هم كامنت هورا و آفرين و چه پر مغز نوشتي و اينا گرفته است، يك كامنت بگذارم به اين مضمون كه:

برادر گرامي! شما مگر آن كتاب دولت سبز آقاي م و س و ي را نخوانده ايد؟ مگر نميدانيد كه كارهايي كه ايشان در آن ليست كرده اند به عمر حضرت خضر هم نمي رسد و تازه نود درصد اشان مشكل قانوني دارند و حتي نياز به تاييد شوراي نگهبان دارند و … مگر اين نهادي كه آقاي م و س و ي ميخواهد براي ساماندهي طرح خصوصي سازي براي اولين بار در ايران تاسيس كند، يك طرح جديد نيست كه دست كم يك سال فقط طول مي كشد كه قانون آن تدوين شود و به مجلس برود و تاييد شود و … ؟؟ مگر اينكه ايشان هم بخواهند به روش ا ح م دي ن ژ ا د ي سازمان تاسيس كنند و حذف كنند و … آن موقع حق با شما است چون اين روش سريع تر و ميانبر تر است گرچه آدم را ياد مرحوم رضا خان ديكتاتور مي اندازد. در ضمن اگر قرار است كه آقاي م و س وي راهكارهايي داشته باشد كه نياز به مصوبات قانوني و … ندارد (و با بعضي از اصول قانوني كشور حتي ممكن است در تضاد نباشد) كه خوب اين آقاي ا ح م د ي ن ژ ا د كه ارجحيت دارند كه. ايشان الان رييس دولت هستند و هر طرح  و برنامه اي كه بدهند قطعا قانوني خواهد بود و ميانبر هم خواهد بود و راحت تر هم اجرا خواهد شد و … و اصلا راه هاي ميانبر هم بلد خواهند بود و راحت تر نتيجه ميگيرند در مقايسه با كسي كه تازه سر كار آمده است. در ضمن مگر قرار است آقاي م و س و ي 4000 سال وقت داشته باشند كه برنامه هاي بقيه كانديدا ها در مقايسه با 4 سال طولاني است اما برنامه ايشان براي 4 سال كافي و وافي است؟؟»

من واقعا حرفم را پس ميگيرم كه در اين انتخابات بلوغ سياسي ما رشد كرده است. به نظرم ما همان قبلي هستيم كه براي اولين بار داريم مناظره را تجربه ميكنيم.

پي نوشت: نميدانم ما با اين موج سبز چه ميخواهيم و چه نميخواهيم اما اين را حس ميكنم كه تغيير چنداني ايجاد نخواهيم كرد الا حذف گشت ارشاد از داخل خيابان ها. آن هم به شرطي كه ر ه ب ر ي مخالفت نكند و الا آقاي موج سوار سبز ممكن است در اين مورد به اصول برگردند و …

مناظره

آقاي مجري برنامه مناظره شما چرا وقتي آقاي ا ح م د ي ن ژ ا د دولت هاي قبلي را مورد نقد قرار ميدهند يا مرتب ميگويند در دوران جنگ فلان، در سال 1360 و 1364 فلان و … تذكري به آقاي ا ح م د ي ن ژ ا د نميدهيد كه در مورد كانديداي غايب صحبت ميكنند اما به آقاي م و س و ي وقتي كه ميگويند سياست هاي اخير دولت، در سال 1384 و 1383 و … نرخ تورم 25 درصد بوده است، تذكر نميدهيد كه در مورد كانديداي غايب صحبت ميكنند؟

پي نوشت: من به اين مناظرات هم شك دارم كه عدالت مند باشد.

پيش بيني انتخاباتي

بهتر است خودمان را گول نزنيم، هرچقدر هم كه سوار موج هاي سبز و پرچم ايران و آبي و سفيد و بنفش و رنگهاي ديگر شويم باز هم بايد يادمان باشد كه خواسته و نيازهاي خرد جمعي كشور ما، شعارهاي آزادي خواهي و بيان آزادي و مطبوعات و زنداني هاي سياسي و حقوق زنان و پاسپورت ايراني و آزادي بيان و كار و حقوق بشر و … نيست. خواسته خرد جمعي كشور ما حداقل هايي است كه مدت ها از آن محروم بوده اند، چه در دوران ش ا ه ن ش ا ه ي و چه در دوران ا ن ق ل ا ب. حداقل هايي كه نبودشان باعث شده است كه سطح توقعات اشان اينقدر پايين باشد. نداشتن اين حداقل ها، آن ها را محروم نگهداشته است،‌ خيلي از اين قشر توان دسترسي به اينترنت را هم ندارند. اينها به دنبال حداقل ها هستند و حق هم دارند. همه ما هم اگر در چنين محروميتهايي باشيم به دنبال حداقلها خواهيم بود. نيازهايشان و حداقل هايشان ساده و آشكار است: جاده، درمانگاه، پزشك، دارو، تراكتور و حمام و … اين قشر به كسي راي خواهند داد كه برايشان اينها را بياورد. براي آنها فرقي نميكند كه طرف خودش هم دزدي كرده است يا نه؟ مهم اين است كه بخشي از حداقل هاي آنها را برايشان فراهم كرده است. مهم اين است كه حالا جاده دارند و اگر مثل قبل انتخاب كنند شايد درمانگاه هم داشته باشند، آنها هم مثل ما روشنفكرهاي وبلاگي، بين بد و بدتر ميخواهند كه بد را انتخاب كنند، اگر همه چيز را با هم برايشان نمي آورد اما بعضي ها را برايشان مي آورد. آنها هم همين كار را ميكنند. حالا يكي پيدا شده است كه دهن من و شما را ميبندد و زنداني ميكند و … ولي براي او جاده مي آورد — من و شمايي كه لااقل از نعمت جاده با آسفالت غير مرغوب برخورداريم — خوب خيلي عقلاني و واضح است كه انتخابشان چه كسي باشد؟ كسي كه در محروميت بوده است، انتخابي جز اين نخواهد داشت تا مطلوبيتش افزايش يابد. همانطور كه بعضي از ما وبلاگ نويس ها و وبلاگ خوان هاي روشنفكر  مثلا معتقديم كه » ك ر ب ا س چ ي براي تهران خوب بود و كار كرد و … و اگه پولي هم خورد نوش جونش!» اين قشر محروم هم ميگويد كه » ا ح م د ي ن ژ ا د براي من جاده آورده و درمانگاه و حمام و … اگه دروغ هم ميگه خوب بگه، مگه بقيه نميگن. اگه دزدي هم كرده نوش جونش.»‌ يا مدل جديدترش » براي خودش چيزي برنداشته»‌ و … او هم دارد بين بد و بدتر انتخاب ميكند، او هم ميداند و ميفهمد معني دروغ  و دزدي را اما بين بد و بدتر را انتخاب ميكند تا شايد راحت تر زندگي كند، او هم زندگي پر از رفاه و خانه آنچناني را ميداند و ميخواهد، او هم شايد آزادي بيان برايش اين معني را پيدا كند كه بتواند صداي مظلوميت و محروميتش را به گوش كسي برساند و كسي دردش را چاره كند و … مثل من وبلاگ نويس. ولي شايد اگر اين قشر اينقدر در محروميت نبود الان ميدانست كه مثلا اگر كسي يك كارخانه صنايع غذايي مرتبط با كشاورزي آن منطقه در نزديك محل سكونتش احداث كند، تمام اين حداقل ها را خود به خود خواهد داشت اما افسوس و صد افسوس از اين محروميت و نداشتن ها. ولي شايد اگر اين محروميت نبود، ميدانست كه مي شود با يك مديريت درست، هم اينها را داشت و نيازي به سفرهاي استاني نيست، سفرهايي كه خرج هايش دست كم از هزينه ساخت يك جاده ندارد و تنها هدفش به دست آوردن آرا بيشتر است. ولي شايد اگر اين محروميت نبود، ميدانست كه شايد يك نماينده مستقيم از سمت رييس جمهور همه اين كارها را برايش انجام دهد و لزومي به حضور مستقيم خودش براي تبليغات نباشد.

و يادمان نرود كه اين همان قشري است كه راي دادن را حكم ا ل ه ي ميداند و كاري به حرفهاي به اصطلاح روشنفكري من و شما ندارد و به كسي راي ميدهد كه از نظر او اصلح تر است. اين قشر حتي اگر با شعار آزادي بيان همراه شود با شعار ضد چند همسري و حقوق زنان همراه نمي شود چون برخلاف باورهايش هست (دقت كنيد حتي كانديدا ها هم در مناظره هايش اشاره اي ميكنند و ميگذرند چون ميدانند كه ممكن است راي نياورند و چه بد بخت هستيم قشر ما زنان كه هنگام دعواي قدرت هم دم از حقوق ما زدن به صلاح نيست).

متاسفانه هم من وبلاگ نيوس به اصلاح روشنفكر از طبقه متوسط و هم قشر محروميت كشيده ميخواهيم كه بين بد و بدتر يكي را انتخاب كنيم.

بهتر است خودمان را گول نزنيم و بدانيم كه ما يك كشور جهان سومي هستيم كه درصد جمعيت محروم كشورمان آنقدر هست كه ا ح م د ي ن ژ ا د راي بياورد و برنده شود.

بهتر است خودمان را گول نزنيم، همه اين چهار نامزد قبلا سابقه س ي ا س ي داشته اند و اگر حافظه نه چندان قوي ايراني امان را به كار بيندازيم يادمان مي آيد كه:

آقاي م و س و ي در دوران نخست وزيري اشان، با طرح هاي سوبسيد و يارانه و … باعث شدند كه ما بعدها در دوران ر ف س ن ج ا ن ي تورم 40 درصدي را تجربه كنيم. اولين بار در دوران نخست وزيري ايشان بود كه ايران معامله خريد نفت را به صورت سلف ابداع كرد و نفت را پيش فروش كرد، كاري كه هنوز هم انجام ميدهيم.در دوران نخست وزيري اش رنگ لباس بانوان دانشگاه بايد طوسي و سرمه اي و مشكي و … ميبود و پوشيدن كفش سفيد و كتاني گناه بود و جرم و … و همسرش ز ه ر ا ر ه ن و ر د هم يك ق ر آ ن پژوه است كه ميخواهد حق تضعيف شده زنان را از ميان آيه هاي قرآن بگيرد و … و مثلا يكي از آيه هاي ق ر آ ن در مورد زدن زنان هست و … ا ح م د ي ن ژ ا د هم از بين رفقا و دست اندركاران همين آقا در همين دوران ظهور كرده است و … و اسلام ناب محمدي كه شعار دهه 50 و 60 بود در سخنراني هاي موسوي بيشترين تكرار را دارد و اسلام ناب هم يعني اسلامي كه با سرمايه داري جهاني و سرمايه دار خدا نشناس و مرفهين بي درد مخالف است!!! (شبيه سخنان ا ح م د ي ن ژ ا د).

آقاي ك ر و ب ي هم كه كلي رييس مجلس بوده و قانون مطبوعات را تصويب كرده و كلي قانونهاي ضد اقتصادي و مليتي و …

آقاي ر ض ا ي ي هم كه در دوران جنگ فرماندهاني داشته كه با يك آرپيجي به جنگ با دشمن مي رفتند و براي كم نياوردن سد انساني درست ميكردند و دنبال رسيدن به كربلا بودند و … بعد از هشت سال هم كه جام زهر را نوشيدند و …. و همه هم ميدانيم كه داستان س پ ا ه و … چه هست و چه بود در اين كشور و ….

در همه مناظره هايشان هم مي گويند اگر پرونده اي داريد، رو كنيد و برويد به قوه قضاييه ارجاع دهيد و … همان قوه قضاييه كه فعالان حقوق بشر ما سالها است به در و ديوار ميزنند كه حكم اعدام را لغو كنند و صبح كه از خواب بيدار ميشويم ميفهميم كه ديشب فردي را اعدام كرده اند بدون اطلاع خانواده و وكيلش و …

يادمان باشد كه ما فقط سوار موج هستيم و قرار است كه «كم تر بدتر» را انتخاب كنيم، همين.

حواسمان به موجي كه سوار آن ميشويم باشد. حواسمان باشد كه قرار نيست حتما يكي بهتر از ا ح م د ي ن ژ ا د نصيب امان شود مخصوصا اگر موج سبزي هستيم. حواسمان باشد خيلي از پدر و مادرهاي ما فكر ميكنند كه م و س و ي خوب است چون در دوران جنگ فلان بود و … و اينها همان هايي بودند كه مي گفتند ا ح م د ي ن ژ ا د هم خوب است ميخواهد براي مردم كار كند و … توقع بيجا نداشته باشيم و معقول فكر كنيم.

پي نوشت: با همه اينها حدسم اين است كه باز هم آقاي ا ح م د ي ن ژ ا د راي خواهد آورد.

پي نوشت بعدي:‌ نه از كسي تعريف كردم و نه تبليغ كردم فقط حسم رو از اطرافم بيان كردم همين.

نرخ تورم

جدول زير بر گرفته از آمار رسمي بانك مركزي جمهوري اسلامي ايران است و حاوي سري زماني نرخ تورم در ايران از سال 1369 تا كنون مي باشد.

خوب آقاي احم*دي نژاد دولت را با ميانگين نرخ تورم 15 درصد در سال تحويل گرفته اند و اكنون بنا بر گزارش بانك مركزي تورم در سال 1387 معادل 25.4 درصد است و در سال 1388 تا ارديبهشت ماه برابر با 24.5 درصد است.

كاش كارشناسان آقاي اح*مدي نژاد به ايشان ياد آور ميشدند كه نرخ تورم كشوري مثل آمريكا در حدود 0.7369- است و ايران در حدود 25 درصد در سال جاري است. مسلما افزايش نرخ تورم يك رقمي با افزايش نرخ تورم دو رقمي واقعا متفاوت است. آقاي آحم*دي نژاد نرخ تورم در دولت شما از 10.4 درصد به 24.5 درصد رسيده است اما در كشوري مثل آمريكا از 3.38 درصد به 3.83 درصد رسيده است، تفاوت نرخ تورم به اندازه 14 درصد كجا و 0.5 درصد كجا؟؟ در كشورهاي توسعه يافته نرخ تورم در زمان ركود كاهش مي يابد نه افزايش و اين از اولين اصول منابع اقتصاد توسعه است.البته من هنوز معني آن نمودارهاي افزايش نرخ تورم در كشورهاي توسعه يافته را نفهميدم.

در مورد بيكاري هم كه از وقتي كه در سال 1385 اعلام كرده اند كه هر كسي يك ساعت در هفته كار كند، شاغل محسوب مي شود؛ معلوم است كه نرخ بيكاري بايد كاهش يابد.

من راي ميدهم تا بيشتر از اين احمق فرض نشوم.

سال شمسي (ميلادي)

نرخ تورم ايران

نرخ تورم آمريكا

تحولات ايران

1369 (1990)

9.0

رياست جمهوري آقاي رفس*نجاني

1370 (1991)

20.7

4.20

1371 (1992)

24.4

3.01

1372 (1993)

22.9

2.99

1373 (1994)

35.2

2.56

1374 (1995)

49.4

2.83

1375 (1996)

23.2

2.95

1376 (1997)

17.3

2.29

رياست جمهوري آقاي خا*تمي

1377 (1998)

18.1

1.55

1378 (1999)

20.1

2.20

1379 (2000)

12.6

3.36

1380 (2001)

11.4

2.84

1381 (2002)

15.8

1.58

1382 (2003)

15.6

2.27

1383 (2004)

15.2

2.66

1384 (2005)

10.4

3.38

رياست جمهوري آقاي اح*مدي نژاد

1385 (2006)

11.9

3.22

1386 (2007)

18.4

2.84

1387 (2008)

25.4

3.83

1388 (2009)

24.5

0.73-

بدون شرح انتخاباتي

يك آقايي در يكي از سايت هاي يكي از نامزدهاي رياست جمهوري كامنت گذاشته است كه :

آقاي …. همانطوری که خودتان میدانید سن مسئولیت کیفری انسان ها رو شارع اعظم یعنی خداوند تعیین کرده، شما بر اساس کدام استدلال میخواهید جلوی اعدام کودکان رو بگیرید در حالی که این فرمان خداست. این موضوع در مورد چندهمسری هم صدق میکند. اینها فرمان های لایتغیر خداوند هستند و حتی جانشین برحق امام زم//ان یعنی آقای …. هم حق تغییرشان را ندارد چه برسد به شما! مگر اینکه شما خودتون رو از خداوند برتر و فهمیده تر و اصلح تر بدانید!!!!!!!!!

پي نوشت:  به نظر شما ما چقدر پتانسيل تبديل شدن به طالبان را در كشورمان داريم؟؟

پي نوشت دوم: چند تا لغت رو تغيير دادم براي اين كه اينجا فيلتر نشود و يا دنبال كلمه اي خاص پاي كسي به اينجا باز نشود. علامت تعجب ها هم مربوط به اصل كامنت بود.

سال 1388 مبارك

norooz

هشت مارس

يك- وقتي خبر ازدواجش رو شنيدم اينقدر ذوق زده شدم كه نفهميدم در عرض ده دقيقه دو هزارتا تبريك بهش گفتم و دو ميليون تا بوسش كردم و كلي ذوق مرگ شده ام. با شوهرش يك سال دوست بوده و بعد شوهرش ازش خواستگاري كرده و اون هم جواب مثبت داده بود. الان با يك بچه سه  و نيم ساله برگشته خونه پدرش چون شوهرش خسيس بوده و بددهن و به احتمال زياد خشونت خانگي داشته. وقتي خبر جدايي اش رو شنيدم، اشكهاي چشماش رو به زور با بغضش قاطي ميكرد و قورت ميداد. بدن لاغر و نحيفش و اعصاب خوردش و افسردگي اش و … نتوانستم كه جلوي خودم رو بگيرم و تا مدتها در تنهايي اشك ميريختم. ميخواسته كه از تنها حق قانوني اش كه مهريه است استفاده كنه و ازش نگذرد اما به مرحمت دولت مهرورز، آقا توانسته بره حكم اعسار بگيره و دادگاه از زوجه خواسته كه ثابت كنه كه زوج اعسار نداره و براساس ادعاي زوج پذيرفته است كه زوج توانايي مالي براي پرداخت مهريه رو نداره !!!!!! (البته خوب آقايون باي ديفالت هرچي بگن درسته) وكيلش بهش گفته با اين وضع ممكنه تا سه سال هم دادگاه مهريه ات طول بكشه و نتواني طلاق بگيري و ببخش و خودت رو آزاد كن. مهريه را بخشيد و خودش را و بچه اش را آزاد كرده اما اين آقاي ناتوان مالي بعد از حكم طلاق يك عدد خودروي 50 ميليوني خريداري كرده اند، در صورتي كه مهريه خانم 5 ميليون هم نمي شده است و البته آقاي قاضي دادگاه كه قرار است در بهشت با حوريان محشور شوند، الان تشريف ندارند كه ببينند آقاي محترم چقدر بدبخت و ناتوان و … است.هر كاري هم كرد حق حضانت رو نتوانست از شوهرش بگيره و هر هفته كه بچه رو تحويل باباش ميده تهديد ميشه كه وقتي به سن نه سالگي رسيد بايد بچه رو برش گردونه پيش باباش.

اما … اما هنوز نباخته و مونده و داره مقاومت ميكنه و ميخواهد ادامه تحصيل بده و كلي برنامه براي خودش و بچه اش و آينده اش داره.

 دوستش دارم خيلي زياد.

دو- توي دانشگاه با هم آشنا شدند هر دو فوق ليسانس داشتند. دختر به خواستگاري اولين مرد زندگي اش جواب مثبت ميدهد و بعد از يكي دو ماه به زور بدن كبودش رو از زير كتك ها و تحقيرها و توهين هاي شوهرش نجات ميداده و به گوشه اتاق و تنهايي اش پناه ميبرده. شوهرش معتقد بوده كه زن نبايد در امور خانه دخالت كنه، مثل پدرش و پدر پدرش. كمتر از يك سال از زندگي مشترك دادگاه حكم طلاق را ميدهد اما زن مهريه اش رو ميخواهد. زوج طبق معمول حكم اعسار ميگيره و حتي سند سازي جعلي كرده كه كلي طلا و جواهرات گران قيمت براي همسرش خريده و بايد بيايد آنها را پس بده تا اون هم راضي بشه كه مهريه رو بده. جالبه اين همه طلا و جواهرات چند ميليوني رو آقايي خريده كه براي خرج عروسي اش وام گرفته. وكيل بهش گفته اگه بخواهي مهريه رو بگيري ممكنه تا دو-سه سال درگير باشي و صيغه طلاق جاري نشه، تازه آخرش هم معلوم نيست كه بتواني ثابت كني كه شوهرت تمكن مالي داره يا نه؟ حالا نميدونه كه مي ارزد ادامه بده يا نه؟

اما … اما مقاوم است و نباخته و هر روز مصمم تر از روز قبل است. گاهي اشك ميريزه اما قوي و مقاوم است. ميخواهد ادامه تحصيل بدهد و شايد حتي به خاطر سابقه تحصيلاتي عالي اي كه داره از يك دانشگاه خوب پذيرش بگيرد و از ايران  برود. كلي براي آينده برنامه داره و اميد.

من بهش غبطه ميخورم و خوشحالم از اين همه توان و قدرت و انرژي. ميخواهم ازش ياد بگيرم اين همه اميد و توان و قدرت رو.

سه- در دانشگاه با هم آشنا شدند و هر دو همديگر رو دوست داشتند اما كمتر از يك سال بدن كبود و قلب پاره پاره اش رو هيچ مرهمي نبوده كه درمان كنه. هموني كه صبح بدنش رو كبود ميكرده ازش توقع همخوابگي پرحرارت شبانه رو داشته. توي كار و تحصيلات و درآمد از شوهرش بالاتر بوده. بعد نه سال دادگاه حكم طلاق رو داده. شوهرش تا مدتها ميخواسته كه مهريه رو ببخشه و به اين شرط اجازه بدهد كه برگرده سر زندگي اش!!!!!!!!!!! اما زن مهريه اش رو ميخواهد و همون داستان تكراري.

اما … اما هنوز نباخته و پر از انرژي و ايده نو براي يك زندگي جديد و ادامه تحصيل و يك شغل پردآمدتر از فعلي و …

دوستش دارم به اندازه همه دنيا و توي قلب منه هميشه.

چهار- از نه سالگي برادرها و پدر معتادش و از 14 سالگي شوهر معتادش ميفروختنش و …. 25 ساله است.

اين روزها داره يه مهارت جديد ياد ميگيره كه زندگي اش رو بگذرونه با كلي انرژي و تلاش و پشتكار. كلي برنامه داره براي فرداهاي زندگي اش.

حسودي ام ميشود به اين همه توان و انرژي و اميد به آينده. دوستش دارم.

پنج- سي و هشت سالش است و نزديك بيست سال است كه ازدواج كرده و دو تا بچه داره. هر دو از يه خانواده سنتي و مذهبي بودند. نزديك يك سال است كه متوجه خيانت شوهرش در سن چهل سالگي شده و نميدونه چي كار كنه؟ يه زن سنتي كه هيچ منبع درآمدي نداره و در يه شهر دور از خانواده اش زندگي ميكنه و دخترش امسال پيش دانشگاهي است و ميخواهد تا كنكور دخترش صبر كنه و بعد تكليفش رو يك سره كنه. معتقده كه تحقير شده و به شخصيتش توهين شده. ميخواهد اگه ميشه جدا بشه جوري كه به بچه ها آسيب نرسه و حتي دنبال يادگيري يه سري مهارت است براي اينكه اگر طلاق اتفاق افتاد بتواند زندگي خودش رو بچرخونه و شايد بچه ها رو، حتي اگه انتخاب كرد كه بمونه و بسوزه و بسازه معتقد است كه بايد استقلال مالي داشته باشه.

پر از اميد به آينده است و كلي برنامه دارد براي آينده زندگي اش و بچه هايش. ميخواهد يك زندگي جديد رو رقم بزنه. مقاوم است و كم نيوورده حتي با بددهني هاي شوهرش.

دوستش دارم خيلي زياد و خوشحالم كه ميدونه بايد استقلال مالي داشته باشه حتي به شرط سوختن و ساختن حتي اگه روزي نتونه اين ايده رو عملي كنه و فقط در حد ايده بمونه.

شش- دوازده سال است كه همديگر رو ميشناسيم. هم مدرسه اي بوديم. شش ماه نشده كه ازدواج كرده و افسردگي گرفته. باورش نميشده شوهر اون هم مثل بقيه مردها است اما كمي زبون بازتر. جلسات مشاوره ميره و باورش نميشه كه شوهرش هر كار اشتباهي رو مربوط به خودش و خانواده اش ميشه درست ميدونه و معتقده كه خانواده اون و اون هستند كه رفتارشون اشتباه است. هر بار كه زنگ ميزنه ميگه بزرگترين اشتباه زن ايراني ازدواج كردن است. آن دختر شاد و خندان و … حالا تبديل به دختر افسرده و ساكت شده كه مرتب از سختي هاي ازدواج ميگه و … همه دخترهاي مجرد رو نصيحت ميكنه به مجرد موندن. ميدونم زندگي اش خوبيهايي داره كه نميبينه اما اون شوكي كه بهش وارد شده و باورش نميشده كه شوهرش هم ميتونه يه مردسالار كوچيك مثل كارفرماش بشه، نميذاره خوبيهاش رو ببينه. آخرين باري كه باهاش حرف زدم از كار فعلي اش استعفا داده بود و تشويقش كردم به يادگيري يه مهارت جديد و حالا ياد گرفته و يه كار جديد رو شروع كرده و يه كار جديد ديگه رو هم قراره بعد از عيد به پيشنهاد من شروع كنه. اولين بار تشويقهاي اون بود كه باعث شد كار كنم.

دختر به شدت قوي و با اراده اي هست. به شدت دوستش دارم و ميدانم به زودي از خوبيهاي ازدواجش هم خواهم شنيد.

هفت- سه سال از من كوچكتر است و هر چي نصيحتش كردم كه اين نامزدي اشتباه است و نيمه راه ادامه تحصيل خارج از كشور پشيمون نشو و … قبول نكرد و … سه ماه نامزد بوده با كسي كه همبازي بچگي هاش بود و همديگر رو خيلي دوست داشتند. آنقدر شكاك و بددهن و عصبي بوده كه هر مشاوري كه رفتند بهش توصيه كرده كه هرچه زودتر جدا بشه كه هيچ جاي بهبودي وجود نداره. بعد از جدايي به سرعت از ايران خارج شده و الان داره در يك كشور خارجي در يك دانشگاه معمولي ادامه تحصيل ميده و پر از انرژي و اميد به آينده است. كلي هم هر بار به من اطلاعات ميده براي ادامه تحصيل.

دوستش دارم. هم نام هستيم.

هشت- هفت سال از من بزرگتر است و مجرد. هشت سال پيش از ايران خارج شد و … پر از انرژي و قوي و قدرتمند. كمتري مردي رو ديدم كه حتي حساب بانكي اش در شرايط مشابه مثل اون باشه. تنها كسيه كه ميدونم هر چي دلم بخواهد ميتوانم براش درد دل كنم و هيچ اتفاقي نيافته. دوستش دارم به اندازه ستاره هاي كهكشان ها. روزهاي تولدمان دو روز با هم فرق دارد.

نه- سالهاي زيادي شبها نخوابيد كه من بخوابم. خيلي سختيها رو تحمل كرد كه من راحت باشم. گاهي با هم اختلاف عقيده داريم اما هر وقت كه كم مي آورم ميگويد: » تو ميتواني. من به تو ايمان دارم. كار نشد نداره.»

مادرم هست و دوستش دارم.

ده- خودم هستم. خسته از اين همه رنج و ناراحتي كه به زنهاي دور و برم روا داشته ميشه و … اما هنوز اميد دارم و ميخواهم روزي رو بسازم كه دخترم از شادي ها و خوشي هاي زنان اطرافش بنويسد.

همه زنهايي رو كه ميشناسم دوستشان دارم.

 

از آنجايي كه ما در يك كشور فوق پيشرفته زندگي ميكنيم و اصلا فقر و بدبختي كه نداريم هيچ، ميتوانيم حتي خوشبختي و ثروت را به كشورهاي ديگر هم صادر كنيم؛ اخيرا تكليف آن يكي-دو درصد مردمي را هم كه فقير هستند تعيين كرده اند:‌

» فرهنگ مردم تغيير کرده است. چرا در خانه خودمان تلاش نمي کنيم مربا توليد کنيم.

مردم حاضر نيستند يک مرغ در خانه شان نگهداري کنند چون بو می‌دهد، مبادا تخم‌مرغ‌شان را اين طور تامين کنند. از سه ميليون خانه ای که در تهران داريم چند نفر پرنده دارند. چند نفر در گلدان شان ريحان می‌کارند تا نان و پنيرشان را با ريحان بخورند.

مردم الان در صبحانه خود تخم مرغ درشت، ماست، کره، پنير، شکلات و… دارند. می‌گوييم چرا کار نمي کنيد، خب کسي بايد توليد کند، کسي بخورد

البته ايشان نفرمودند حالا كه ما قرار است در خانه امان (لازم به ذكر است كه اينجانب جزء افراد فقير محسوب ميشوم) مرغ و تخم و مرغ داشته باشيم و ريحان بكاريم؛ خمس و زكات و ماليات هم به آنها تعلق ميگيرد يا نه؟ سهم بسيج و حوزه علميه و … را ما بايد بدهيم يا آقايان خودشان در گوشه مقرهاي بسيج و مدارس حوزه علميه اقدام به تاسيس مرغداري ميكنند؟ تكليف خواهران و برادران ديني گشت ارشاد چه خواهد شد؟ چون اين عزيزان خادم به مملكت كه از صبح تا شب و از شب تا صبح در حال ارشاد و توجيه همزمان مردم غيور اين مملكت هستند، وقت كافي براي پرورش مرغ و ريحان در خانه ندارند.

البته من يك پيشنهاد دارم:‌ ميشود كنار هر گشت ارشادي يك گشت ارشاد مرغي هم گذاشت، يعني اينكه هر خانم و آقايي كه مورد داشتند و از راه راست منحرف شده بودند و بايد ارشاد ميشدند؛ اول توسط خواهران و برادران گشت ارشاد، توجيه شوند و بعد در مرحله بعد  در گشت ارشاد مرغي؛ هر كس يك عدد مرغ و يك شانه تخم مرغ خانگي و يك كيلو ريحان خانگي به جاي سند بدهد تا به اين صورت هم ارشاد شود و هم خواهران و برادران ارشادي فقير نمانند و نان و ريحان براي صبحانه داشته باشند. اينجوري ما هم مرغ وتخم مرغ و ريحان توليد ميكنيم تا خودمان بخوريم و فقير نمانيم و هم به خواهران و برادران گشت ارشاد كمك ميكنيم تا فقير نمانند و بتوانند وظيفه اشان را در جهت ارشاد ما به بهشت به نحو احسن انجام دهند و مواظب باشند كه خداي نكرده ما قدمي از بهشت دور نشويم. اگر هم كسي هنوز ارشاد نشده بود و نفهميده بود كه فقير است و بايد خودش مرغ و تخم مرغ و ريحان توليد كند، برادران و خواهران گشت ارشاد، توجيهش ميكنند. خمس و زكات مرغ و تخم مرغ ها و ريحان ها را هم ميدهيم حوزه علميه كه براي ما اسلام را به خارج از مرزهاي ايران صادر كنند. ماليات تخم مرغ و مرغ ها و ريحان ها را هم ميدهيم كه برادران بسيجي جانشان را فداي رهبر كنند و از رهبر كشورمان حفاظت كنند. نفت را هم ميفروشيم و كمي خيابان هاي غزه را آسفالت ميكنيم و كمي هم برادر هوگو چاوز را دعوت ميكنيم بيايد ايران و ما مي رويم آنجا و  بقيه را هم با رفقا مي بريم سر سفره خودمان در ويلاي جزاير هاوايي با هم صبحانه نان و پنير و تخم مرغ و ريحان توليدي خودمان و نفت ميخوريم و به  گسترش فرهنگ عظيم ايراني- اسلامي در دنيا فكر ميكنيم.

از آنجاييكه همه ميدانيم و به همه دنيا هم ثابت شده است كه ما ايراني ها باهوش ترين و با نبوغ ترين مردم روي كره زمين هستيم، ماهواره اي ساخته ايم كه غير از كاربردهاي مخابراتي در حل مشكلات خانوادگي و طلاق و زناشويي هم كاربرد دارد:

«وزیر محترم دفاع گفتند یک خانواده‌ای را من می‌شناسم که اینها نزدیک بود کارشان به طلاق بکشد. وقتی ماهواره امید پرتاب شد دو روز بعد اختلافاتشان حل شد. گفتند چطور؟ گفتند مشکلشان این بود که پسرشان می‌خواست برود خارج درس بخواند پدر مخالف بود و مادر می‌گفت باید برود. این منشا اختلاف بود. وقتی که ماهواره امید پرتاب شد پسرشان گفت من همینجا سربازی می‌روم و همین‌جا درس می‌خوانم. دیگر محیط برای درس خواندن آماده است.«

از طرفي رييس جمهورمان هم اينقدر محبوب است كه:

» شما پایتان را از ایران بیرون بگذارید، کسانی که از ایران بیرون رفتند می‌گویند، خارج از مرزها مردم دیگر نزدیک است ایشان را [احمدی‌نژاد] را بپرستند. ایشان از داخل بیشتر مشهورند. «

من فقط نميدانم خارج از مرزهاي ايران هم گشت ارشاد هست كه به مردم يادآوري كند خدا يكي است و آنها را از پرستيدن رييس جمهور منع كند يا آنها چون كافر و مشرك هستند، اشكالي ندارد كه رييس جمهور ما را بپرستند و اصولا نيازي به گشت ارشاد ندارند؟

مهاجر كوير

همه اشان مرده اند، همه اشان. كنار درياچه. كنار آب از بي آبي مردند. درياچه بزرگترين درياچه است، وسط كوير. وسط داغي و عطش و گرما، وسط سراب، وسط همه خيالهاي آب؛ يك درياچه واقعي است پر از آب.

برف كه مي بارد انگار تازه داغي اش، يخ مي­شود و مهمان مي­كند مهاجرانش را به نسيم بهاري كه هم آغوش شوند بهار زمستاني را. لوندي ميكند وسط گرما كه ديده شود، كه مهاجرانش به هواي لذت سرابش كوچ كنند. انگار خودش هم ميداند غنيمت است وسط بيابان. زمين را مست كرده به هواي تنش، لبش ترك خورده از حسرت نرسيدن. هرچه داغ تر، لوندتر و مست تر، ترك ها بيشتر. وسط بيابان وقتي كه سوز سرما دستها را كبود ميكند، تنهايي مي رقصد، انگار ساخته شده براي كم نياوردن. همين است كه مهاجرانش هر سال كوچ مي كنند به هواي رقص هر ساله. بالماسكه راه انداخته يك تنه وسط كوير. مي سوزد و مي سوزاند از حسرت نرسيدن. داغي تابستان كه مي رسد، مي ماند و مست ميكند و ميخزد عقب؛ زمين آمده به هواي پيچيدن به تنش؛ مي ترسد از تجاوزش. مهاجرانش توان ديدن دردش را ندارند، مي روند. محل زمستان گذراني و زاد و ولد است.

همه اشان آمده بودند كه بختشان را آزمايش كنند، مهاجر بودند يا گاهي بومي. كنار بختگان سرماي زمستان را پناه آورده اند. گردن بلند و بدن رنگ به رنگ سرخ و سياه. پاهاي بلند و كشيده.

بالاخره كم آورد. لوندي كار دستش داده است. شهوت زمين زورش بيشتر بود. خشكيده است. بختش را باخته است، هم آغوشي بي موقع بود. بلورهاي نمك پسماندهاي هم آغوشي اش با زمين هستند. مهاجرانش غافلگير شدند. مهاجرت كرده بودند به هواي زندگي به وقت و به جا.

جوجه هاي فلامينگو گرسنه اند و مادر و پدر رفته اند كه غذا بياورند. سراب راهي اشان ميكند؛ سرگردان ميشوند در نمك زار و تلف. پدر و مادر مهاجر هم مي مانند، جوجه ها را نمي شود تنها گذاشت. بالهاي رنگ به رنگ اشان كه از قرمز به صورتي مي زند آنجا كه به بدن نزديك است و سياهي انتهاي بالها، پر از بلور نمك شده اند، نمك گير شده اند و نميتوانند پرواز كنند و بروند. مانده اند در مرداب نمك. تلف مي شوند از اين همه اتقاق بي موقع. نميدانند مهاجرت يعني ماندن و نباختن.

انجيرزارهاي اطراف قرار است كه بخشكند، و نميدانم آيا انجير هم نمك گير اين بيابان مي شود؟

دو تا از سدهاي بالادستي تبرئه شده اند.

اين هم عكس هاي مهاجران بختگان است، انگار بختهايشان را بدجوري باخته اند؛ مهاجرت كرده بودند؛ اما نميدانستند كه اين مرز جغرافيايي سنگدل ترين است به مهاجران. شايد آمده بودند كه بومي هاي منطقه را بعد از مدت ها ببينند، همانهايي كه سالها پيش ازشان دل كردند و رفتند؛ اما پا گير و نمك گير شدند. اتفاق بي موقعي بود، همه با هم سوختند؛ مهاجران و بومي ها.

كاش اين مرزهاي جغرافيايي اينقدر بي رحم نبودند.

غزه، فلسطين، جنگ، حماس، آتش بس و …

خطاب به آنهايي كه ميگويند حماس صلح كند و آتش بس را قبول كند و كشتن، كشتن است چه در فلسطين چه در اسراييل  و …

هيچ كجاي دنيا و هيچ كس نمي گويد چون در كتاب آسماني دين من نوشته است كه اين سرزمين، سرزمين موعود است پس من بايد بروم و آنجا را اشغال كنم و زندگي كنم و بكشم و … تمام كشورهاي پيشرفته اروپايي و آمريكايي همگي شعار اين را مي دهند كه مذهب مانع تفكر و پيشرفت بشري است و … حال چگونه است كه اگر يك قومي براساس اعتقاد مذهبي اشان قصد تصرف سرزميني را مي كنند، اشكالي ندارد و حرف اشان حق است و  اصلا مردم آن سرزمين بايد صلح كنند و … كجاي دنيا به اين كار ميگويند صلح؟ «صلح» يعني اينكه اگر كشوري به قصد تصرف كشوري ديگر به آن كشور حمله كرد، هر دو كشور سر ميز مذاكره بنشينند و برگردند بر سر همان مرزهاي قبلي و آتش بس اعلام كنند. كجاي دنيا «صلح» يعني اينكه » قومي بيايند و كشور شما را تصرف كنند و نيروهاي داخلي شما كه در حال دفاع هستند پرچم سفيد بالا بگيرند و بگويند صلح (و يا تسليم)» ؟

كاش كمي هم جنگ هشت ساله ايران را يادمان بيايد. كدام يك از رزمندگان ما ايستادند و گفتند: «كشتن، كشتن است و …» بعد هيچ كدام از عراقي ها را نكشتند؟ مگر ما خودمان جنگ را تجربه نكرديم؟ به خدا اگر يك نفر در آن زمان به ما ايراني ها مي گفت : «صلح كنيد و كمتر كشته بدهيد، حالا اشكالي ندارد كه عراق مثلا خوزستان را صاحب شود.» خرخره اش را ميجويديم و فرياد وطن دوستي و كشور دوستي امان به آسمان ها مي رفت. مگر همين عراق نبود كه ادعا ميكرد: آمده است كه هم كيشان عربش را نجات دهد و …؟ كدام يك از ما ايراني ها، فارغ از نوع ديدگاه مذهبي امان، چنين چيزي را پذيرفتيم و مي پذيريم كه حالا فلسطيني ها بپذيرند؟ اگر همان عراق ادعا مي كرد كه زماني ايران تحت حكومت خلفاي عراقي بوده است و ما اسلام را وارد ايران كرده ايم و … پس بايد بياييم كل كشور شما را تصرف كنيم و بعد هم شرايطي را به وجود بياوريم كه شما ايراني ها همگي شهروند درجه دو و سه محسوب شويد و حتي براي سر كار رفتن روزانه اتان بايد از هزارتا ايست بازرسي رد شويد و … كداميك از ما مي پذيرفتيم و حاضر بوديم؟ كداميك از ما اگر اين اتفاق افتاده بود الان نسبت به عراقي ها احساس بشر دوستانه داشتيم كه حالا فلسطيني ها بايد عاشق اسراييلي ها باشند؟ ما ايراني ها هنوز هم به خاطر 1400 سال پيش تصرف ايران به دست عرب ها، چشم نداريم آن ها را ببينيم، و اين همه نژاد پرستانه با آنها برخورد ميكنيم، چيزي را كه اجداد ما تجربه كرده اند و نفرت و دلخوري اي را كه آنها آن موقع داشتند ما هنوز داريم يدك مي كشيم؛ بي دليل و با دليل. هنوز هم همانقدر تنفر و دلخوري به قوم مغول داريم كه اجدادمان هزار سال پيش. آن وقت چگونه است كه يك فلسطيني هر روز معني تحقير و توهين و ارعاب را بفهمد و صدايش در نيايد؟ در بدترين شرايط فقر و مالي در سرزميني زندگي كند كه از بهره برداي از منابعش محروم است در حاليكه آنجا وطنش است و اسراييلي ها با استفاده از همان منابع طبيعي سرزمين آن ها پيشرفت كرده اند و بيشتر پيشرفت اشان هم در زمينه نظامي بوده است و مانع پيشرفت فلسطيني ها شده اند و بعد ساكت بنشيند و هيچ احساس بدي هم نبست به اسراييلي ها نداشته باشد؟

اينكه فلسطيني ها بيايند و كشورشان را تقديم اسراييلي ها كنند، معني «صلح» نمي دهد، اينكه در محاصره قرار بگيرند و نه آب و غذا و كمكي به آنها نرسد چون آنها «حماس» را انتخاب كرده اند كه خلاف خواسته اسراييل است، كجايش انساني است و معني دموكراسي مي دهد كه حالا از مردم فلسطين ميخواهيم كه دوستانه برخورد كنند؟

يك عده انسان را در يك منطقه به زور در شرايط محروميت نگهداشته اند و نگذاشته اند پيشرفت كنند و حالا از مثلا سران حماس توقع داريم كه مثل آدم هاي كت و شلوار پوشيده و كراوات زده رفتار كنند. وقتي آدم ها را در محدوديت قرار ميدهند، تندرو خواهند شد. فرض كنيم قبول كه حماس تندروي مي كند اما مي شود بگوييد تندوري اسراييل را چه كسي مي بيند؟ 500 نفر كشته (كاري به نظامي و غير نظامي اش ندارم) در مقابل يك نفر اسراييلي كشته شده، اين تند روي نيست؟ اين تند روي نيست كه اگر تمام آمارهاي اقتصادي مربوط به اسراييل را ببينيد در بين كشورهاي منطقه معمولا رتبه هاي  آخر را دارد اما در زمينه مسايل نظامي بالاترين رتبه را دارد؟ اسراييل تندرو نيست كه اين همه تسليحات نظامي دارد؟ اگر برحق است و … چرا اين همه تلاش براي دستيابي به تسليحات نظامي؟

درآمد نفتي و مديريت

من در جواب اين نوشته آقاي امير، كامنتي نوشتم با اين مضمون:

«افزايش توليد ناخالص داخلي ايران بابت رهبري هاي درست و درمون مملكت ما نبوده، بلكه بابت افزايش قيمت نفت بوده.»

و ايشان در جواب من نوشته اند:

» خانم بهار!در آمد های ناشی از نفت و گاز ایران در سال 1368 حدود بیست و پنج میلیارد دلار بود.همین در آمد ها حالا با احتساب نفت چهل دلاری حدود هشتاد میلیارد دلار است.تولید ناخالص ملی از حدود پنجاه میلیارد دلار سال شصت و هشت به حداقل دویست میلیارد دلار امروزی رسیده که فقط پنجاه و پنج میلیاردش ناشی از افزایش در آمد های نفت و گاز است.

فرمایش شما خانم بهار وقتی درست بود که من بر مبنای نفت 140 دلاری همین نسبت را اعلام می کردم نه نفت چهل دلاری.در محاسبه تولید ناخالص ملی امروز نفت چهل دلاری را لحاظ کرده ام»

و اما جواب من كه كمي طولاني مي شد و براي همين اينجا مي نويسمش:

وقتي از درآمدهاي نفتي حرف مي­ زنيم، يعني از:

1-  درآمدهاي ناشي از فروش نفت خام

2- درآمدهاي ناشي از فروش فرآورده هاي نفت خام

3- درآمد ناشي از فروش گاز طبيعي

4- درآمدهاي ناشي از فروش فرآورده هاي گاز طبيعي

حرف مي­ زنيم كه در سند بودجه كشور معمولا بخش گروه نفت را به سه بخش تقسيم مي­كنند: نفت خام، گاز، فرآورده هاي نفتي.

بنابراين درآمدهاي نفتي با توليد ناخالص داخلي متفاوت است.

حالا ببينيم روند فروش نفت خام در ايران از سال 1368 تا 1386 چگونه بوده است؟

سال

متوسط قميت نفت/ دلار

ميزان فروش نفت/ ميليون بشكه در روز

كل درآمد هاي نفتي/ ميليارد دلار

اتفاق مهم سياسي- اقتصادي

رشد توليد ناخالص داخلي

1368

18.79

1.808

12,400

پس از جنگ و خرابي پالايشگاه و سكوها رياست جمهوري آقاي رفسنجاني

5.9

1369

22.22

2.221

18

14.1

1370

17.81

2.621

012, 16

12.1

1371

19.25

2.404

16,888

4

1372

15.80

2.484

14,232

جنگ عراق و كويت

افتتاح پالايشگاه اراك

1.5

1373

17

2.557

16,799,495

0.5

1374

18.10

2.559

18,152,813

2.9

1375

19.10

2.541

19,337,190

6.1

1376

18.54

2.342

17,668,305

رياست جمهوري آقاي خاتمي

2.8

1377

12.16

2.347

11,735,260

بدترين سال درآمد نفتي از سال 1357

2.9

1378

17.34

2.020

15,373,281

1.6

1379

26.52

2.271

25,211,00

5

1380

22.86

2.076

20,463,177

3.3

1381

23.95

2.050

21,365,385

افتتاح پارس جنوبي و عسلويه

7.5

1382

27.21

2.443

28,195,345

6.8

1383

34.30

2.421

35,771,38

4.8

1384

53.20

2.357

54,929,558

رياست جمهوري آقاي احمدي نژاد

5.4

1385

58.50

2.415

61,114,559

6.2

1386

78

2.523

81

6.9

اين جدول بالا نشان مي دهد كه ما از سال 76 تا 86، با متوسط قيمت 25 دلار در نفت روبرو بوديم بنابراين براي چي آقاي امير قيمت 40 دلاري نفت را در نظر گرفتند نمي دانم.

بنابراين ما در سال 68 نفت را به قيمت 40 دلار نمي فروختيم و درآمد ما در آن سال براساس تقريبا 18 دلار بوده است، و درآمدمان در سال 86 هم براساس 78 دلار بوده است، بنابراين من نفهميدم اصلا شما چرا براساس 40 دلار حساب كرده ايد، دوما آمارهايي كه ارائه ميدهيد بايد در هر دو سال براساس نفت 40 دلاري باشد، نه اينكه يكي براساس همان سال و ديگري براساس 40 دلار در سال. دوما وقتي آمار درآمدهاي نفتي ايران را ارائه ميكنند شامل موارد زير است: نفت خام، گاز و فرآورده هاي نفتي. همانطور هم كه از آمار بالا ميشود نتيجه گرفت اين افزايش درآمد نفتي ناشي از فروختن نفت بيشتر و گاز و فرآورده هاي گازي به قيمت بالاتر است، و من نفهميدم كجاي اين افزايش درآمدهاي نفتي نشانه مديريت عالي و درجه يك است؟ اينكه ما توان اين را پيدا كنيم كه بيشتر نفت استخراج كنيم تا بفروشيم كجايش نشانه پيشرفت در مديريت است؟

حالا يك توضيح ديگه كه ببينيم عمق فاجعه كجا است؟ رشد توليد ناخالص داخلي ايران (GDP) به قميت ثابت سال 1367، برابر 11.6 درصد است كه البته خوب بايد رهايي از جنگ و دوران سازندگي را هم در نظر بگيريم؛ اين رقم براي سال 86، 6.9 درصد است. بنابراين ما حتي با كاهش رشد اقتصادي روبرو بوديم. و همانطور كه مشاهده مي­كنيد حتي اين افزايش درآمدهاي نفتي انگاري گم شده اين وسط و معلوم نيست تاثيرش در كجا بوده است؟ آن هم براي كشوري كه به طور متوسط رشدي در حدود6 تا 7 درصد در سال داشته است. يعني با وجود حدود دو برابر شدن درآمدهاي نفتي اما رشد اقتصادي همان روند قبلي خودش را داشته است. تازه با همين رشد اقتصادي هم از كشورهايي مثل امارات و مصر و تركيه هم عقب تر هستيم، و با نرخ بيكاري حدود 11 درصد هم روبرو هستيم (البته اين نرخي است كه اعلام ميشود اما ظاهرا بيشتر از حتي سي درصد است)، آن وقت چطوري اين نرخ رشد اقتصادي نشانه پيشرفت است؟ در حاليكه نرخ بيكاري بالايي داريم و اين نشان از عدم بهره وري و ايجاد ارزش افزوده و … است. كجاي اين رشد كه اگر هر كدام از بخش هايش را بشكافيم مي­بينيم كه حتي ارزش افزوده ها و رشد زير بخش ها هم حاصل تزريق درآمد نفتي بوده است، نشانه مديريت قوي و قدرتمند است؟ به نظرم بهتر است اصلا وارد بحث واردات نشويم كه اين درآمدهاي نفتي بخش زيادي اش صرف واردات كالاهاي مصرفي و فرآورده هاي نفتي مثل بنزين و گازوييل مي شود و … در حاليكه ما از بزرگترين توليد كنندگان نفت دنيا هستيم و …

در ضمن درآمد ملي ايران در سال 86 براساس دلار، معادل تقريبا 97 ميليارد دلار است (درآمدهاي نفتي و غير نفتي) يعني با احتساب 81 ميليارد دلار درآمد نفتي و 16 ميليارد دلار درآمد غير نفتي وساير درآمدها و ماليات ها حدودا رقمي در حدود 97 ميليارد دلار ميشود كه براساس گزارش عملكرد دولت در سال 86 منتشر شده توسط بانك مركزي است و من نميدانم شما عدد 200 ميليارد دلار را چگونه محاسبه كرده ايد؟ در مورد اينكه توليد ناخالص داخلي را به قيمت نفت 40 دلاري محاسبه كرده ايد، كمي برايم جاي سوال است. توليد را به قيمت جاري محاسبه كرده ايد يا ثابت؟ رقم ريالي توليد ناخالص داخلي را براساس كدام نرخ برابري دلار و ريال به دلار محاسبه كرده ايد، يعني هر دلار را معادل چند ريال در نظر گرفته ايد و براساس شاخص قدرت خريد محاسبه كرده ايد يا شاخص ديگري؟ در ضمن حتما اشراف داريد كه توليد ناخالص داخلي فقط شامل درآمدهاي نفتي نيست، گرچه بخش اعظم آن را درآمدهاي نفتي تشكيل مي­دهد اما ارقام ديگري مثل بخش كشاورزي، صنعت، خدمات هم با زير بخش هاي آن وجود دارد، كه همه ارقام دلاري نيستند و خيلي از آنها ريالي هستند، شما چه رقمي را ضربدر عدد 40 كرده ايد و به توليد ناخالص داخلي رسيده ايد؟ آيا ابتدا توليد ناخالص داخلي را مثلا براساس هر بشكه نفت محاسبه كرده ايد و بعد ضربدر عدد چهل كرده ايد؟ در ضمن ما در سال 86 معادل 81 ميليارد دلار درآمد نفتي داشته ايم، منظور شما از عدد 55 ميليارد دلار سهم درآمد نفتي چي است؟

اما در مورد رشد درآمدهاي نفتي به قيمت ثابت سال 67، در سال 68 رقمي در حدود 7.1 درصد بوده است كه اين رقم در سال 86 به 0.8 درصد رسيده است، يعني حتي رشد درآمدهاي نفتي هم كاهش داشته است، و خوب البته طبيعي هم هست، به جاي اينكه ارزش افزوده در اين بخش ايجاد كنيم، بيشتر استخراج كرديم و فروختيم و خوب معلوم است كه رشد هم بايد كاهش پيدا كند. (براي اين آمار هم مي توانيد به سايت بانك مركزي مراجعه كنيد و پيدا كنيد، اگر مشكلي بود خودم براي شما ميفرستم جداولش را) به همه ماجرا اضافه كنيد كاهش روزمره قدرت خريد ريال در برابر دلار را كه وقتي اين دلارها در داخل به ريال تبديل مي شود، وضع را فاجعه تر مي كند.

من واقعا نفهميدم اين افزايش درآمدي كه شما گفتيد، چگونه باعث ايجاد ارزش افزوده و افزايش رشد اقتصادي شده است؟ اگر به اين جدول خوب نگاه كنيد مي­بينيد كه اين افزايش ناشي از افزايش قيمت نفت و حجم نفت استخراجي بوده است. كجاي اين افزايش درآمد نفتي منجر به ايجاد مثلا يك پالايشگاه شده است تا مجبور به واردات بنزين و گازوييل نباشيم و باعث كاهش شدت مصرف انرژي در كشور شده است؟ و در نهايت منجر به رشد و ايجاد تكنولوژي و بهبود شاخص هاي توسعه شده است؟ به نظرم اتفاقا همه اينها نشانه اين است كه اين درآمدهاي اندك و حتي گاهي افزايش يافته اصلا به درستي مديريت نشده است و وضع موجود اتفاقا نشانه بي كفايتي مديريتي است.

پي نوشت: منبع آمارها گزارش هاي ساليانه بانك مركزي و تراز نامه بانك مركزي و ترازنامه انرژي است اما براي تك تك آنها فرصت نكردم لينكي پيدا كنم اما با يك نگاه گذرا به اين سندها به راحتي ارقام مورد نياز را مي توان پيدا كرد. التبه اگر ارقام اشتباه باشد خوشحال ميشوم در صورت تذكر تصحيح اشان كنم.

آن ستون درآمدهاي نفتي شامل تمام درآمدهاي نفتي از فروش نفت و ميعانات گازي و گاز و نفت كوره و … است، فقط شامل درآمد نفتي حاصل از فروش نفت خام به صورت بشكه نيست كه از حاصلضرب ستون اول و دوم به وجود بياد.

من فقط در مورد آن آمار و ارقام نظرم را نوشتم، نه در مورد آن نوشته آقاي امير.

غزه و فلسطين

اين نوشته گلوله برفي، از وبلاگ بلوط كاملا گويا است و لينكهايي هم در ادامه در اين مورد نوشته است. من هم با بلوط موافقم اما واقعا نميتوانم بنويسم.

راستش من نميدانم از ايران چي كار ميشود كرد؟ چون كالاهاي اسراييلي در ايران معمولا وارد نميشوند، بنابراين نميدانم كه بايكوت كالاهاي اسراييلي در ايران قابل اجرا است يا نه؟

پي نوشت: من هر چي فكر ميكنم به اين نتيجه ميرسم كه چرا مثلا اين همه اعتراض به كشتار در عراق و افغانستان و … نمي شود؟ و راستش پيش خودم فكر كردم شايد چون ما سال ها است در ايران تحت تبليغ مظلوم جلوه دادن مردم فلسطين هستيم اما خوب عراقي ها بد هستند از نظر ما مخصوصا به خاطر جنگ و … حتي قبل از انقلاب هم با صدام خوب نبوديم و … بقيه ملل هم مثل افغان ها شامل نژادپرستي ما ايراني ها مي شود و … اما به مظلوميت مردم فلسطين خيلي اعتقاد داريم، در حاليكه به نظر من مظلوميت مردم عراق و افغانستان و … هم همين اندازه است، ولي ما در ايران تحت تبليغات در مورد مظلوميت آنها نبوديم.

نكنيد آقا جان، نكنيد!

آقاي همكار كه دو سالي هم از بنده كوچكتر مي باشيد، به نظرتون اينكه من باكره باشم يا نباشم چه دردي از شما دوا مي كنه كه در موردش سوال ميكنيد؟ باكرگي من در سطح روابط شما با من قرار است چه نقشي بازي كند كه فكر كرديد خيلي گزينه مهمي است و بايد از آن آگاه باشيد؟ زبونم لال من كه ناموس شما هم نيستم كه اين موضوع براتون مهم باشه تا خدايي نكرده اگر باكره نبودم همه مردونگي اتان را بالا و پايين كنيد و راست شويد و برويد دمار از روزگار فرد مربوطه در بياوريد كه. شايد هم چون هم  رشته و همكار هستيم ، كافي است كه من ناموس شما محسوب شوم؟ قرار هم نيست كه با هم همبستر هم بشويم كه اين موضوع برايتان مهم باشد كه. اصلا بر فرض هم كه چنين اتفاقي براي ما قرار است بيافتد، همبستري با يك خانمي كه تجربه دارد كه بهتر است كه.

اگر هم پرسيديد كه اگر خدايي نكرده تا به حال من باكره موندم و … و راه حل برايم ارائه كنيد، مي شود لطف كنيد و بگوييد تاثير آن همه سال تحصيل دانشگاهي بر روي شما و درك شما از مفهوم زندگي خصوصي  چيست؟

شما كه اين همه شعار برابري مرد و زن مي دهيد، چرا در مقام مشابه از همكار مردتان نمي پرسيد كه سايز لباس زيرش چيست؟ نكند اگر حقيقت را بدانيد، دچار عدم اعتماد به نفس مي شويد و ميخواهيد كه در فانتزي هاي خودتان غرق بمانيد؟ نكند مي ترسيد در مقابل او كم بياوريد و الا مي رفتيد و اين سوال را هم از او مي پرسيديد؟

خوب بود من هم در جواب سوال شما متقابلا از شما در مورد سايز لباس زيرتان  سوال ميكردم؟

خب نكنيد آقا جان، نكنيد ديگر! از اين سوال ها نكنيد! يعني از اين سوال ها نپرسيد!

پرسيدن اين سوال از طرف شما از يك بانو، هر چقدر هم كه شما دكترا داشته باشيد و … باعث خواهد شد، بانوي محترم شما را در حد لمپن و لات هاي سر گذر چهار سو هم حساب نكند.

پس نكيند آقا جان، نكنيد!

زنان و حق راي (بدون شرح)

تحصيل زنان هر چند در مقايسه با قبل (دوره قاجاريه، قبل از پهلوي اول) از نرخ بالايي برخوردار بود اما هيچ كدام از زنان تحصيل كرده وارد رده­هاي تصميم گيري سياسي نشدند و نا سال 1343/1964 يعني تا دوره پهلوي دوم زنان نتوانستند حق راي به دست آورند.(1)

حتي در اين زمان نيز فقط با فشار گروه­هاي زنان بود كه حق راي زنان به تصويب رسيد. مصدق در 1328 تلاش كرد لايحه­اي انتخاباتي تقديم مجلس كند كه در آن به زنان حق راي داده شده بود، اما بخش مذهبي جبهه ملي با آن مخالفت كرد. آيت الله كاشاني نيز در مقاله­اي كه در يك مجله نوشت از اعطاي حق راي به عنوان نافي قوانين اسلام انتقاد كرد. روحانيان تظاهراتي عليه حق راي به راه انداختند و در نهايت لايحه تصويب نشد.(2)

چارلز هارت، كنسول آمريكايي در ايران، در وقايع نگاري خود از زني به نام زهره حيدري ياد مي­كند كه به زحمت و مشقت توانسته بود به سبب دانش خود از زبان روسي شغلي در وزارت اقتصاد به دست آورد. اما رفتار او به نظر همه كاملا غريب و بيگانه بود. وينسنت شيهان (Sheehan) روزنامه نگار و نويسنده آمريكايي و نويسنده كتابي درباره رضا شاه در توصيف برخورد او و مدرس مي­نويسد:

«مشكلاتي كه او حتي در برخورد با روشنفكرترين رهبران ايران داشت بيش از هر چيز به نظر من قالب ذهني ايراني را در مورد زنان نشان مي­دهد. بسياري از دولتمردان ايراني از [ زهره حيدري] در هراس بودند … من او را در حين صحبت با مدرس ديده­ام … روزي در اجتماع وزرا، به نظر من آمد كه [در حين صحبت با مدرس]‌، مدرس پير كاملا دستپاچه شده بود و حتي مي­ترسيد كه به صورت او بنگرد و پاسخ او را بدهد. براي مردي مثل مدرس اگر نگوييم شيطاني تكان دهنده بود كه يك زن ايراني- يك زن كاملا ايراني- حتي بتواند داراي مغز باشد.»(3)

مدرس كه از دوره مشروطه در مجلس حضور داشت، در هنگام طرح بحث حق راي زنان واكنش نشان داد. او معتقد بود كه درباره اين موضوع قرآن صراحت دارد، زيرا در قرآن آمده است كه «الرجال قوامون علي النساء» و اين بدان معنا است كه مردان امور زنان را برعهده دارند و زنان به دليل عدم توانايي طبيعي قادر به راي دادن نيستند. آنچه در استدلال مدرس حائز اهميت است، تاكيد بر دو عامل طبيعت و شرع است. زنان به لحاظ عدم توانايي­هاي طبيعي قادر به راي دادن نيستند و آموزه­هاي شرعي نيز اين موضوع را تاييد مي­كنند.(4)

«ما جواب بايد بدهيم از روي برهان. نزاكت و غير نزاكت رفاقت است. از روي برهان بايد صحبت كرد و برهان اين است كه امروز هر چه تامل مي­كنيم، مي­بينيم خداوند قابليت را در آن­ها قرار نداده است كه لياقت حق انتخاب را داشته باشند. مستضعفين و مستضعفات و آن­ها از اين نمره­اند كه عقول آن­ها استعداد ندارد. گذشته از اينكه در حقيقت نسوان در مذهب اسلام ما، در تحت قيموميت­اند. الرجال قوامون علي النساء، در تحت قيموميت رجال هستند. مذهب رسمي ما اسلام است. آن­ها در تحت قيموميت­اند. ابدا حق انتخاب نخواهند داشت. ديگران بايد حفظ حقوق زن­ها بكنند.»­(5)

اين مطالب برگرفته از منبع زير است:

1- صادقي، فاطمه، «جنسيت، ناسيوناليسم و تجدد در ايران (دوره پهلوي اول)»، انتشارات قصيده سرا، تهران، چاپ اول، 1384، صفحه 64

2- همان، صفحه 64، زيرنويس شماره يك

3- همان، صفحه 65

4- همان، صفحه 138

5- همان، صفحه 138، زيرنويس شماره يك

افغان ها

بلوط نوشته، سارا نوشته، امير هم نوشته، بهار هم نوشته.

من هم ميخواهم نظر خودم را بگويم.

مقوله مهاجرت، يك مقوله مفصل و طول  و دراز است و فكر نكنم هرچقدر هم كه سر آن بحث شود بتوان دليل قاطع و مشخصي براي آن تعيين كرد؛ اما آنچه بر سر آن  مي شود توافق كرد اين است كه انسان مهاجرت مي كند، يعني از كشوري به كشور ديگر به اميد داشتن شرايط و سطح استاندارد زندگي (life standard level) بهتر نقل مكان مي كند. بنابراين فرقي بين مهاجرت يك ايراني به يك كشور ديگر و يا مهاجرت يك افغان به يك كشور ديگري مثل ايران وجود ندارد، هر دو به هدف زندگي و شرايط بهتر مهاجرت مي كنند.

اكثر افغان­هايي كه ما در ايران با آن­ها روبرو هستيم و يا در مورد آن­ها بحث مي­كنيم، افرادي هستند كه مهاجر نيستند، يعني پناهنده هستند؛ يعني به صورت غير قانوني از مرزهاي مشترك ايران و افغانستان وارد ايران شدند و در ايران مشغول به كار و فعاليت واقدام به تشكيل خانواده و فرزند آوري و … كرده اند، اما چيزي كه واضح و روشن است اين است كه ورود غير قانوني بوده است، بنابراين اينكه يك كشوري كسي را كه ورود غير قانوني به كشورش داشته است را به عنوان شهروند رسمي نپذيرد و يا سعي كند كه به او سخت بگيرد تا به كشور خودش برگردد، طبيعي است.

هزينه ايجاد هر شغل براساس اين لينك در بخش خدمات در ايران در سال 1386 معادل 15 ميليون تومان (حدود 15 هزار دلار) مي باشد و مي­دانيم كه اكثريت افغان­هاي مقيم ايران در بخش­هاي خدماتي مانند ساختمان و خدمات اداري و … مشغول به كار هستند، اگر فرض اشتغال افغان­ها را در بخش هايي مثل صنعت در نظر بگيريم اين هزينه معادل 60 ميليون تومان (تقريبا معادل 60 هزار دلار) مي باشد (لينك مرتبط: هزينه ايجاد هر شغل در بخش صنعت) و اگر از منظر سرمايه در گردش در نظر بگيريم، حداقل 5 ميليون تومان سرمايه در گردش باعث ايجاد يك شغل مي شود (لينك مرتبط: سرمايه در گردش مورد نياز براي ايجاد يك شغل)، بعيد مي دانم كه افغان­هاي مقيم ايران در بخش كشاورزي فعاليت گسترده اي داشته باشند اما هزينه ايجاد يك شغل در بخش كشاورزي هم با توجه به قيمت زمين كشاورزي و … طبعا بايد بيشتر از 20 ميليون تومان باشد (آمار دقيق آن را پيدا نكردم).

اگر آمار اين گزارش را هم قبول كنيم، هزينه ايجاد يك فرصت شغلي براي يك افغان در ايران در حدود 20 هزار دلار (تقريبا معادل 20 ميليون تومان) مي باشد (بنابراين فرقي بين هزينه براي ايجاد اشتغال يك ايراني با يك افغان نيست). از طرفي براساس همين گزارش به طور متوسط هزار دلار (معادل يك ميليون تومان) نيز صرف ايجاد فرصتهاي آموزشي براي افغان ها شده است.

پناهندگان افغاني از آنجايي كه غير قانوني به ايران وارد شده اند و از هيچ گونه فيلترينگي عبور نكرده­اند، هزينه­هاي ديگري را هم به جامعه تحميل مي­كنند مانند: هزينه­هاي مبارزه با جرم و قاچاق مواد مخدر، هزينه­هاي مبارزه و پيشگيري با بيماري­هاي مسري و … مثلا هزينه سالانه مبارزه با قاچاق مواد مخدر 2700 ميليارد تومان مي­باشد (لينك مرتبط: اقتصاد مواد مخدر).

بنابراين اين مهاجران افغان براي كشور ايران هزينه ايجاد مي­كنند، حال آنكه در افزايش و بهره وري و ايجاد ارزش افزوده در درآمد و توليد ملي ايران نقش چنداني ندارند.

من فكر نمي­كنم هيچ دولتي و يا كشوري كه با نرخ بيكاري تقريبا 12 درصدي روبرو است حاضر باشد براي مهاجرين غير قانوني (پناهنده­­ها) براي ايجاد يك شغل و فرصت آموزشي برابر همانند افراد تبعه كشور خودش هزينه كند.

من هم مخالف نژادپرستي و اينكه ايراني­ها برتر از افغان­ها هستند و … هستم، اما به نظرم لزومي ندارد افغان­ها از خدمات رايگان و سوبسيدهايي كه در توليد آن نقشي ندارند استفاده كنند. به نظرم به جاي اينكه آن­ها را از تحصيل در دانشگاه­هاي دولتي محروم كنيم، بهتر است تحصيلات آن­ها را مشروط كنيم و شرايط سخت تري براي پذيرش آن­ها وضع كنيم تا لااقل با اين كار نيروي انساني ماهرتري تربيت كنيم و يا شرايط استفاده از تحصيلات بخش خصوصي را براي آن­ها بيشتر فراهم كنيم يا مثلا هزينه ثبت نام آن­ها را در دانشگاه­هاي دولتي افزايش دهيم؛ همان كاري كه تمام دانشگاه­هاي دنيا براي پذيرش دانشجو انجام مي­دهند، در تمام دنيا تحصيلات در دانشگاه­­هاي دولتي براي مهاجران به مراتب سخت تر از تحصيلات در دانشگاه­هاي بخش خصوصي است.

ما ايراني­ها هم وقتي مي­خواهيم مهاجرت كنيم و به يك كشور ديگر برويم، از هزار نوع فيلتر و … رد مي­­شويم، در صورتي كه افغان­ها هنگام مهاجرت به ايران از چنين سخت گيري­هايي عبور نمي­كنند؛ به نظر من اگر افغان­ها هم مانند ما ايراني­ها كه براي مهاجرت گزينش مي­شويم، گزينش شوند و قانوني وارد كشور شوند و داراي كارت اقامت و ويزاي كار باشند و … اشكالي ندارد كه از خدمات تحصيلاتي هم استفاده كنند، زيرا افغان­هايي كه از اين طريق وارد كشور مي­شوند يك نيروي انساني ماهر هستند كه به افزايش درآمد و توليد ملي ايران كمك خواهند كرد، مثل همه جاي دنيا، تمام كشورهاي دنيا به كساني ويزاي اقامت و تحصيلي مي­دهند كه برايشان منفعت دارند نه اينكه ايجاد هزينه كنند؛ نه اينكه ما افغان­هايي را به كشور وارد كنيم كه يكي از هزينه­­هاي مستقيم حضور آن­ها هزينه­هاي اجتماعي ناشي از جرم و … است (مثل وقتي كه به كانادايي ها اعتراض مي كنيم كه چرا به ايراني ها سخت ويزا مي دهيد و ميگويند خوب ما دوست نداريم هر كسي مهمان خانه امان شود، ما هم طبعا نبايد دوست داشته باشيم هر كسي مهان كشورمان شود، آن هم ناخوانده).

در مورد اينكه بعضي از اين افغان­ها كودكاني هستند كه مادران ايراني دارند ولي كشور ايران تابعيت آن­ها را نمي­پذيرد هم، علاوه بر اينكه يك نگاه نژادپرستانه است، اما بهتر است تند نرويم؛ كشور افغانستان هم كودكاني كه پدر ايراني دارند را افغان حساب نمي­كند.

ما ايراني­ها هنگام ورود به يك كشور ديگر (به قصد مهاجرت يا جهانگردي) كلي هزينه مي­كنيم، به اقتصاد آن كشور كمك مي­كنيم؛ مهاجران افغان در ايران كدام يك از اين هزينه­ها را پرداخت مي­كنند؟؛ آن­ها به واسطه شرايط سختي كه كشورشان درگير آن است حتي حاضر هستند در ايران تن به كارهاي طاقت فرساتر بدهند و بيمه نداشته باشند و … چون حتي در كشورشان امنيت جاني ندارند يا حتي دسترسي به آب آشاميدني ندارند و … بين بد و بدتر، بد را انتخاب مي­كنند و در ايران مي­مانند.

پي نوشت مهم: من ايراني­ها يا افغان­ها يا هركس ديگر را از كس ديگري برتر نمي­دانم اما معتقدم افغان­ها هم مثل ما ايراني­ها، هنگام مهاجرت به يك كشور ديگر گزينش شوند و بعد به كشور وارد شوند.

پي نوشت مهم دو: اگر ما الان اينقدر به اين تصميم دولت ايران اعتراض داريم كه نژادپرستانه است، پس چرا به تصميمات دولت­هاي ديگر كه فقط به واسطه سخنان رييس جمهورمان ما را سال­ها در نوبت ويزا و مهاجرت نگاه مي­­دارند اعتراض نمي­كنيم؟ اين هم يك نوع نژادپرستي است ديگر، چطور است كه وقتي به خاطر داشتن ويزاي ايراني كلي در دنيا تحقير مي­شويم و در فرودگاه نسبت به سايرين بيشتر معطل مي­شويم و يا تروريست خوانده مي­شويم، نمي­گوييم نژادپرستي است، همه چيز را حواله مي­دهيم به رييس جمهور و دولت و … و آن­ها را مقصر مي­دانيم اما وقتي حرف از افغان­ها مي­شود، مي­گوييم نژادپرست نباشيم؟

به نظر من ماجرا خيلي ساده است، مردمان يك كشور در هر جاي اين كره خاكي، هم وطنانشان را بيشتر از مهاجرين تحويل مي­گيرند و با آن­ها خوش برخوردتر هستند و دولت­هاي آن­ها هم چون قدرت را در اختيار دارند بر اساس منافع خودشان مهاجر گزيني مي­كنند، حالا يكي با ظاهر زيباتر و يكي با ظاهر خشن تر. من منكر اين نگاه نژادپرستانه مسئولين كشور ايران نمي­شوم و بابتش هم به عنوان يك ايراني شرمنده هستم، اما احساس مي­كنم بالاخره بايد جلوي اين همه مهاجرت غير قانوني افغان­ها به ايران گرفته شود.

پي نوشت مهم سه: از نظر من بين ما ايراني­ها و افغاني­ها هيچ فرقي نيست، فقط ما نفت داريم و آن­ها ندارند.

پي نوشت مهم چهار: اميدوارم كه به نژادپرستي متهم نشوم. من دو تا دوست خيلي خوب افغان داشتم كه مرد هم بودند و به شدت هم به آنها احترام ميگذاشتم و به شدت هم دوستان خوبي برايم بودند حتي از خيلي از مردهاي ايراني كه ميشناسم خوش رفتارتر و خوش برخوردتر هم بودند.

خيانت زن و مرد 2

آقاي سي و پنج درجه (كيوان) نتيجه گيري اشان را براساس پست من و تن و يار مهربان نوشته اند.

مطلبي كه نوشته اند قابل تعمق و تفكر است؛ چون من هم يكي از كساني بودم كه از طريق اين پست با ايشان مخالفت كردم، فكر كردم شايد بهتر باشد كه لينك اين پست نتيجه گيري را هم بگذارم.

من اگر در پست خيانت زن و مرد، مستقيما به كامنت ها جواب ندادم فقط به اين دليل بود كه نمي خواستم تعبير به اين شود كه من نشسته ام و مي خوانم و فقط مخالفت مي كنم و عصباني هستم و …، دوست داشتم بيشتر بخوانم و بشنوم؛ كامنت آقاي سي و پنج درجه هم پاي اين نوشته را بسيار بسيار دوست داشتم (خواندن كامنت آقاي محمد هم در مورد آن نوشته  پيشنهاد مي شود).

لينك هاي مرتبط:

من و تن و يار مهربان (سي و پنج درجه)

زن ها سخت تر از مردها خيانت مي كنند؟ (افكار انار)

زنان، مردان، وفاداري (تلخ مثل عسل)

رابطه (احلام)

157 (premenstrual syndrome)

من و تن و همچنان يار مهربان (سي و پنج درجه)

خيانت (بوي بارون، قهوه، سيگار)

خيانت (تلخ مثل عسل)

خيانت! (عقايد يك دلقك)

در باب خيانت … (اميرپير)

دو تا لينك مرتبط اما قديمي تر:

راز تن زن (مخلوق)

رازي در كار نيست (قصه حاشيه ها)

پي نوشت: دلم نيامد اين را نگويم. هيچ مرد و زني از خيانت كردن طرف مقابلش خوشحال نمي شود و چه بسا اندوهگين و ناراحت و افسرده و … مي شود و دليل همه اين اندوهگيني ها و ناراحتي ها  و افسردگي ها چيزي نيست جز اينكه عاملان اين رابطه (منظورم از عاملان، زن و مردي است كه ناراحت مي شوند نه خيانت كنندگان؛ منظورم بحث و بستر و سمتي است كه زن و مرد از خيانت آزرده مي شوند) اخلاق را نسبي نمي دانند و يك جايي و يك جوري مرزي براي آن تعيين كرده اند، و الا از تبعات پذيرفتن «اخلاق نسبي» اين است كه بپذيريم طرف مقابل ما در رابطه (طولاني مدت و كوتاه مدت) براساس شرايط و بستري كه در آن قرار دارد، خيانت كرده است و اگر اين را بپذيريم؛ نبايد كه از خيانت آزرده خاطر بشويم. در صورتي كه همه مردان و زنان (و همچنين اينجانب) از خيانت، آزرده مي شوند. بنابراين بهتر است به نظرم وقتي مي خواهيم خيانت را به عنوان يك پديده اجتماعي مورد بررسي قرار دهيم، آن را در بستر «اخلاق نسبي» قرار ندهيم و بررسي كنيم؛ چون به طور متوسط عكس العمل انسان ها به خيانت تحت شرايط و تفكرات «اخلاق نسبي» نيست، اتفاقا انسان ها در اين حالت به شدت مطلق گرايانه برخورد مي كنند. اين كه قبلا گفتم اگر به نسبي بودن اخلاق معتقديم پس با ازدواج با يك همسر روسپي نبايد ابا داشته باشيم اين بود، مي خواستم بگويم كه وقتي به چيزي معتقد هستيم بايد تبعات آن را هم بپذيريم، نه اينكه نيمي از آن را قبول داشته باشيم و نيمي ديگر را نه. نه اينكه بگويم: اگر خودت بودي چي و …؟ مي خواستم نشان بدهم تبعات حرفي كه مي زنيم چي است؟ وقتي در عمل اينگونه برخورد نمي كنيم، لزومي ندارد ادعاي معتقد بودن بهش را داشته باشيم.

پي نوشت مهم:‌ معتقد بودن من به اخلاق نسبي يا مطلق، ربطي به تحليل و انتقاد من از نوشته آقاي سي و پنج درجه كه به نظرم تناقض داشت؛ ندارد. من فقط نوشته ايشان را نقد كردم نه ديدگاه و اعتقادات و باورهاي ايشان را. فقط و فقط نوشته را نقد كردم. همين. اميدوارم از يك خواننده قديمي كه حالا براي اولين بار زبان باز كرده و در همان اولين بار هم مخالفت كرده، رنجيده نشده باشند.

بت

اخيرا درس تازه اي از زندگي گرفته ام:

بتي را كه خودت ساخته اي، اگر خيلي بهش نزديك بشي؛ بدجوري ميشكني و ميشكند و مي شكاندت.

يا بتي نساز يا اگر ساختي بدان كه بايد دور بماني و بپرستي. اين قانون اول بت پرستي است.

نزديك شوي يا بايد بشكني يا شكسته شوي يا هر دو با هم، اين هم قانون دوم بت پرستي است.

يا خودت را به نفهمي بزن و يا از هوشت و فهمت و شعورت استفاده نكن چون شكسته مي شوي، اين هم قانون سوم بت پرستي است.

از بت و بت سازي بايد ترسيد.

از كسي كه «ادعا مي كند: مثل ادعايش زندگي مي كند» بايد ترسيد. اصلا از خود «ادعا» بايد ترسيد.

از كسي كه قضاوت مي كند، از كسي كه توهين مي كند، از كسي كه كتك مي زند، از كسي كه سوء استفاده حسي و جنسي و مالي مي كند، از كسي كه رازي را افشا مي كند، از كسي كه سواد ندارد و نمي خواند، از كسي كه نفهم است، از كسي كه دزدي مي كند، از كسي كه قتل مي كند، از كسي كه دروغ مي گويد، از كسي كه ت*جاوز مي كند، از كسي كه تبهكار است و … نمي ترسم.

اما از كسي كه مي خواند و مي نويسد و ادعا مي كند كه هيچكدام از اين كارها را نمي كند و مي فهمد و اخلاق دارد و مدعي است «دانش زجرآور است» و «رفاقت» را مي فهمد و قضاوت نمي كند، مي ترسم. آنقدر ادعايش را باور كرده است كه خودش از خودش بت ساخته است. اين يكي ديگر خيلي وحشتناك است: خودت، خودت را بت كني.

آنقدر مي ترسم كه چند روزي است چنين آدمي و ادعاهايش تبديل به كابوس هاي شبانه ام شده اند.

خيانت زن و مرد

مدت­ ها است كه خواندن اين جمله «مرد تنِ زن را می‌خواهد و زن قلبِ مرد را.» من را به فكر انداخته است كه يك چيزي در اين مورد بنويسم و اين نوشته هم مدت­ها است كه نصفه و نيمه است اما آن چيزي كه باعث شد كه من حتما ديگر تمامش كنم و بنويسمش  خواندن اين پست وبلاگ آقاي سي و پنج درجه و اين پست وبلاگ انار خانوم است (وبلاگ آقاي سي و پنج درجه را نزديك به چهار سال است كه بي حرفي و ردپايي مي­خوانم، اما وبلاگ انار را سه سالي است كه مي­خوانم و ردپايم در آنجا زياد است). پيشاپيش از طولاني بودن عذر خواهي مي­كنم.

از اول موضع خودم را بگويم كه من با افكار انار موافق هستم اما دلايل مخالفتم با آقاي سي و پنج درجه را هم مي­گويم؛ البته من مثل اين دو عزيز قلم توانايي ندارم كه بتوانم عقيده ام را در يك قالب زيبا بنويسم، بنابراين از نحوه گفتار و قلمم از قبل عذرخواهي ميكنم.

ادامهٔ نوشته »

من و شيمي

مدرسه كه مي­رفتيم، براساس اينكه مثلا هر كدام از معلم­ها چقدر ناز و دوست داشتني بودند؛ علاقه امان به درس مربوطه فوران مي­كرد و براي نشان دادن عشق امان به معلم مربوطه هي بيست مي­كاشتيم در كارنامه كه معلم امان مثلا ما را تحويل بگيرد و هزار آفرين و اينها به ما بدهد و … از گزينه اينكه من از بس كه دختر خوبي بودم كلا مورد عنايت هيچ معلمي نبودم كه بگذريم، يك درسي بود كه رسما روي اعصاب ما بود؛ آن درس تاريخي چيزي نبود جز: «شيمي».

معلم شيمي ما يك خانم بسيار نامحترم بداخلاق بود كه با لگد در كلاس را باز ميكردند و ميفرمودند (البته روم به ديوار و گلاب به روتون و …): «بتمرگيد» تازه به ماجرا اضافه كنيد صورت هشت كروموزومي چهار گوشش را و عينك در قابلمه اي اش را و … كه خواب از سر ما در عنفوان جواني ربوده بود. البته شايد چنين معلمي در دوران عهد شاه وزوزك كه ما مدرسه مي­رفتيم خيلي غير طبيعي نباشد اما حضور چنين معلمي در يكي از مدارس نمونه مردمي و ستاره دار دخترانه تهران كه دخترهاي ملوسش موهاي دمب گوشي داشتند و بستني ايراني به پوستشان سازگار نبود؛ يك چيزي در حد هيولا و برونكا* بود و البته بچه­هاي پاستوريزه آن مدرسه بلايي سرش آوردند كه فكر نكنم سر معلم ديگري در اين مملكت آمده باشد و بيچاره يكي-دو سال بعد از مدرسه ما رفت و خاطره بدش هميشه براي ما باقي ماند.

خلاصه اين رفتار سرشار از محبت معلم شيمي امان باعث شد كه من يك دل نه صد دل از شيمي و هر آن كس كه يك جورايي به شيمي مرتبط مي شود؛ متنفر شوم. از همه انواع و اقسام شيمي متنفر شدم: شيمي آلي، شيمي معدني، شيمي دريايي، شيمي خشكي، شيمي فضايي، شيمي زميني، شيمي محض، شيمي اصلي، شيمي فرعي، شيمي كاربردي، شيمي افقي، شيمي عمودي، شيمي مورب، شيمي چپي، شيمي راستي، مهندسي شيمي، پزشكي شيمي، شيمي و فيزيك، فيزيك و شيمي و …

و آي­كيو و سوادمان در زمينه شيمي در همان سطح اكابري باقي ماند. داستان­هاي ما و اين معلم شيمي هم خيلي با مزه بود:

معلم شيمي: بهار درس خواندي؟ (البته سوال مسخره اي بود چون من هيچوقت درس نمي­خواندم)

بهار: بله خانوم! (آيكون خب چيه دلم ميخواست دروغ بگم، بهتر از جريمه شدن بود كه)

معلم شيمي: پس علامت اختصاري اين عنصرهايي رو كه ميگم بگو! سرب؟

بهار(با اعتماد به نفس كامل): Mn

معلم شيمي (آيكون موي سر كنون): قلععععععع؟؟

بهار: Cu

معلم شيمي: منگنززززز؟؟؟

بهار: Pb

معلم شيمي: تو آدم بشو نيستي! از روي جدول تناوبي 100 بار بنويس تا اين­ها رو ياد بگيري و …

البته من اين صد بار را نوشتم اما جريمه­هايم هم غلط داشت. علايم اختصاري را به انگليسي سر هم نوشته بودم چون خوشكل تر بود و به همين دليل نمره انضباطم 14 شد!

معلم شيمي: بهار! واكنش فلان رو پاي تخته بنويس ببينم.

] بهار مي­نويسد[

معلم شيمي: بهاررررررررررر!!!!!!! اين كه يه واكنش انفجار اتميه! اين واكنش بمب اتميه كه!

بهار: خب خانم اگه ميخواهيد حد انفجار كاهش پيدا كنه، از كاتاليزور استفاده كنيد!

معلم شيمي:‌ بهارررررررررررر!!!!!! كاتاليزور انرژي واكنش رو بيشتر ميكنه!

بهار: خب خانم كيفش به همينه ديگه!

…..

معلم شيمي: بهار؟! سديم و پتاسيم و كلسيم چي هستند و به چه درد مي­خورند و چه خواصي دارند؟

بهار: به درد استخوان درد و استحكام استخوان­ها! براي درد پاها و مفاصل هم خوب هستند!

……

معلم شيمي: بهار؟! تعداد اوربيتال­هاي اتم به چي بستگي داره؟

بهار: به هسته اتم!

……

معلم شيمي: بهار؟! چرا عدد اكتان بنزين رو كاهش ميدن؟

بهار: هيچي خانم كه گرونتر بفروشنش!

……

معلم شيمي: بهار؟! عناصر راديو اكتيو چي هستند و چه خواص و كاربردي دارند؟

بهار: براي عكس برداري از استخوون­ها استفاده ميشن!

……

البته يك بخش شيمي بود كه من خيلي دوستش داشتم: آزمايشگاه شيمي.

اولين بار كه آن آزمايش معروف كوه آتشفشان را ديدم، بابا جان را مجبور كردم كه يك كيلو بي كرومات آمونيوم نارنجي رنگ بخرد با اين توجيه كه عقده­هاي دوران نوجواني من مانع از پيشرفتم در بزرگسالي نشود. خلاصه ديگر ما همه چيز و همه جا را به شكل كوه آتشفشان ميديدم: كتابخانه، كوه لباس­هاي نشسته در حمام و كنار ماشين رختشويي، كوه مدارك و اسناد مالي بابا، صندوق عقب ماشين بابا، سبد ميوه و … و همه جا اين آزمايش را به كمك اخوي انجام مي­داديم تا نكند خدايي نكرده بزرگ شويم و پيشرفت نكنيم و بيسواد بمانيم. البته هنوز مقداري از اين ماده نارنجي خوش رنگ را دارم.

معلم شيمي: بهار؟! بالن و بورت و لوله آزمايشگاه و … چه كاربردهايي دارند؟

بهار: مثل ظرفهاي آشپزخونه هستند، واسه اينكه ما هي از اين يكي به اون يكي مواد بريزيم!

حالا با اين سواد اكابري من از شيمي و هر آنچه كه به شيمي مربوط مي شود؛ يك نفر با جستجوي عبارت  «سي عدد وسيله آزمايشگاه شيمي» به اينجا رسيده است!!!!! اين بي ناموسي ترين توهيني بوده است كه در طول اين چند سال عمر به درد نخورم به من شده است.

حالا يكي، دو تا، چه خبرته بابا سي تا؟ نابغه آخه راكتور و نيروگاه اتمي ندارم كه سي­ي­ي­ي تااااا وسيله آزمايشگاهي داشته باشم كه. اصلا تو سي تا وسيله آزمايشگاه شيمي رو ميخواهي چي كار؟ به چه دردت ميخوره؟ ميخواهي نيروگاه هسته اي راه بندازي؟ به جاي اين كارها برو دكتر شو به درد جامعه ات هم بخوري؟ ميخواهي بري مثل رازي الكل كشف كني، مردم رو از اين دنيا و اون دنيا بندازي كه چي بشه؟ خب نكن ديگه! برو مثل يه دختر يا پسر خوب همون مهندس بشو، واسه جامعه هم مفيده؛ تازه جامعه ما بالاخره به يك مهندس خوب احتياج داره، فقط مهندس شيمي نشو، خوب؟

آخه برادر من! خواهر من! من همين الانش هم كه ميگن انرژي هسته اي حق مسلم ماست؛ من فرق بين هسته و اتم رو نميدونم؛ آخه من چطوري سي تا وسيله آزمايشگاهي، اون هم از نوع شيمي اش رو بهت بدهم؟

*برونكا همونيه كه چوبين باهاش مي­جنگيد كه سياره اش رو نجات بده، سرش كچل بود و دماغش گنده و يه شنل سياه داشت كه دو تا بال شنلش كه نوكهاي تيزي داشتند، به سمت بالا رفته بودند. اصولا به نظر من هر كسي شيمي خوانده شكل برونكا است (اگه شيمي نخوندي حتي كچل و دماغ گنده هم كه باشي، برونكا نميشي. اگه شيمي خوندي و كچل و دماغ گنده باشي، تازه برونكا ميشي. البته هر دو شرط با هم لازمه: كچلي و دماغ گندگي. يك شنل هم ميتونه شرط كافي باشه؛ حالا شنل زورويي هم بود رنگش سبز لجني هم بود قبوله. هر چند عينك هم كه باشه نور علي نور ميشه البته از نوع قابلمه اي اش. بنابراين خودت تصميم بگير كه برونكايي يا نه؟ به من چه! والا).

بي خوابي

شب است و خوابم نمي برد، بي خوابي آمده است سراغم و خاطرات كودكي ام.

چشم هايم كه كم كم خيس مي شوند ياد دخترك سه چهار ساله اي مي افتم كه دست برادر كوچكترش را گرفت و اولين فرار عمرش را مرتكب شد، به اندازه دو كوچه و چند پلاك.

ياد دخترك هفت هشت ساله ساكن اتاق زاويه و صندوق خونه و حياط پر از سنگ فرش هاي چهار خونه طوسي رنگ و درخت مو و راه پله هاي پيچ در پيچ كاهگلي پشت بوم خونه مادربزرگ و سقف چوبي و بوي گلهاي رز به وقت بهار و پله هاي سنگي طوسي با خال هاي سياه و خاكستري و سفيد و كاشي هاي فيروزه اي حموم و  سربينه مي افتم. صداي لي لي كردنش را روي سنگ فرش هاي حياط مي شنوم، مي شنوم كه فرياد مي زند به وقت فوتبال بازي كردن با عشق دوران كودكي و بلوغ و بزرگسالي. موهاي بلند و مشكي و صافش را ميبينم كه در باد تاب مي خورد.

ياد دخترك دبستاني ساكن اتاق اندروني و زير زمين بهار خواب و حياط بيروني و اندروني و آب انبار خونه مادربزرگ و حياط پر از درخت هاي موي ته بن بست مي افتم كه به وقت بهار ساقه هاي درخت موي همسايه از ديوار آجري رنگش آويزان مي شدند و از در چوبي فيروزه اي رنگ كلون دارش مثل يك گنج مراقبت مي كردند.

ياد دختركي خواب رفته با قصه سنگ صبور شب گذشته مي افتم كه صداي كبوترهاي حياط بيدارش ميكنند كه برود و برگ هاي تازه مو را بكند براي دلمه و قدش نمي رسد و چقدر حرص ميخورد كه كاش زودتر بزرگ شود؛ بزرگتر كه مي شود غوره ها رسيده اند اما باز هم قدش نمي رسد و حرص ميخورد، ميخواهد غوره ها را بچيند براي وقت مستي؛ اما حالا كه دستش و انگورها رسيده اند، يك ساختمان بلند جاي درخت مو را گرفته است.

ياد دخترك نوجوان ساكن اتاقي كنار درخت توت هزارساله مي افتم كه روياهايش به همان دوري و نزديكي كوه هاي روبرو است، كه وقتي دستش را دراز ميكند برف نوك قله را لمس مي كند؛ كه انگشت مياني اش پينه بسته است از تمرين خوشنويسي روي كاغذهاي گلاسه براق، كه سرش داغ است از مستي روياهايش و فكر فرارهاي بزرگترش؛ كه كبوتري لانه كرده كنار پنجره اتاقش و همه ميگويند كه «كارش آمد دارد»، جوجه هاي پشت پنجره آمده اند كه كارش را يكسره و تكليفش را معلوم كنند؛ آمده اند كه يادش بياندازند نقشه فرار هزار ساله را.

ياد دخترك جواني مي افتم كه پول هاي توي جيبش را مي شمرد تا اندازه نقشه فرارشان كند و برود و انگشتانش يخ زده اند در سرماي زمستان، ناخن هاي پايش كبود شده اند و پول هايش را آتش زده است تا گرم شود.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار. طلب كارم كه چرا وقتي فرار كرد، باز هم برگشت؟

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار روزهاي كودكي كه به بزرگي گذشت تا به روياهايش برسد.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار دفتر شعري هستم كه پاره شد و سوزانده.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار غوره هاي نچيده و انگورهاي نخورده.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار قصه سنگ صبور كه يادش رفته است.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار همه روزهايي كه براي روياهايش جنگيد و زخمي شد؛ طلب كار پاهاي بي آبله.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار يك عالمه روياهاي نشدني، يك عالمه فرصت رويا پردازي نشدني كه سوخت براي روياهاي شدني.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار همه نقشه هاي فراري كه به ديگران داد.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار آدمي كه هست و نميخواهد كه باشد.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار يك آدم شاعر.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار همه كاغذها و مدادها و نوشته هاي ننوشته شده كه قايمشان كردم در دلم تا به روياهايم برسم.

من از آن دخترك طلب كارم، طلب كار عشقي كه به تعويقش انداخت تا به روياهايش برسد.

بدهكار روياهايم نيستم، ظاهرشان خوشقواره اند به تنم حتي از ديد كساني كه بدهكار روياهايشان هستند؛ اما طلب كار آدمي هستم كه دويد تا به روياهايش برسد؛ طلب كار آدمي هستم كه روياهايش دست يافتني بود.

كاش مي شد روياهايم بزرگتر باشند. كاش اينقدر آدم كوچك و قانعي نبودم. كاش بين روياهايم يك خانه چوبي قهوه اي رنگ پر از پيچك وسط جنگل هم بود كه بشود به دستش آورد. كاش رويا پرداز بودم. خسته شدم از اين بالغ و منطق درونم كه جلوي روياپردازي هايم را مي گيرد. كاش من هم بلد بودم رويا پردازي كنم.

چشمانم ديگر خيس نيستند و نور كمرنگ شيطاني از روزنه باريك مابين پنجره و پرده يادم مي اندازد دختركي را كه زن بالغي شده است اين روزها و بايد كه بدود براي روزهايي كه بدهكار روياهاي جواني اش نباشد، روياهايش خوشقواره شوند به تنش و به وقت مستي و راستي يادش بماند كه چه همه دويده است كه رويايش را خوشقواره كند.

ناموس و دوست

آقا ما يك غلطي كرديم و خورديم (اولش فكر ميكرديم، فقط كرديم، بعدا فهميديم كه هم كرديم و هم خورديم) به يك آقايي زبونم لال، روم به ديوار گفتيم: «كمك!»

بعد ديديم موقع خروج از محل كارشان در را براي ما باز مي كنند كه اول ما برويم، هنگام رد شدن از خيابان مراقب ما بودند، در خيابان بايد از سمت راست ايشان حركت مي كرديم كه كسي به ما چپ و راست نگاه نكند، ميگفتند: «فلان جا خطر داره زن تنها بره و به خودم بگو كه من هم باهات باشم»، يا مثلا كلي اخم مي كردند كه چرا در خيابان كنار محل كارشان منتظر مانده ام؟، برايمان تاكسي مي گرفتند و ميگفتند رسيدي اس ام اس بزن و …

البته اين تاكسي گرفتن ايشان هم داستاني دارد:

يك بار راننده تاكسي مورد نظر نه تنها در طول مسير با ما رفيق شد و قرار شد به سلامتي به وصال هم برسيم بلكه آنقدر تند ميرفتند كه ما فكر كرديم عن قريب است كه قبل از وصال ايشان به لقاء الله برسيم و رستگار شويم و آنجا به وصال قلمان هاي بهشتي برسيم. البته حالا كه فكر ميكنم ميبينم با آن سرعت يحتمل در اثر پرت شدن من از صندلي عقب به جلو، قبل از لقاء به وصال ايشان هم مي رسيديم. صد البته كه من درك ميكنم كه اين آقا مقصودشان از اين كار خير بوده است و مي خواستند كه دوشيزه اي را از اين رهگذر به هر نحوي كه هست حتي در بهشت پاي سفره عقد بنشانند.

بار دوم هم تا آمدم دهنم را باز كنم و مسير را به راننده بگويم، ايشان به جاي من مسير را گفتند و … و من لعنت فرستادم به دهاني كه به موقع باز نشد. خدا روز بد به من و شما و اين آقا ندهد. تاكسي مذكور چند عيب مسلم داشت كه البته حقمان نبود:‌ صندليهايش قابل نشستن نبود، نه اينكه فنر داشته باشدها، نه؛ اصلا فنر نداشت كه بتوان نشست؛ حالا اين هيچي، تو سرم بخورد؛ آقاي راننده متعلق به يكي از شهرهاي وطني بودند و … (آيكون آره همون حدست درسته) تمام مسير با خانمشان با همان زبان شهر خودشان بلند بلند صحبت ميكردند و وقتي مي خواستند قربان صدقه اش بروند ميزدند كانال فارسي و بماند كه من و سه خانم محترم ديگر در تاكسي قرمز و بنفش و سبز و سورمه اي و بيست و چهار رنگ مداد رنگي مي شديم و …، ايراد بعدي اين بود كه ايشان يك دور ما را دور كمربندي شهر تهران بردند و بعد به مقصد رسيديم، انگار كن كه ميخواهي بري ميدان شوش ولي سر راه براي اينكه از فرعي رد بشي كه زودتر برسي يك سري هم به ميدان تجريش بزني!!!!! ايراد بعدي اين بود كه ايشان يكي در ميان كه قربان صدقه خانمشان  مي رفتند، يك نگاهي هم به ما مي كردند و لبخند مي زدند و …

ما هم طي يك اس ام اس مودبانه از اين آقا خواستيم كه اجازه بدهند كه ما خودمان اقدام به انجام عمل شنيع و بي ناموسي گرفتن تاكسي كنيم، كه باز هم غلط كرديم و خورديم چون ايشان به شدت ناراحت شدند.

خلاصه دردسرتان ندهم، كلا ما هر چه زور زديم نفهميديم اين كارها يعني چه؟ كلي مطلب خوانديم در مورد اخلاق مردها و زنها و … و كاشف به عمل آورديم كه: «بله! وقتي شما به يك آقايي مي گوييد كمك! يعني اينكه ميگوييد كه من ميخواهم ناموس شما بشوم.»

حالا شما حساب كنيد اين را كي به كي گفته است ؟!!!؟؟

آقا جان، من اولين باري كه قرار بود تاكسي سوار شوم و از مدرسه به خانه بيايم (دوران امتحانات كه سرويس مدارس كار نمي كردند) يك كاري كردم كه بابا جان شبش رو به من گفت: «دخترم بهار! تو ديگه بزرگ شدي، نميشه خودت بري مدرسه و بيايي؟ بالاخره بايد يه جايي ياد بگيري از پس زندگي ات بر بيايي! آخه مامانت امروز مجبور شد سه برابر كرايه تاكسي بده!!!!»

اوايل دوران شعارهاي استقلال مالي و كوبيدن سر همه به طاق، يك شب باباجان گفتند: «كجا بودي؟» من هم گفتم: «جانم؟؟؟!!!؟؟؟» اين شد كه ديگر چنين مكالماتي بين ما رد و بدل نشد. البته مامان جان از اين امر مستثني هستند، چون هر وقت بابا بهش ميگويد: «كجا بودي؟» مامان جان ميگويند: «جونم» و مكالمه اي رد و بدل مي شود و …

در مورد برادرم هم كه ايشان يك جورايي ناموس ما هستند، نه من ناموس ايشان. البته هميشه ميگويد: «بهار! شوهرت بالاخره تو رو ادب خواهد كرد.»

پسر خاله و عمو و دايي و عمه و … هم كه هر بار آمدند به من بگويند: «تو ناموس مني» من يك لبخند مليح تحويلشان دادم كه يعني » شما كه نمي خواهيد بي ناموسي هاي خودتان رو شود كه؟!؟»

آقايان راننده تاكسي خوش غيرت هم كه هر بار ما را سوار كردند و متوجه بي ناموسي ما شدند :‌ «همان شبانه سوار شدن در تاكسي  بدون آقامون»، فهميدند كه ما قابليت تبديل به ناموس كسي شدن را نداريم واسه همين اگر آقايي مزاحممان بشود، ما را پياده مي كنند به جاي ايشان.

تازه، ما هميشه در را براي آقايان باز ميكنيم كه آنها جلوتر بروند كه اگر چاله اي چيزي، خداي نكرده در جلوي راهمان است؛ گريبانگير آنها شود، نه ما.

خلاصه كلا تا قبل از آشنايي با اين آقا، نمي دانستيم ناموس يعني چي؟ و حس اينكه ناموس كسي باشيم را نداشتيم كلا. يعني خب مردهاي اطراف ما فكر مي كردند كه ما به درد اينكه ناموس آنها بشويم، نميخوريم و يا قابليت تبديل شدن به ناموس را نداريم كلا و يا اينكه كلا لايق گرفتن لقب «ناموس» نيستيم (مثل لقب شواليه هست كه به يكي ميدهند ها، اونجوري). بعدا هم كه به اين آقا فرموديم كه «اين ناموس هر چي كه هست واسه ما خوب نيست و به مزاجمان نمي سازد»، متهم شديم به عدم درك و شعور و نفهمي و بي ارزش شمردن تلاش هاي ديگران در كمك به ما و فكر كنم همين بود كه كلا دوستي امان بهم خورد، ‌البته بماند كه ما از ايشان كمك فكري خواسته بوديم نه كمك فيزيكي.

خلاصه كه ما ديگر غلط بكنيم و بخوريم كه به آقايي بگوييم: «كمك!». اصلا ميخواهيم از اين به بعد هر وقت كمكي از آقايي خواستيم به ايشان مستقيما بگوييم:‌»‌تو بيا ناموس من بشو!»‌ احتمالا اين در ديكشنري آقايان يعني:‌ «من ناموس تو نيستم اما دوستت هستم.»

ببخشيد كه اين نوشته اينقدر پر از بي ناموسي هاي من بود، در آخر از آقايان محترم خواننده اين پست عذر خواهي ميكنم براي اين همه بي ناموسي هايي كه مرتكب شده ام و اينجا هم نوشته ام.

انتخابات و دموكراسي و عدالت و …

دايي من: ببين بهار من ميخواهم باز هم به همين رييس جمهور راي بدهم.

بهار: چرا؟ براي چي؟ مگه خل شدي؟

دايي:‌ نه بهار جونم! براي اينكه بره باز هم از اين حرفا بزنه و بگه كه اسراييل نابود بايد گردد و … آمريكا هم بياد ايران بزنه كن فيكون كنه و بره و نسل همه اينها رو از بين ببره و ما راحت شيم.

بهار: دايي آخه چرا اينقدر ساده لوحي؟ ميداني جنگ بشه چقدر بدبخت ميشيم؟ مگه تو سابقه جنگ قبلي يادت نمياد؟

دايي من: چرا! اما يه نسل نابود ميشه، راحت ميشيم ديگه.

بهار: كدوم نسل؟ نسل من؟ نسل تو؟ يا نسل بچه ات؟ تازه همه ما هنوز داريم تاوان اون قبلي رو پس ميديم.

[ دايي كمي سكوت ميكند]

دايي: باشه اشكالي نداره بالاخره اينا هم نابود ميشن ما راحت ميشيم.

بهار: آخه دايي مگه جنگ قبلي اينا رو نابود كرد كه حالا بكنه. تازه اگه همه با هم نابود بشيم كه ديگه تو هم نيستي كه خوشحال بشي كه. بعدش هم به نظر من تا آدمايي مثل تو (البته تو دلم گفتم غضنفرهايي مثل تو) در اين مملكت داريم، نيازي به آمريكا نداريم كه بياد بزنه ايران رو نابود كنه، همين تو يه دونه كافي هستي.

اينجا ديگه خنديديم و مكالمه تموم شد.

اين روزها كه همه دارند در مورد انتخابات آمريكا و … حرف ميزنند، دارم به اين فكر ميكنم كه ما چه مملكت بدبختي هستيم به خدا، من ميخواهم بروم به آن نامزدي راي بدهم كه در خيابان اندازه مانتو و روسري ام را چك نكنند، بماند كه اين آقاي نامزد الان چقدر ناز مي كنند و براي همه ما شرط و شروط مي گذارند. دايي من هم ميخواهد برود به آن كسي راي بدهد كه بالاخره بيايند بزنند همه را نابود كنند، خلاص شويم. البته دايي قبلا به همون نامزد اصلاح طلب راي داده بود اما الان معتقد است كه «دندان لق را بايد كند انداخت دور.»

آن وقت آمريكايي ها از اينكه اوباما رييس جمهور شده از خوشحالي نمي دانند چي كار كنند؟ وبلاگ نويس هاي ما هم در خوشحالي مردم آمريكا شريك هستند، البته من نمي دانم چرا؟ مثلا الان ديگر همه تحريم هاي بين المللي (علي الخصوص اقتصادي) عليه ايران حذف مي شود؟ آمريكا ديگر از حق وتويش  عليه ايران استفاده نمي كند؟ لابي صهيونيست مي گذارد ارتش آمريكا از افغانستان و عراق خارج بشود و ايران از محاصره نظامي در بيايد؟ و …

اگر هم بگوييد كه ما ياد انتخابات فلان روز خرداد افتاديم، باور كنيد يك جيغ فجيع خواهم كشيد. آقا جان، اوباما جان يك سال و خورده اي است كه دارد تبليغ انتخاباتي مي كند و همه زن و زندگي اش جلوي چشمان من و شماي ايراني تروريست و مسلمان هم هست و تازه زندگي نامه عمه اش را هم درآورده اند و … آن وقت ما در ايران حتي اسم زن و بچه پريزيدنت خوش تيپ امان را هم نميدانيم، البته اينكه در توجيه بگوييم كه اين زندگي شخصي يك نفر است و به خودش مربوط است نشان مي دهد كه ما ايراني ها دموكراسي و احترام به حقوق افراد را خوب بلديم اما هر جا كه به نفع امان باشد.

شوخي

نزديك يك سال و نيم پيش، يعني بهار 86 بود كه من ناخودآگاه هنگام تغيير بي هدف كانال هاي تلويزيون وطني از يك آقاي روحاني كارشناس امور و مسايل خانوادگي شنيدم كه:

اگر يك زن و مرد نامحرم با هم شوخي كنند، خداوند به ازاي هر شوخي آن ها را هفت صد سال عذاب خواهد داد.

يكي از دوستان دخترم در عكس العمل به اين جمله گفت: «اگه اينجوري باشه، اون دنيا هم كه تموم شه من باز به خدا بدهكار ميشم كه.»

دوست ديگري فرمودند كه:‌ «اشكالي نداره عوضش اون دنيا با بر و بچز  دم هيتر جهنم پيش هم هستيد.»

من آن روز تا شب حساب كردم ديدم به اندازه هفت تريليون سالي به خدا بدهكار مي شوم. بعد ديدم خيلي سخت است قبل و بعدش را حساب كنم به خدا گفتم: «خودت زحمت حساب كردن بقيه اش را بكش، كارمزدت هم 10 بار شوخي با نامحرم.»

البته چون اين كارشناس محترم در مورد مسايلي از قبيل دست دادن و بغل كردن و بوس كردن و … كلا هر نوع رابطه نزديك با نامحرم حرفي نزدند و فقط در مورد روابط دورادور صحبت كردند، من اين نتيجه گيري را كردم كه » وقتي با نامحرمي دست مي دهيد يا بغلش مي كنيد و يا بوسش مي كنيد و ساير مسايل ديگر كه از گفتن آن  معذورم ( آيكون زن و بچه مردم از اينجا رد مي شوند)، لطفا جدي باشيد؛ حواستون باشد اگر شوخي در كار باشد، به ازاي هر بار شوخي هفتصد سال عذاب خواهيد ديد؛ چون احساسات نامحرم مربوطه را لگد مال كرده ايد.»

چيزي به اسم زن

بهانه نوشتن اين متن، خواندن اين يكي متن هست كه فكر كنم جرقه نوشتنش از كامنتي شروع شد كه من در اين يكي متن گذاشتم و يك سري از نوشته هاي اخيرم. پيشاپيش از اينكه طولاني است عذر خواهي ميكنم، چون ميخواستم همه حرف هايم را يك بار بزنم و خلاص.

من هرگز مردها و يا حتي زن ها را جمع نمي بندم بنابراين در اين نوشته اگر نوشتم مردها و يا زن ها منظورم كل جامعه مردها و زن ها نيست منظورم جنسيت هاي مختلف هستند كه در شرايط مختلف رفتار فردي خاصي دارند.

شايد من يكي از معترض ترين زنان اطرافم به شرايط مردسالاري اين جامعه باشم اما اين به اين معني نيست كه ديدگاه من نماينده ديدگاه اكثريت زنان است. اين يك ديدگاه شخصي است كه شايد حتي فعالين حقوق زنان و فمينيست هاي ايراني هم آن را قبول نداشته باشند. بنابراين فقط نظر خودم را مي گويم. من قبول دارم در شرايط ناعادلانه هر دو جنس ضرر مي بينند اما معتقدم در هر شرايطي جنسي كه آسيب پذيرتر هست، بيشتر ضرر مي بيند. اينجا منظور از آسيب پذيري عدم توانايي فيزيكي و ضعيفه اي و اينها نيست، منظورم جنسي است كه به واسطه قوانين نابرابر آسيب پذير شده است. نابرابري قوانين ايران به زنان ما بيشتر از مردان آسيب ميزند، نه به واسطه اينكه جنس لطيف هستند و ضعيف هستند و … به واسطه اينكه از لحاظ انساني برابر ديده نشده اند.

ادامهٔ نوشته »

سيگار

نشسته ام پشت ميز تحريرم و مقابل صفحه مانيتور و كار مي كنم، پلك نميزنم. قوز كرده ام مثل هميشه. چنان محو كارم هستم كه نمي فهمم ساعت پنج صبح است و من بايد كه خواب باشم. دستم مي رود سمت پاكتي كه كنار دستم است و يكي از محتوياتش را مي گذارم در دهانم و ميجوم … بيشتر با دندان هايم فشار ميدهم و بزاق دهانم را بيشتر ميكنم كه خوشمزه تر و شيرين تر شود.

بيست دقيقه است كه ميجوم و مزه اش تمام شده است، از دهانم بيرونش مي آورم. سطل آشغال نزديك دستم است اما بشقاب كناري را ترجيح ميدهم. سبز رنگ است و جويده شده. مي گذارمش كنار چند عدد سبز رنگ ديگر.

20 دقيقه بعد، دوباره دستم مي رود سمت پاكت كناري و … همچنان به صفحه مانيتور روبرو زل زده ام و پلك نميزنم و چشمانم خشك شده اند و …

وقتي كارم نيمه تمام و انرژي ام تمام مي شود، بلند مي شوم، نگاه ميكنم و بشقاب كوچكي را مي بينم پر از آدامس هاي سبز جويده و پاكت خالي.

من سيگاري نيستم، هيچ دليل خاصي هم براي اينكه سيگار نكشم نداشتم، اما حس كساني كه سيگار مي كشند را درك ميكنم. حس آدم هايي كه در مواقع و شرايط مختلف سيگار مي كشند.

آدامس و سيگار و زندگي مثل هم هستند، مزه خوبش براي يه مدت كوتاه هست و بعد تموم ميشود و ميرود. بايد دوباره بعدي را استفاده كني تا مزه اش يادت نرود. آن قدر آن مزه اولي، شيرين بوده است كه ميخواهي دوباره مزه اش را امتحان كني، همانطوري كه حواست نيست و سرگشته اي. وقتي كه مزه اش تمام ميشود، تا يك مدت كوتاه مزه اش هست اما دوباره بدنت مي طلبد كه مزه اش را تجربه كني. اما …

اما زندگي يك فرق بزرگ دارد، اينكه وقتي مزه خوبش هست تو نميفهمي، يعني حواست نيست؛ ترس تموم شدن مزه خوبش نميگذارد بفهمي مزه اش چقدر خوب است؟ ترس هاي ديگه هم نمي گذارند. براي همين وقتي مزه خوبش تمام مي شود يادت ميرود كه چه مزه اي بود؟‌ براي همين دنبالش نميگردي كه دوباره تجربه اش كني.  گاهي اصلا حواست به مزه خوبش نيست. همين است كه زندگي را يك بار تجربه ميكني؛ اما آدامس و سيگار را مي تواني هر چند تا كه بخواهي دوباره تجربه كني چون حواست به مزه خوبش هست.

سيگار را اما شنيدم كه آخرش تلخ تره، شايد براي همين است كه به زندگي شبيه تر است. آدامس اما آخرش بي مزه است. زندگي آخرش افسوس است.

پي نوشت: الان كه فكر ميكنم ميبينم من بي جنبه كلا استعداد تبديل شدن به يك سيگاري  معتاد و يا معتاد خيابون خواب را بسيار جدي دارم. وقتي جنبه آدامس رو ندارم، ببين ديگه در رويارويي با سيگار و مواد مخدر چه بكنم؟

اليزه

آخه اليزه جان تو چرا مطلب من را شير ميكني كه آمار بازديدكننده هاي وبلاگم برود بالا؟ بعد اون عدد كنار اون نموداره كه هميشه بيست بود و وقي مثلا به 18 ميرسه اون خطه ميرفت بالا و من كلي حال ميكردم كه آخ جان نموداره رفته اون بالا و من چقده ويزيتور داشتم و اينا و دو تا مونده به آخرش. حالا الان اون عدده شده هشتاد، اون خطه هم نصف شده و من اعتماد به نفسم كم شده. حالا 40 تا مونده به آخرش.

داستان رانندگي بابا

پيش نوشت: راستش من بابا رو خيلي دوست دارم لذا بعد از خواندن اين پست هرگونه نصيحتي مبني بر اينكه پدر و مادر تاج سر آدم هستند و لا تقل لهما اف و غيره به شدت خركي پذيرفته نيستند.

————————————————–

بابا وقتي راننده شد كه بيست سالش هم گذشته بود و چون سرباز فراري بود اينقدر صبر كرد تا از سربازي معاف شد و رفت گواهينامه گرفت اما گواهينامه اش را قبل از انقلاب (آيكون به نظرت وبلاگم فيلتر ميشود الان؟) گرفته بود و چون تاريخ انقضاء گواهينامه هنوز نرسيده بود، بابا جان شوماخر تصميم گرفتند كه تا همين هفت-هشت سال پيش با گواهينامه دوران طاغوتي رانندگي كنند (آيكون باور نميكني؟ ولي بارو كن). كلا فكر ميكردند كه نيازي به تعويض گواهينامه نيست (آيكون من همه چيز ميدانم تو فضولي نكن) بنابراين بابا جان شوماخر از عناصر باقي مانده ضد فرهنگ رانندگي در قبل از انقلاب مي باشند كه داستان بازگشت ايشان را به آغوش پر مهر فرهنگ رانندگي بعد از انقلاب در زير ميخوانيد:

گويا بابا جان شوماخر آن اوايل كه اقدام به ابتياع گواهينامه كرده بودند_ اشتباه نكنيد ابتياع! چون من بعيد ميدانم بابا جان شوماخر اقدام به اخذ كرده بودند! همون ابتياع بوده گمانم، اگر كمي تامل كنيد خواهيد فهميد چرا_ هنوز مامان جان را زيارت نكرده بودند كه يك دل نه صد دل عاشقشان بشوند، بنابراين خداوند هم به ايشان مرحمتي ننموده بودند و جيبشان را پر نكرده بودند از اسكنه قرمز (ايكون ميداني كه خدا به آنهايي كه سنت پيامبر را اجرا كردند پول ميدهد، مجردها كلا در نظر خدا نيستند، اين را معلم ديني دبستان امون گفته بود) كه اسكنه قرمز در آن زمان از اهم واجبات براي ابتياع يك عدد ماشين بوده است، بنابراين چون من و مامان جان در جريان نبوديم نميدانيم كه تا قبل از سنت حسنه ازدواج، بابا جان چقدر شوماخر بوده؟ اما بابا جان از همان كودكي كه با نخ و ماشين پلاستيكي براي امر خطير رانندگي تمرين مي كردند معتقد بودند كه اصولا تقصير جاده و دست اندركاران نظام است كه سنگ جلوي پاي ما مي اندازند تا نتوانيم خودروي ملي امان را برانيم  و بابا جان هنوز بعد از سال ها تا آخر پاي اين عقيده اشان مانده اند.

اما بشنويد از داستان رانندگي بابا بعد از ازدواج:

بابا جان وقتي به خواستگاري مامان جان مي آيند يك عدد خودروي صفر وطني داشتند و همين شده است كه مامان جان در روزهاي اوج انقلاب و شعارهاي وطني، عاشقشان شده اند و بله را گفتند (ايكون بادا بادا مبارك بادا). خلاصه روز اولي كه اين دو زوج نوشكفته قرار بوده است بروند نامزد بازي با يك عدد ماشين خوشگل وطني، مامان جان يك جفت كفش پاشنه 25 سانتي و بلكه هم بيشتر پوشيده بودند (آيكون مامان و بابا تقريبا هم قد هستند) و قدم در خودروي ملي گذاشتند. هنگام عزيمت به سمت چلوكبابي جوان در بين راه بابا جان شوماخر و مامان جان متوجه مي شوند كه يك عدد اتوموبيل فرنگي به داخل چوب چپ كرده است، بابا جان شوماخر همچنان كه داشتند به اتوموبيل مذكور نگاه مي كردند، مي فرمايند كه:

– نگاه كن! يك ذره حواسش رو جمع نميكنه ببينه كجا داره ميره؟ خوب برادر من چرا حواست رو جمع نميكني كه نري تو جوب؟ آخه كي به تو گواهينامه داده؟ عجب ها … و …(آيكون صداي مهيب)

بله ديگر خودتان حدس بزنيد بقيه ماجرا را. بابا جان و مامان جان و خودروي وطني با هم وارد يك عدد جوب كوچك كنار خيابان مي شوند و كف خودروي وطني آفتاب مي بيند.  بنابراين بابا جان و مامان جان با يك عدد پاشنه شكسته به آغوش پر مهرخانواده باز مي گردند.

البته اطلاعات ديگري در اين زمينه تا زمان احداث اينجانب و تولدم در دست نيست.

بابا جان شوماخر در عنفوان ازدواج فكر ميكردند كه خودروهاي وطني هم مانند اجنبي هاي استعمارگر ستون پنجم دارند و اين بوده است كه با اين خودروي وطني اشان گاه مي شده است كه دنده پنج هم مي رفتند (ايكون اشتباه نكن اون چهار تا دنده براي تزيين بوده و بابا جان شوماخر گول نمي خوردند كلا) و خلاصه ايشان مثلا يك بار در يكي از جاده هاي وطني تصادفي به غايت كوچك كردند كه عشق اين دو نوگل جوان را وارد مرحله جديدي كرد: مامان جان در اثر شدت ضربه براي مدت 24 ساعت هيچ كس را الا بابا جان شوماخر نمي شناختند كه البته اين هم از  فنون بابا جان شوماخر است كه ميخواسته بدين وسيله عشق مامان جان را تخمين بزند و صد البته كلا تقصير جاده بوده است كه هنگامي كه بابا نپيچيده است او پيچيده است.

البته بابا جان شوماخر كلا هر سال يك عدد خودروي وطني صفر از كمپاني تحويل ميگرفتند و در آخر سال هنگام نو شدن سال خودروي مزبور را به قبرستان ماشين ها مي فرستادند و براي سال نو يك خودروي نو از دوباره ابتياع ميكردند.

بعد ها بابا جان يك عدد خودروي اجنبي ابتياع فرمودند تا خانواده كوچك ما را از اسباب و لوازم مدرنيته محروم نسازند. اما داستان به اينجا ختم نميشود اين خودروي اجنبي دو ايراد داشت: دست دوم بود، و يك عدد تاير يدك صاف مثل آينه داشت كه ما خودمان را در آن مي ديديم. بنابراين در اولين اقدام ما براي بهره برداري از آن در سفر پيش رو، بعد از تحويل آن از اصغر مكانيك به سمت مقصد در جاده قرار گرفتيم اما  مدتي بعد …. بله! حدستان درست بود: خودروي ما ياتاقان سوزاند (آيكون همان موتور سوزاندن) البته بابا جان هنوز هم معتقد بود كه تقصير جاده طولاني است و الا ما قبل از سوختن خودرو به مقصد ميرسيديم و خانواده كوچك امان همراه با خانواده كوچك عمويمان در گرماي 45 درجه جاده قم- بهشت زهرا نمي سوختند. بار بعد ما در گردنه هراز بوديم كه فهميديم پنچريم، خوب اشكالي ندارد از تاير يدك استفاده ميكنيم اما بعد از 5 كيلومتر، تاير يدك كه در باران بهاري جاده هاي شمالي مست شده بود، قاط زد و پنچر شد.

بابا جان شوماخر خيلي زود فهميد كه از اين اجنبي ها آبي گرم نمي شود و چون معتقد بود نبايد آب (همان پول) را به آسياب دشمن بريزيم بدون اينكه تاير جديدي براي اين خودروي اجنبي ابتياع كند، آن را فروخت.

بابا جان شوماخر بعد ها يك عدد خودروي وطني خريد كه از پشتش به جاي صندوق عقب مي شد به عنوان مكان استفاده كرد. بنابراين خانواده كوچك ما هميشه در همه مهماني ها و عروسي ها همراه با دو خانواده هشت نفره و هفت نفره عمو جون اينها اوقات را به خوشي ميگذارند. از آن زمان خاطره زيادي در دسترس نيست جز بعضي از توهمات سياه رنگ من در زير دست و پاي دختر عموها و پسر عموها.

….. (آيكون اين سه نقطه يعني مدتي بابا جان خودرو نداشتند)

بعد از مدتي باباجان باز هم خودرو ابيتاع فرمود.  اما اين بار با هميشه فرق داشت. بابا جان شوماخر با سرعت يك ده هزارم نانو بر يك ميليونيوم  متر رانندگي مي فرمود و من بعدها فهميدم كه چرا هر روز صبح دير به مدرسه ميرسيدم؟ البته ايشان با اين خودرو كلي ماجراهاي عشقي و ليلي و مجنوني دارد. مثلا يك بار بدون اينكه ماشين حتي يك قطره روغن ترمز داشته باشد از سربالايي ترين خيابان تهران به سمت پايين، دنده خلاص تا پمپ بنزين رانندگي فرمودند تا ما را به مدرسه برسانند (آيكون اشتباه نكن ما در بين راه مدير مدرسه امان را هم سوار كرديم كه به مدرسه برسانيم بنابراين زنده مانديم). با همين سرعت ايشان در بزرگراه ها به صورتي كه  نيمي از ماشين دقيقا در روي لاين منتها اليه سمت چپ و نيمي ديگر در روي لاين  راست كناري بود رانندگي ميكردند و معتقد بودند: «بچه آدم بايد ميانه رو باشه و بتواند ماشين را كنترل كنه. همه چيز كه سرعت نيست كه.» البته ايشان معتقد بودند كه بهتر است رانندگان خودروهاي الكانس و ب ام و سري شونصد پشت سر يك خوردوي وطني در اتوبان رانندگي كنند و بدانند كه نبايد از خودروي وطني جلو بزنند و بهتر است كمي هم طعم محروميت را بچشند.

البته من يك بار حساب كردم بعضي مسيرها را من پياده زودتر از بابا و ماشينش طي ميكنم.

اصولا بابا جان فكر ميكرد كه اين جريان ستون پنجمي ها مال دوران جنگ است و  توهمي بيش نيست و الان خودروها همه اصلاح شده اند و از اين حرف ها. بنابراين فقط از دنده يك در مواقع لزوم استفاده مي كرد و در بقيه مواقع ما خلاص ميرفتيم. از دنده عقب هم در بزرگراه ها براي رفتن به داخل فرعي ها استفاده ميكرد. بنابراين روزي كه ميخواست به من رانندگي ياد بدهد، گفت:

– ببين بايد پاتو بذاري رو پدال سمت چپي و ترمز دستي و دنده را خلاص كني و استارت بزني و وقتي يه كم رفتي جلو بزني دنده يك!

من: آن وقت آن علامت هاي ديگر روي اون گوشكوبه چيه؟

بابا:‌هيچي! وقتي ميخواهي بري عقب به عنوان نقشه ازش استفاده ميكني.

البته بابا جان نحوه پارك كردن در دنده و دنده خلاص را هم به خوبي با جزييات تفاوت هايشان به من ياد داد. چون خودش در اين امر بسيار بسيار ماهر هست مخصوصا در پارك كردن ماشين با دنده خلاص. كلا به نظر بابا بهترين دنده براي خودرو سواري خلاص است.

هفت- هشت سال پيش وسط دوران عزم  بابا براي اصلاحات اخلاق رانندگي،  بابا جان شوماخر يك بار در نيمه هاي شب وقتي از چراغ قرمزي در خيابان سهروردي رد شد، با آقاي پليس مخفي در پشت درختان روبرو شد و آقاي پليس از ايشان گواهينامه خواست و بابا جان شوماخر با كمال خونسردي گواهينامه شير و خورشيدش را به آقاي پليس نشان داد و ما كلي آقاي پليس را احياي قلبي نموديم آن شب و  ايشان گواهينامه بابا را ضبط نمودند. البته قرار شد بابا جان يك سري كلاس هاي توجيهي بروند تا دوباره بهشان گواهينامه بدهند. اينگونه شد كه بابا جان دوباره به آغوش پر مهر فرهنگ رانندگي بعد از انقلاب پيوست. در اثر همين كلاس ها بود كه بابا جان بعدها فهميد كه اصولا آينه يك عدد وسيله قرطي بازي نسوان است بنابراين دو عدد آينه بغل را داد به مامان جان براي استفاده و خودش از يك عدد آينه كوچك كن كه روي شيشه جلوي ماشين نصب بود گاهي براي چك كردن موهايش استفاده مي كرد. بابا جان اصولا معتقد بودند و هستند كه هر كاري را مي شود يك تنه و يك دست انجام داد مثل: رانندگي.

البته بابا جان از همان روز تولدشان معتقد بودند كه كمربند ايمني كلا براي اين است كه بياندازند فقط روي لباس كه جريمه نشوند البته من هيچوقت نديدم كه خودروهاي بابا كلا كمربند ايمني داشته باشند، فقط يك تكه نوار پهني است كه از كنار در سمت راننده  آويزان است (آيكون آدمي كه پهلوي راننده است كمربند نميخواهد كه، فقط بايد حواسش به چاله ها و پيچ ها باشد) بنابراين من هنوز طعم شيرين استفاده از كمربند ايمني را نچشيده ام.

بابا جان هوش فوق العاده اي در جهت يابي دارند، كلا يادم هست ما يك بار مي خواستيم برويم خونه خاله جان تاج السلطنه، اما دوباره برگشتيم خونه خودمون. يعني ميخواستيم بريم ها! بابا هم حركت كرد اما آخر مسير ما به خونه خودمون رسيديم.

بابا جان اين خودرو را خيلي دوست داشت طوريكه سه بار لباسش را عوض كرد و از نو كاملا رنگش كرد. بار سوم كه ماشين را از اكبر رنگ رز تحويل گرفته بود، يك ساعت بعد در هنگام عجله براي رسيدن به قطاري كه تا بيست دقيقه ديگر حركت ميكرد و ما با آن يك ساعت فاصله داشتيم ماشينشان را كمي زخمي فرمودند (آيكون ما هيچي امون نشد فقط ماشين بغلي رنگي شد).

بابا دو ماه است كه اين ماشينش را فروخته. خيلي دوستش داشت. حالا يك دوست نو پيدا كرده. البته هنوز هم معتقد است كه تقصير جاده است و من و بقيه سرنشينان خودرو  كه گاهي چاله ها و پيچ ها را ميبينم اما به او تذكر نميدهيم.

——————————————-

پي نوشت: اسم خودروي وطني را نمي گويم كه ريا نشود.

پي نوشت بعدي:‌ عمرا اگر بگويم كه بابا جان يك عدد موتور هم داشتند و ترمز هم نداشت و  من را هم همه جا مي برد. ايشان با پا ترمز مي كردند كلا.

پي نوشت بعدي بعدي: ‌به برادرم مي گم من بايد يك سايت بزنم در مورد رانندگي هاي بابا، ميگه اونوقت بايد با فيل*تر شكن بازش كني.

رايانامه

ديروز متوجه شدم ظاهرا فرهنگستان زبان فارسي اعلام كرده كه در راستاي نهادينه كردن زبان فارسي در بطن جامعه و گسترش و اعتلاي فرهنگ عظيم و نخبه پرور ايراني و صدور آن به بلاد كفر زين پس به جاي واژه منحوس و فرنگي و اجنبي و اسلام و ملت نابود كن و دشمن ساز «ايميل» بايد از واژه  فارسيزه شده و ناشناليستي » رايانامه»  استفاده كنيم باشد كه رستگار شويم.

كور شوم اگر دروغ بگويم اما در سايت خود فرهنگستان زبان فارسي واژه جايگزين «ايميل» را «رايافرست» پيشنهاد كرده اند. البته «رايانامه«‌ را تي وي جمهوري اسلامي گويا دو روزي است استفاده ميكند.

حالا لطفا يكي براي من رايانامه يا رايا فرست برفسته تا من عقده اي نشم.

دوستم

قرار بود برايت بنويسم از خوبي هايت، جرقه اش هم يك ايميل فورواردي بود كه بچه هاي يك كلاس يك روز  به دستور معلم اشون از خوبي هاي هم مي نويسند و همه شاگردهاي آن كلاس، كاغذها را نگه ميدارند و وقتي كه يكي از آنها در جنگ كشته مي شود از بين وسايل شخصي اش اين كاغذ قديمي زرد رنگ تا خورده را پيدا مي كنند كه همه دوستانش كه در مراسم فوتش شركت كرده بودند هم  مشابه آن كاغذ رو سالها بود كه مثل يك گنج نگهداشته بودند و به معلم مدرسه اشون نشان مي دهند.

نميدانم اين نوشته هاي اينترنتي مي تواند حس همون كاغذها را بعد از سالها داشته باشد يا مي تواند همونقدر پر از بوي قلم و جوهر و كاغذ باشد يا نه؟ اما وقتي اينجا نيستي، پيشم نيستي و من نميتوانم كاغذي برايت بنويسم مجبورم الكترونيكي بهت بگويم كه چقدر خوبي:

تو خوبي خيلي خوب، چون هر وقت كه خسته از شرايط زمانه ميپيچم به كنج تنهايي ام، ياد تو و آن همه انرژي تمام نشدني ات مي افتم كه با ذره اي از آن ساعت ها مي شود شاد بود و ماند و لذت برد، و حسودي ام مي شود به آن همه شرارت و شادي، كه اي كاش من هم ذره اي از آن را داشتم تا آدم ها را مسحور كنم با معجزه اي به نام تو.

تو خوبي خيلي خوب، چون ميخواهي به همه محبت كني تا لذت ببري، ميخواهي عشق را  دوباره معني كني و  آنقدر خوبي كه نميداني مجنون هم مانند تو سرگردان اين سراب شد.

تو خوبي خيلي خوب، چون وقتي عاشق ميشوي، مي بازي همه چيزت را و نميداني كه عشق يعني بودن و نباختن.

تو خوبي خيلي خوب، چون اينترنتي عاشق ميشدي و ميخواستي كه من برايت فال حافظ بگيرم.

تو خوبي خيلي خوب، چون  وقتي كه من به خاطر چند ماهي فاصله سني احساس بزرگ تري ميكنم و ميخواهم كه تو را نصيحت كنم، گوش ميكني و به رويم نمي آوري كه تو بيشتر از من ميداني و ميفهمي.

تو خوبي خيلي خوب، چون وقتي از دست لجبازي هاي عاشقانه ات خسته شدم و رفتم؛ بار بعد سعي مي كردي كمتر حرف بزني و نمي فهميدي كه من فهميدم.

تو خوبي خيلي خوب، چون خودتي، چون نقاب نداري، چون زلالي، چون پاكي، چون ميخواهي كه آدم ها دانه هاي دلشان مثل انار پيدا بود و نميداني كه آدم ها انار نيستند.

تو خوبي خيلي خوب، چون هيچوقت به من نگفتي كه چقدر خودخواه و مغرورم و چقدر همه را از بالا ميبينم.

تو خوبي خيلي خوب، چون اون روز تو سلف دانشكده براي يكي از بچه ها باهم با يك كيك پنجاه تومني و چندتا چوب كبريت، جشن تولد گرفتيم و تو آنقدر به ما انرژي دادي كه تا ابد يادم بماند.

تو خوبي خيلي خوب، چون وقتي فهميدي ندا ازدواج كرده و ما را دعوت نكرده با هم قرار گذاشتيم كه ما هم دعوتش نكنيم و تو نميدانستي كه ما عاشق هم نمي شويم.

تو خوبي خيلي خوب، آنقدر خوبي كه امسال اولين تبريك تولدم را از پشت سيم و خط و سيگنال از فاصله اي دور از تو گرفتم.

تو خوبي خيلي خوب، به همين سادگي و به همين راحتي كه گفتم.

تو خيلي خوبي خيلي خوب، چون تو ياهو 360 مي نويسي كه اگر گفتي من كجا بودم؟ و نميداني كه من ميدانم گوا بودي.

تو خوبي خيلي خوب،  آنقدر كه من نميدانم چه بگويم؟

تو خوبي خيلي خوب، چون دوست من هستي! 😉

————————————————————————————————

پي نوشت:‌ كاش عاشق اين پسره نميشدي تا من كم تر حرص بخورم.

نكنيد آقا جان، نكنيد! بابا نكنيد، من نميفهمم واقعا اين چه فلسفه اي است كه آقايون هنگام گريه كردن نسوان به او شكلات و آب قند و نبات داغ و آب نبات و شربت و شيريني تعارف ميكنند و تو بميري و من بميرم، طرف هم بايد بخورد؟

حالا اگر گزينه روزه بودن را هم در نظر نگيريم، من نميفهمم چرا بايد مزه شور اشك را قاطي اين شيريني چسبنده لزج بي مزه بكنيد و فرو كنيد در حلق آدم، مثل وقتي كه زندگي را زور چپان آدم ميكنيد؟  و گند بزنيد به حس و حال آدم؟ كه چي بشود؟ كه بفهميم خود زندگي هم به همين گندي است و مزه شيرينش بايد حتما كوفت آدم شود؟

خوب است وقتي كه خودتان در حال تماشاي فوتبال در حال انجام موج مكزيكي و هم ذات پنداري با فوتباليست هاي محترم هستيد يك نفر به زور در دهانتان يك عدد خيار تلخ بچپاند؟

مقدس بودن گريه براي نسوان همانند مقدس بودن فرياد شما هنگام گل زدن رونالدو است. خوب است وسط هوار شما داور گل سالم را آفسايد اعلام كند؟

خوب است يكي تو كله پاچه صبحانه روز جمعه شما يك مشت فلفل بريزد؟

خوب است يكي جمعه ساعت 7 صبح شما را از تخت پايين بكشد كه شير دستشويي را تعمير كنيد؟

اصلا خوب است وقتي يك عدد پست خيلي خيلي آموزنده و مفيد نوشتيد يا اوج هنر نويسندگي اتان را در آن پست به نمايش گذاشته ايد، يكي وبلاگ شما را هك كند يا كامنت بگذارد كه وبلاگ خوبي داري به من هم سر بزن؟؟

آقاي دايي محمد (كارفرماي اينجانب)! منظورم شما هم هستيد ها. آخر من وقتي دارم براي كار دانشگاهي ام مثل يك احمق زار ميزنم، شما چرا سعي ميكنيد براي آروم كردن من از كارهاي خلاف يكي از رفقاي فابريك اتون در دوران مجردي بگوييد و اينگونه به من درس ادب بدهيد كه زندگي ارزش اين قدر غصه خوردن ندارد و …؟؟ بعد هم من را مجبور كنيد به نوشيدن بدترين نوشيدني دنيا: چاي با قند؟؟؟ شما مگر نميدانيد من در عمرم به تعداد انگشت هاي دست چايي نخوردم؟ تازه اونهايي هم كه خوردم بدون قند بوده. آن وقت الان شما فكر ميكنيد مثلا من خيلي خوب شدم و الان كلي خوشحالانه به خانه برميگردم و شما از اين حس سوپرمنانه خود كلي مشعوف هستيد كه يك ضعيفه را ياري نموديد؟

خب نميشد بگيد: اشكالي ندارد حالا خيلي سخت نگير؟

اگر خود شما جاي من بوديد و داشتيد از دست صاحبخونه اتون به زمين و زمان فحش ميداديد، من هم از دوست فاحشه ام براي شما مي گفتم؛ ادب ميشديد؟ يعني درس عبرت مي گرفتيد كه نبايد غصه بخوريد؟ خب نكنيد ديگر! نكنيد!

————————————————————————————————-

پي نوشت:‌ چرا ما ايراني ها (زن و مرد) نميتوانيم و توانايي اش را نداريم كه يك نفر را در بحران كمك كنيم؟ بلد نيستيم در مواقع بحراني روحيات كسي را درك كنيم و سعي كنيم كه بهش كمك كنيم؟ من اين ضعف را در مردها بيشتر ديدم تا در زن ها.

ترس

دوشيزه شين عزيز از من خواسته بود كه از ترس هايم بنويسم. نميدانم كه نوشتم از ترس ها چه مزايايي دارد اما خب چون دوستم امر كرده مي نويسم. شايد ترس هايم كمي بچه گانه باشند اما خب ترس هاي من هستند ديگر.

وقتي از خانه خارج مي شوم، صداي سوت و سر و صداي كارگرهاي ساختماني خانه در حال ساخت روبرو را مي شنوم.

كنار خيابان كه ايستادم و منتظر تاكسي هستم چند تا ماشين جلوي پام مي ايستند و بوق ميزنند و …

در تاكسي مجبورم مرتب خودم را بچسبانم به در، چون آقاي بغلدستي فكر ميكند كه فقط خودش تنها موجود زنده تاكسي است.

حالا كه تاكسي خلوت شده، راننده تاكسي فكر ميكند كه ميتواند براي من از زنش و … حرف بزند و حتي از من بپرسد كه مجردم يا متاهل؟

محل كارم رييس چون مرد هست فكر ميكند ميتواند به زور من را مجبور كند به اينكه اداي نفهميدن را در بياورم. نظراتم قابل قبول نيست چون زن هستم و احساسي برخورد مي كنم.

در كلاس دانشگاه، استاد تحليل من را قبول نميكند اما تحليل پسر بغلدستي ام را كه همان جملات و گفتار هست قبول مي كند و كلي هم تشويقش ميكند و تحليل من را احساسي و زنانه ميداند.

و … و ….

بزرگترين ترسم اين است كه روزي صاحب فرزند دختري بشوم. واقعا دلم نميخواهد يك آدمي را به اين دنيا اضافه كنم كه مجبور باشد چنين چيزهايي را تحمل كند. يعني هيچوقت دلم نميخواهد با دست خودم باعث حضور آدمي در اين دنيا بشوم كه مجبورش كرده باشم چنين چيزهايي را به صرف جنسيتش تحمل كند.

——————–

گاهي كه بابا يا مامان آن اندازه كه من دلم ميخواهد «آزاد انديش» نيستند، خيلي خيلي غصه مي خورم.


ترسم بعدي زندگي ام اين است كه من آنقدر كه بچه ام بخواهد «فهميده و روشنفكر» نباشم. هميشه از اين مي ترسم كه فرزندم از من خواسته اي داشته باشد و من نتوانم پاسخگوي آن باشم: معنوي و مادي.

——————–

وقتي مي بينم هر روز كه مي گذرد مردهاي جامعه ما بيشتر به سمت مردسالاري عقب گرد ميكنند. دلم مي گيرد.

يكي از بزرگترين و مهم ترين ترس هايم اين است كه همسر مردي بشوم كه «افكار مرد سالارانه» داشته باشد.

——————–

اولين بار كه تجربه فوت را از نزديك لمس كردم، هنگام فوت پدر بزرگم (باباي بابا) بود. آن موقع هشت سالم هنوز تمام نشده بود. وقتي بيست و سه ساله بودم بهترين عزيز زندگي ام را از دست دادم: پدربزرگم (باباي مامان).

هميشه در هراس از دست دادن آدم ها هستم، فرقي نميكند برايم كه يك دوستي را از دست بدهم يا كسي را در اثر فوت از دست بدهم، بزرگترين نقطه ضعف من همين است؛ به محض قرار گرفتن در چنين شرايطي فلج روحي مي شوم.

——————–

يادم هست وقتي بچه بودم يا حالا كه كمي بزرگ تر شده ام، هميشه از پيرترهاي فاميل مي شنيدم كه شماها جوجه ماشيني هستيد و … كنايه از اينكه چقدر در شرايط راحت و آسوده زندگي كرده ايم و تغذيه مناسبي نداشتيم و كارهاي جسمي سنگيني انجام نميدهيم مثل يخ حوض شكستن سر سياه زمستون در حاليكه حامله هستيم و … اما اين روزها مي بينم كه همين نسلي كه ما را مسخره مي كردند، دچار بيماري هاي طاقت فرسايي مي شوند: آرتروز، فشار خون، كلسترول بالا، سكته قلبي، سكته مغزي و … و فكر ميكنم واي به حال ما نسل جوجه ماشيني.

يكي از ترس هايم اين است كه در سنين كهنسالي سكته مغزي كنم و يك طرف بدنم فلج شود و … اميدوارم كه به جاي سكته بميرم.

تب

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و  آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش واقعا آبي است با موج هاي بلند و پر سر و صدايي كه خيسم نمي كنند. همه آشناها با همان لباس هميشگي رسمي در كنارم هستند؛ من، اما نميدانم كه چگونه هستم؟ خودم را هيچوقت در خواب نمي بينم. انگار فقط ميبينم و مي شنوم اما جسمم سنجاق به روحم نيست. همه چيز را مي بينم و مي شنوم و حرف ميزنم و راه ميروم و … اما دست و پايي براي راه رفتن ندارم. با آشناها بحث ميكنم، همان دعواهاي هميشگي: «بگذاريد من خودم زندگي خودم را بكنم من نميخواهم زندگي نكرده شما را مرده گي كنم.» دست هاي زبر و ترك خورده بابا را ميگيرم و در حالي كه قلبم تير مي كشد، مي گويم: «بگذار خودم باشم و دوستت داشته باشم.»  دست هاي چروكيده مامان را لمس ميكنم و فقط نگاه مي كنم و …

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش قرمز رنگ است و صخره هاي بلند كنار ساحلش تا آسمان بالا رفته است، جايي براي ايستادن كنار دريا وجود ندارد. صخره ها هم قرمز هستند. با همان غريبه ها و آشناها عجله داريم كه از اين شهر كه فصل باران هاي موسمي است بگذريم و عبور كنيم. فقط بايد بدويم. خيس ميشود موهايم.

خواب ميبينم كه با تعدادي آدم غريبه و آشنا كنار دريا هستم. دريايي كه آبش سفيد رنگ است. كنار ساحل پر است از صدف و شن و ماسه و … پاهاي برهنه ام را ميگذارم روي شن ها ولي گرم است خيلي خيلي گرم خيلي زياد. بابا و همه آشناها برايم لبخند ميزنند، گويا شده ام بهار دلخواه آنها. موج آبي مي آيد به بلندي قامت من و ميگذرد و ميرود و من خيس نمي شوم. جلوتر مي روم و ياهايم را ميگذارم درون آب دريا. ساحل پر است از آدم و صدف و صخره. چشمانم را مي بندم و خواب ميبينم كه مينويسم. پاهايم خنك مي شوند و من لبخند ميزنم و مي گويم مينويسمش حتما. چقدر خوب است اين حس خنكي پاها. ميخواهم بيشتر داشته باشمش.

باز تكرار ميكنم: «مينويسمش.»

صداي مادر است كه ميگويد: «بهار! بهار! بلند شو خواب ميبيني!»

بيدار مي شوم، موهايم خيس است و پاهايم از زير پتو بيرون آمده اند و نسيم خنكي از پنجره مي وزد.

مامان دست ميگذارد روي پيشاني ام. تب كردم و بدنم گرم است بايد قرص بخورم.

—————————————————————————————————–

پي نوشت: دوشيزه شين عزيز من را به نوشتن بزرگترين ترس هايم دعوت كرده است. ممنون عزيز جان. مي نويسم حتما و در چند روز آينده.

مدرسه

سال اول جنگ را در زهدان مادر تجربه كردم و وقتي وارد دنياي بزرگ تر ها شدم قبل از صداي قلب مادرم، معني و مفهوم آژير قرمز را ياد گرفتم. وقتي كه اولين قدم هاي كودكانه ام را روي زمين ميگذاشتم، زمين وطنم خون آلود خون مردمانش بود كه خاكش نيز دفن كننده آنها، قدم ميگذاشتم روي خون و آتش.

اولين كلمات بعد از مامان و بابا، واژه هاي شهيد و مرگ و جنگ و خطر و بمب بارون و جانباز و عمليات و خرمشهر و اهواز و … بودند كه زودتر از واژه هايي مثل اسباب بازي و عروسك و  … ياد گرفتم، آنقدر خوب ياد گرفتم كه هنوز هم بي كمك هيچ لغت نامه اي معاني اشان را مي دانم و حتي معادل خارجي آنها را هم بلد هستم. اما هنوز هم گاهي در توصيف واژه هايي مثل وطن و هم وطن و خاك و سرزمين و … مي مانم، هيچ لغت نامه اي هم نمي تواند كمكم كند، نميدانم اين روزها با شعار جهاني سازي هم خارجي ها از اين واژه ها دارند يا نه؟

بازي هاي دوران كودكي ام محدود به هفت سنگ و لي له و  بازي سايه ها روي ديوار ميشد به وقت خاموشي كه بهانه اي بود كه مامان تراشيده بود براي اينكه نترسيم. شايد براي همين است كه هيچ وقت از تاريكي نترسيدم و در خاطرات كودكي ام هم ترس از تاريكي نداشتم، گرچه  هميشه حتي خلوت هايم پر از نور و چراغ است، دستم برسد هر جا كه باشم هر چراغي كه باشد روشن ميكنم.

معني پناهگاه را هم خوب فهميدم، يك زيز زمين كوچك چند ده متري كه چراغ كم نوري داشت با كلي تجهيزات دست ساز مامان براي مقابله با حمله هاي شيميايي و من هميشه ميپرسيدم: » اگر بريم زير زمين و بمب به خونه ما بخورد كه ما اين زير مي ميريم، تازشم بمب هاي صدام اينقدر قوي هستند كه با اين ماسك پارچه اي نميشه باهاش جنگيد.» و مامان مثل هميشه سكوت مي كرد. گمانم همين است كه در بازي قايم موشك كم نمي آوردم، خوب بلد بودم جايي را براي پنهان شدن پيدا كنم.

دنياي كودكي ام محدود ميشد به همين ها.

اولين روزي كه پا به مدرسه گذاشتم، سال هاي آخر جنگ بود.

آنقدر شوق رفتن به مدرسه داشتم براي اينكه زودتر مثل بزرگترها بشوم كه يادم رفت براي مامان و خونه گريه كنم. حس حقارت و كوچكي ميكردم كه نميتوانم بخوانم و بنويسم، به دختر همسايه كه كلاس پنجم دبستان بود حسادت مي كردم. فكر ميكردم كه اگر بتوانم بخوانم و «بنويسم» دنيا در تسخير من است، غافل از اينكه همه دردهايم از همين است: خواندن و نوشتن.

يادم هست روز اول مهر دستم را سپردند به يك ناظم قد بلند و چاق و بداخلاقي كه به خاطر قد و قواره كوتاه و كوچكم من را اول صف گذاشت و رفت.

نميدانستم كه از نسل انفجار جمعيت هستم، معني اش را وقتي فهميدم كه مجبور بوديم در نيمكت هاي چوبي كوچك دو نفره،  سه نفره بنشينيم و هر چند دقيقه يك بار وسايلمان را كه روي زمين مي افتاد جمع كنيم؛ و مدرسه چند شيفته برويم. واژه «صبحي» و «بعد از ظهري» براي بچه هاي نسل ما آشنا است.

آن موقع ها تعطيلي مدرسه ها به خاطر عيد و عزا و جشن هسته اي نبود. چند باري هم تعطيل شديم به خاطر اصابت بمب به نزديك مدرسه، گمانم همين است كه هيچ وقت نميتوانم شادي بچه هاي امروزي را از تعطيلي مدرسه حس كنم.

و روزهاي بعد هم شد: دوران سازندگي و ما مانديم و حس هاي ناب دفتر نو خريدن به وقت كميابي و بوي كاغذهاي كاهي كتاب هاي بچه هاي سال قبلي تا كتاب هاي جديد برسند. ما مانديم و حسرت مدادهايي كه نوكشان كمتر بشكند و مداد رنگي هايي كه رنگشان شبيه رنگ رويشان باشد. ما مانديم و نقاشي هاي پر از صحنه هاي تظاهرات و جنگ و تانك و … و گاهي مخفيانه در خانه، كوه و دشت و خانه و كبوتر و … . ما مانديم و حسرت كمي جاي بيشتر توي نيمكت و خوشحالي از غيبت بغل دستي، همين بود كه با خودكار روي نيمكت مرز هر كداممان را تعيين ميكرديم تا ديگري بداند حق تجاوز به مرز بغلي را ندارد. ما مانديم و شعارهاي صبحگاهي كه با مرگ بر اين و آن شروع ميشد و چه شروع خوبي براي يك روز سازنده! انگار كه وقتي ما مرگ بر صدام ميگفتيم دنيا به لرزش در مي آمد و صدام نابود ميشد؛ شايد براي همين است كه همه مان ميخواهيم دنيا را با شعارهايمان از نو بسازيم. ما مانديم و غوز كردن هايمان وقتي كه ميخواستيم: «بنويسيم». ما مانديم و حسرت روزهاي كودكي كه به بزرگي گذشت.

شديم نسل انقلاب و ارتش بيست ميليوني كه گمان نكنم هيچ نسلي در اين آب و خاك خسته به چنين افتخاري نايل شده باشد.

دوران نوجواني ام شد: اصلاحات و جواني ام: مهر ورزي و هسته اي.

اما … هر سال كه اول مهر ميشود دلم پر ميكشد. ميخواهم دوباره هفت ساله شوم با آن همه شوق و ذوق كودكي براي رفتن به مدرسه و خانم خدابخش باز هم برايمان بخواند: » د كمر شكسته زده شيشه رو شكسته باباش دعواش كرده.»  باز هم وقتي اولين باري كه نوزده گرفتم تمام راه تا خونه اشك بريزم و دفترم را پاره كنم. هنوز بعد از اين همه سال پارگي دفتر ديكته ام مانده اما چسبهايش باز شده و يك رنگ زرد قديمي از جنس دلتنگي و حسرت رويش مانده.

دلم پر ميكشد براي اينكه باز هم پاك كن هايم رو گم كنم و ريز ريز كنم و مدادهايم رو آنقدر بتراشم كه ببينم آخرش چي ميشه؟ هي بنويسم و هي پاك كنم تا چشمانم برق بزنند از آن همه فتيله هاي پاك كن روي زمين.

دلم پر ميكشد براي حس ناب پوشيدن مانتوهاي بلند و گشاد طوسي و سرمه اي و مقنعه هاي كج و كوله نو به وقت اول مهر كه موهام ازش بيرون بود و «اجازه خانم» گفتن هام براي اينكه بغل دستي بي اجازه من تراشم را برداشته است.

دلم پر ميكشد براي ذوق و شوق جلد كردن كتاب ها و دفترهاي نو.

دلم پر ميكشد براي نوشتن با مداد و فشار كه جايش روي برگه هاي دفترم بماند و انگشت مياني ام پينه ببندد و نوك مدادم بشكند. هنوز هم اين يادگاري پينه بسته را بعد از اين همه سال با خودم دارم، براي اينكه يادم بياندازد اين روزها و حس ها را.

دلم پر ميكشد براي مداد گلي هايي كه حكم كيميا داشت در روزهاي سازندگي و تحريم.

دلم پر ميكشد براي شوق بزرگ شدن وقتي كه قرار شد با قلم و خودكار بنويسم و «مداد»‌ را بگذارم براي روزهاي كودكي.

دلم پر ميكشد براي بغض هايي از جنس از دست دادن دوست هاي پارسالي و خانم معلم قبلي.

دلم پر ميكشد براي تخته سياه و گچ و صداي جير جير گچ روي تخته سياه.

دلم پر ميكشد براي همه شيطنت ها و بازي ها و قهرها و آشتي هاي دوران مدرسه، بزرگ شدن با هم را تجربه كردن، با هم قد كشيدن ها، نوشتن اسم هم كلاسي ها در ستون خوبها و بدها، رقابت با هم براي مبصر شدن، مشق نوشتن ها زير چراغ گردسوز،  اردوهاي دسته جمعي، سركلاس و زير ميز خوردن ها، تقلب كردن ها، درس نخواندن ها، دست به يكي كردن هايمان براي امتحان ندادن، منفجر كردن آزمايشگاه فيزيك و شيمي و …

دلم پر ميكشد براي دوستي هايي كه اگر دوستي شوند قدمتشان مي شود اندازه روزهاي تجربه كردن كودكي و بزرگي و بالغي كه چشمانت برق بزنند به وقت ديدنشان.

دلم پر ميكشد براي همه اينها.

شايد براي همين است كه بر خلاف هم كلاسي هايم ميخواستم كه «معلم» شوم.

دو سال است كه ديگر اول مهر بهانه اي ندارم تا حس شروع دوباره را تجربه كنم و همين است كه امروز اشك ريختم كه:‌ » من هم ميخوام برم مدرسه.»

تجربه جالبي است مدرسه و جنگ!

پاسداری شده: دايي

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

كلاه قرمزي

انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ بشم، هيچ وقت.

كم كم با هم آشنا شديم. اولش به خاطر اينكه تو ليست اسامي اسم هايمان نزديك به هم بود و موقع حضور و غياب معمولا پشت سر هم بوديم. كم كم به خاطر اينكه خانه هايمان و عقايد پدر و مادرهايمان كمي به هم نزديك بود، دوست تر شديم. هر دو جزء بچه هاي تقربيا تنبل كلاس محسوب مي شديم. خب البته در يكي از بهترين مدارس تهران باشي و معدلت بين 18 تا 19 باشد، بچه تنبل محسوب مي شوي! اينكه دانش آموز دوران راهنمايي باشي ولي هنوز اسم تمام كارتون ها و برنامه هاي كودك را حفظ باشي و ساعت پخششان را هم بداني كه ديگه بيشتر باعث مي شد همه بچه ها و معلم ها شما را جزء درس نخوان ها و تنبل ها حساب كنند. البته چون رياضي را بهتر از معلم رياضي امون هم بلد بوديم، باعث مي شد گاهي جزء آدم ها هم محسوب بشويم و … يكي ديگه هم بود كه شاگرد اول كلاس امون بود (و جزء تيزهوشان بود) و تو ليست اسامي كلاس نزديك به اسم ما دو نفر بود و … سه تفنگدار نبوديم اما همديگر را  خوب پيدا كرده بوديم. چيزهايي بود كه در موردش بتوانيم با هم، هم صحبت بشيم و …

آن روزهايي كه نميدانستيم بالاخره بزرگ شديم يا نه؟ سوادمون در زمينه بلوغ به همون نيم ساعت مشاوره مربي بهداشتمون محدود ميشد، صداي خنده ها و داد و بيداد هامون تو راه پله ها سر به فلك گذاشته بود و  زنگ هاي تفريح لج مي كرديم و تو كلاس مي مونديم و ناظم اسممان را در دفتر انضباطي مي نوشت و ماهواره هم نداشتيم و كارتون ميتي كمون رو هم حفظ شده بوديم از بس كه روزهاي عزا داري زياد بود اون موقع ها و همون روزهايي كه هنوز قوز كردن را ياد نگرفته بوديم، همون روزهايي كه  هنوز موهامون اندكي باد مي خورد و … آقاي مجري يك برنامه اي تو جعبه جادويي داشت كه توش دو تا عروسك داشت: ژولي پولي و گلابي. ژولي پولي حرف نميزد فقط سق ميزد و آقاي مجري حرف هاش رو ترجمه مي كرد. گلابي هم دو تا لپ سرخ داشت و … اينقدر جذب اين برنامه شده بوديم كه نفهميديم كي كلاه قرمزي و پسرخاله هم وارد ماجرا شدند، شايد همان روزهايي كه اولين حس هاي بلوغ را تجربه مي كردم. باورمون نمي شد، انگار ما را جادو كرده بودند. درس نمي خوانديم اما آقاي مجري فراموش نمي شد، بايد مي ديديم تا انرژي بگيريم و مشق هاي زوري امون رو بنويسيم و …هر كداممون با يكي هم ذات پنداري ميكرديم، من با ژولي پولي. و اون دو نفر ديگر با پسر خاله و كلاه قرمزي.  نفهميديم كي شد كه ديگه «عاشق» شديم، شايد اولين تجربه هاي بلوغ بود كه عاشقمون كرده بود، اولين عشق دوران بلوغ چيزي است شبيه «عشق» هاي اهورايي. تجربه اش مي كرديم آرام و آهسته. مي توانستي عاشق باشي و داد بزني، و كسي به جرم عاشقي مجازاتت نمي كرد، مي توانستي عكسش را داشته باشي، حتي يه نمونه كوچكش را تو اتاقت نگه داري، هر چند بار كه دلت خواست فيلمش را ببيني، هر چقدر كه دلت خواست اسمش را روي در و ديوار مدرسه و كتاب هايت بنويسي و نمره انضباطت كم نشه، مامان و بابا نيان مدرسه امضاء بدهند كه ديگه دختر خوبي بشي.  هر چقدر كه دوست داشتي مي توانستي عاشق بموني، هر چه قدر. دلم مي خواهد باز هم تجربه مزه مزه كردن اين عشق را بچشم.

يادم هست ما سه نفر بوديم كه كلاه قرمزي را به بچه هاي پاستوريزه مدرسه امون معرفي كرديم، با اين لغت: آهاين.

سال هاي خاكستري زيادي از اون روزها مي گذرد، هر كدوم پرت شديم يك ور دنيا. باهوش ترين امون دانشگاه شريف قبول شد و همون سال اول دانشگاه شنيدم كه ازدواج كرد. اون  يكي هم الان رفته مالزي براي ادامه تحصيل با شوهرش. يادم نمي رود وقتي كه خبر فوت پدرش را شنيدم چقدر اشك ريختم.

هيچ فكر نمي كردم يك روزي برسد كه فيلم كلاه قرمزي را با اشك و لبخند نگاه كنم.

هر بار كه كلاه قرمزي همون روز اول از مدرسه اخراج مي شود و پرونده اش رو از الاغ ده قايم ميكند، اشك امان تنهايي ام را مي برد و اگر كسي باشد خنده هاي بي امانم سكوت را مي شكند.

هر بار كه آقاي مجري از پشت تلويزيون مغازه، به كلاه قرمزي ميگه: چشمات چقدر خوشگله؛ ناخوداگاه به آينه نگاه ميكنم.

هر بار كه كلاه قرمزي به خاطر اينكه آقاي مجري به سمتش گل پرت كرده، تب ميكند؛ من هم تب ميكنم. نفسم بالا نمي آيد، يه بغض بي بهانه گير ميكنه توي گلوم و شكسته نمي شود. يه بغضي از جنس روزهاي بلوغ، از جنس تجربه هاي نو.

هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم، بي اختيار اشك و خنده با هم مي آيند، مثل همون روزهايي كه نمي دانستم براي بيشتر زن شدنم غمگين باشم يا خندان. مثل طعم گس بلوغ.

هر بار كه كلاه قرمزي ميگه: آقاي رارنده يالا بزن تو دنده، برو به سمت تهرون … نفسم حبس ميشه.

هر بار كه كلاه قرمزي را مي بينم تصميم ميگيرم كه كودك بمانم.

آقاي ايرج طهماسب، آقاي حميد جبلي؛ چيزي ندارم جز تشكر.

گاهي دلم مي سوزد براي بچه هاي امروزي كه لااقل يك عروسك وطني ندارند كه وقتي بزرگ شدند براي بچه هايشان به عنوان نماد كودكي برايش بگويند، براي بچه هايي كه گير كرده اند بين اين همه هجوم شخصيت ها و كارتون هاي سوپرمني و اسپايدر مني و … مي توانند براي بچه هايشان از يك عروسكي كه فارسي زبان است حرف بزنند؟ يك عروسكي كه هم بزرگ است و هم كودك؛ مثل همه آدم بزرگ ها.

انگاري قرار نيست هيچ وقت بزرگ شم. هيچ وقت.

اين هم آهنگ كلاه قرمزي:

آقاي رارنده، آقاي رارنده

يالا بزن تو دنده

برو به سمت تهرون

ميخوام برم تلويزيون

برو به سمت تهرون

ميخوام برم تلويزيون

من ميشم همكار مجري

همدم و همراه مجري

ميگيم و ميخنديم و شاديم و سرخوش

واسه بچه ها داريم برنامه خوش

ميگيم و ميخنديم و شاديم و سر خوش

ديگه تهنا نيستيم

گل ميديم به دست هم با دل هاي خوش

براي تو

براي تويي كه اولين خواننده ام شدي!

اولين باري بود كه متوجه شدم دنياي ديگري هم وجود دارد كه مي شود در آن حرف هايي از جنس زن زد بي آنكه تحريم شود،  بي آنكه متهم شوي، بي آنكه طرد شوي. خيلي ساده، با يك اتصال به دنيايي كه آدرس ها همه به زبان ديگري است، ساخته ها، زبان ها و … اما مي شود لابلاي آن همه زبان غريبه، آن همه دكور و قالب خارجي، نوشته هايي ديد از جنس زبان مادري. نوشته هايي كه در آن ها بي هيچ ترسي، از «زن»‌ هم ميشود گفت، از حقوقش، بودنش، خواستنش و … چيزهايي كه هميشه دغدغه ام بود و آنقدر سرگرم زن هاي اطرافم شده بودم كه نميدانستم «زن» هايي از جنس ديگر هم هستند، آن هايي كه دوست دارند و مي خواهند كه «زن» باشند و خودشان رو نمي فروشند به هزاران سكه طلا.

اولين روزهاي گرما و عطش بود، وقتي كليك كردم، يك صفحه بود پر از رنگ شكلات، يك رنگ موكايي براي اينكه بداني اينجا خانه خودت هست، براي اينكه بشود مثل وقت هايي كه يك فنجان داغ را كنار كنج تنهايي ات دست گرفتي و زل زدي به منظره روبرو كه پر از كوه است و انگار كه داري آن طرف كوه ها را هم مي بيني، براي اينكه  شريك شوي بخشي از تنهايي يك «زن»‌ ديگر را.

عنوان  نوشته شايد تلخ بود، اما هر چه بود واقعيت بود.

بار اول نبود كه نظري مي نوشتم براي كسي از «جنس» خودم. اما هر چه گفتم همان بود كه سال ها تجربه كرده بودم كه نوشتم «من با پوست و گوشت و خونم تجربه كردم». نخواستم اثري از من بماند، كه هنوز آنقدر قوي نيستم كه پاي ردپايم بايستم.

دو سال است كه با رنگ شكلات، عشق ميكنم. هر جا كه مي روم ميوه هاي بلوط را جمع ميكنم كه يادگار برايم بماند. چند باري هم خوردم كه مزه اش يادم بماند.

صفحه موكايي رنگ شده است برايم يك تغذيه روزانه و شكلات هاي يواشكي، خاطره.

هنوز صداي هم را نشنيديم، خواستيم اما نشد. نمي دانم اينكه ميگويند تنها صداست كه مي ماند، راست است يا نه؟ كه شايد نوشته هاي بي قفل و كليد هم بمانند، شايد.

دست هاي هم را نگرفتيم كه قبول كنم هستي، عكسي رد و بدل شده كه اگر من نباشد اما همه من هم نيست. اما انگار سال ها است كه فقط به چشمانت زل ميزنم و برق مي زند. انگار حرف هاي نگفته ام را ميداني و نميخواني. همه من و تو شده است نوشته و واژه.

وقتي رنگ سبز كنار اسمت روشن مي شود قلبم به طپش مي افتد، ضربانش تا ته خيس شدن صورتم بالا ميرود و پايين نمي آيد تا دوباره.

فاصله دور است و دل من كوچك. كاش دلم بزرگ شود كه فاصله هيچ وقت كوتاه نمي شود. كاش ميشد كه من و دلم بزرگ شويم.

حس نابي است خوردن يك فنجان داغ شكلات در روزهايي كه حرام است خوردن و نوشيدن كه به بندت ميكشند اگر بخوري. اما لذتش زياد است گرچه تلخ باشد و هزار مانع بگذارند تا برسي. همين است كه «شكلات» شيرين مي شود.

مرسي كه نوشتي و چقدر خوبي كه هستي.

كفش

كفش هايم پشت در جا مانده اند. پشت در اتاقي كه صداي اولين تجربه هاي بودنم و ناتواني ام شنيده مي شود، همان جا كه لالايي است. همان جا پشت در خاطرات نوزادي ام جا مانده اند. ردپايي نيست. گم شده اند سال ها ميان عكس هاي قديمي زرد رنگ.

كفش هايم پشت در جا مانده اند. رد پايم گم شده و كفش ها ديگر اندازه پاهاي من نيستند، خيلي وقت است كه با پير شدن من كوچك شده اند. نمي دانم كي؟ اما فكر كنم از همان موقع كه گفتند: بزرگ شدي، ديگر نبايد با پسرها فوتبال بازي كني، بايد نماز بخواني، … گمانم همان موقع ها بود كه كفش هايم جا ماندند. پشت در خانه مامان بزرگ جا مانده اند. همان جا ماندند و من رفتم. جا ماندند پشت آن در چوبي كلون دار قديمي كه پيچيده بود به برگ موهاي سبز رنگ و جا ماندم از آن همه سال كودكي. رد پايم نيست كه بدانم از كدام طرف مي شود برگشت؟ حالا ديگر اندازه پايم نيستند. پاهاي آبله زده ام براي اين كفش هاي عروسكي بزرگ هستند. تابستان كه تمام شود، عطش و آتش و گرما كه بروند، آبله پاهايم كه خوب شود؛ برمي گردم. از همان راه بي رد پا بر مي گردم. شايد كفش هايم هنوز اندازه بشوند، شايد باز هم بتوانم روي سنگ فرش هاي قديمي حياط مامان بزرگ بدوم بي آنكه بترسم از روزها و فرداها، پاهايم را برهنه در حوض فرو كنم و دنبال ماهي هاي كوچك قرمز رنگ بدوم.

كفش هايم پشت در جا مانده اند. همان موقع كه بين بلوغ و بالغي سر در گم راهي بودم كه نشاني نداشت، كفش هايم پشت در خانه پدري جا ماندند. دوستانم، خاطراتم و نوشته ها هم جا ماندند، همان جا كه نميدانستم بلوغ شدم يا بالغ. سر در گم راهي بودم، معلم بشوم يا نويسنده يا مهندس يا دكتر يا مكانيك يا خواننده؟ قلم به دست بگيرم و كدام را رقم بزنم؟ كفش هايم جا ماندند پشت در طعم گس بلوغ و عشق. همان جا ماندند. بين آن همه تجربه هاي سر در گمي. رد پايم هست هنوز، روزهايي كه تجربه ميكنم بلوغ را، رد پايش را پيدا ميكنم؛ مي دانم از كجا بايد برگردم، راه را بلدم. آهسته بر ميگردم، همين نزديكي است؛ از كنار سالهاي آرزوهاي بزرگ كه رد شده اند، مي گذرم تا برسم. پاهايم اندازه كفش ها هست و نيست، مثل حس سردر گمي بلوغ و بالغي.

كفش هايم پشت در جا مانده اند. همان موقع كه خزيدم در زاويه تنهايي اتاق. همان جا پشت در جا مانده اند. همان روزها كه عشق ها زخم ميشدند و دلمه ميزدند و … جايشان گذاشتم پشت در، رد پايم هست هنوز، هنوز همه زخم ها دلمه نبسته اند. هنوز كفش هايم نو هستند. رد پايي نيست، راه را نمي دانم.


هنوز نمي دانم با اين جعبه كفش ها چه كنم؟ شايد جايشان بگذارم كنار خيابان!

ترس

نترس دختر! نترس! همه چيز درست مي شود. هيچ كس را نمي خواهي، نياز به كمك «كسي» نداري. نترس! «به كسي اعتماد كن كه هميشه پيشت هست: خودت.» نترس دخترك! نترس! هيچي نمي شود. نترس! هيچ اتفاقي نمي افتد. زنده مي ماني و هستي. تو نمي ميري. هستي و زنده مي موني. نترس دخترك! نترس! «زندگي» ترس ندارد. لذت دارد. نترس دخترك! نترس! نترس! نترس! نترس! نترس! نترس!

اينها زمزمه هاي من است اين روزها با خودم. وقتي اسكيزوفرني ام تشديد مي شود، اين صداها است كه در سرم مي پيچد و …

نترس دخترك! نترس!

و من تلاش مي كنم كه نترسم. شايد هم مي ترسم. شايد نمي ترسم. شايد …

هر آنچه مرا نكشد،‌ قوي ترم خواهد كرد.

(آنتوني رابينز)

اين جمله را از ديروز تا به حال هزاران بار با خودم تكرار كردم.

جنگ

در تاكسي منتظر نشسته بودم كه چهار نفر تكميل بشود و حركت كند، يك نفر در صندلي جلو نشسته بود و من هم عقب نشسته بودم؛ در ضمن عجله هم داشتم و به اين فكر مي كردم كه به موقع ميرسم يا نه؟ داشتم به دوستي كه مدت ها بود نديده بودمش و تازه برگشته بود ايران فكر مي كردم كه ناگهان با صداي كمي بلند راننده كه بيرون نشسته بود تا از گرماي خردادي داخل تاكسي نجات پيدا كند، به خودم آمدم، كمي طول كشيد تا متوجه شدم كه چه اتفاقي افتاده بود؟؛ همزمان هم دو نفر ديگر، يك مرد ميانسال با موهاي جو گندمي و يك مرد جوان در رده سني سي، وارد تاكسي شدند؛ گويا سه دختر با آرايش موهاي كمي عجيب و غير عادي (غير عادي نسبت به آن چيزي كه الان در جامعه ما به زور رواج پيدا كرده است)  از جلوي تاكسي رد شده بودند و ظاهرا راننده تاكسي با صداي كمي بلند به آنها چيزي شبيه متلك گفته بود (دقيقا يادم نمي آيد كه چي گفته بود؟). دختر خانم ها خيلي جوان به نظر ميرسيدند، شايد بيشتر از بيست سال نداشتند (البته حدس من اين است) اما از نظر من كه ظاهرشان ايرادي نداشت، گرچه نوع آرايش موهاي­شان براي من جديد بود، اما باز هم ظاهر عجيبي نبود اما ظاهرا براي راننده تاكسي و آن آقاي ميانسال كه احتمالا اوايل جواني اشان و اوج روزهاي بالا رفتن هورمون­هاي­شان مصادف با انقلاب و حجاب اجباري بود، ديدن چنين آرايش مويي عجيب بود. راننده تاكسي تقريبا يك آدم لمپن با ريش و سبيلي شبيه درويش ها بود. اين اتفاق باعث ادامه مكالمه راننده تاكسي و آن آقاي ميانسال شد:

راننده: ميبنيد آقا جوانها به كجاها كشيده شدند؟ همه معتاد شدند! همه خراب شدند! اينها الان ميروند دربند كافه … قليون ميكشند كه تويش مواد مخدره، بعد كه بيهوش شدند ميبرندشون و …

آقاي ميانسال:‌بله آقا! صحيح ميفرماييد. البته حق دارند اين جوان ها،  بس كه محدودشون ميكنند، بس كه اجازه هيچ كاري را بهشون نميدهند! (من اينجا كلي خوشحال بودم كه يك نفر بالاخره قبول كرد كه محدوديت اجباري در كشور ما چقدر آثار بدي دارد!) آقا پسر بچه 12 ساله من را شب چهارشنبه سوري به جرم رقصيدن تو خيابون گرفتند!!!! هيچ ميدانيد چه تاثيري در روحيه اين بچه ميگذارد؟؟ و …

در اينجا بحث كشيده شد به مواد مخدر و راننده و مرد ميانسال حرف هاي­شان در مورد مواد مخدر و دولت و … طولاني و سياسي بود (در ترافيك مانده بوديم). بعد از كمي بحث در اين مورد، دوباره بحث كشيده شد به جوان­ها و مشكلات­شان:
راننده تاكسي: آقا اصلا اين جوان­ها بي ادب و پررو شدند! وقتي بهشون ميگي چرا موهات رو اين شكلي كردي؟ ميگن مگه تو فضولي؟ موهاي خودمه، موهاي تو كه نيست كه. اصلا عصبي شدند. تا بهشون يه حرفي ميزني زود عصباني ميشن. سر و صدا ميكنن و … اصلا به بزرگ­تر احترام نميگذارند.

آقاي ميانسال: آقا اصلا ميدانيد مشكل از كجا است كه جوان ها اين روزها اينقدر بي ادب و پررو شدند و حرف بزرگترها را گوش نميدهند و اينجوري آرايش ميكنند؟ همه اش تقصير صدام است!!! دهه شصت كه بمب مي انداختند روي سر مردم اين بچه ها كوچك بودند و  اين بمب ها روشون تاثير گذاشت! دست خودشون هم نيست اينقدر عصباني ميشن. مقصر صدام و بمب ها بود.

دو ساعت بعد من و سه نفر از دوست­هاي دهه شصتي ام در حال خنديدن در يك كافي شاپ بوديم.

پست اول

نزديك به چهار سال است كه وبلاگ ميخوانم. امروز تصميم گرفتم كه يك وبلاگ داشته باشم. اين اولين پست اين وبلاگ هست. ميخواهم اينجا كمي تمرين نوشتن كنم. البته قالب وبلاگ كمي تغيير خواهد كرد. بنابراين فعلا فقط سلام.